جدول جو
جدول جو

معنی همرش - جستجوی لغت در جدول جو

همرش(هََ مْ مَ رِ)
گنده پیر کلانسال، شترمادۀ بسیارشیر، سگ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همرش(هََ رَ)
حرکت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همرش
جنبش
تصویری از همرش
تصویر همرش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیرش
تصویر هیرش
(پسرانه)
فشار، هجوم (نگارش کردی: هرش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همره
تصویر همره
همراه، رفیق، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
(شَوْءْ)
خدش و شکافتن پوست با سر انگشتان و ناخنها. (از تاج المصادر بیهقی). خراشیدن و سودن به سر انگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با سر انگشتان گرفتن همچون نیشگون. (از اقرب الموارد از لسان) ، به سخن رنجانیدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رِ)
نعت فاعلی از تهریش. رجوع به تهریش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خراش. (از منتهی الارب) ، زمین که رویش باران رندیده باشد یا زمین که رویش به اندک باران روان گردد. (منتهی الارب). زمینی که باران روی آن را خراشیده باشد، یا زمینی که آب جاهایی از روی آن رابخراشد و به کندن و حفر کردن سیل نرسد، و یا زمینی که چون باران بر آن ببارد بسرعت جاری شود. ج، امراش و مروش. (از اقرب الموارد) ، ’حضیض’ وقسمت پائین از کوه. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ امرش. (اقرب الموارد). رجوع به امرش شود، جمع واژۀ مرشاء. (از اقرب الموارد). رجوع به مرشاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِش ش)
نعت فاعلی از مصدر ارشاش. رجوع به ارشاش در ردیف خود شود، شواء مرش، بریانی که آبدارباشد و آب یا چربی از آن بچکد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مراش. قی و استفراغ. (ناظم الاطباء). شکوفه. اشکوفه
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
درم و دینار. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (حواشی معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
امرود. نوعی از درختهای شمال ایران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَهْ)
دو تن که به یک راه روند. همراه:
دراز است راهش وگر کوته است
پراکندگانیم اگر همره است.
فردوسی.
تو چنگ فزونی زدی در جهان
گذشتند از تو بسی همرهان.
فردوسی.
بدانید و سرتاسر آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید.
فردوسی.
به ره چون روی هیچ تنهامپوی
نخستین یکی نیک همره بجوی.
اسدی.
راستی با علم چون همره شدند
این از آن پیدا نباشد آن ازاین.
ناصرخسرو.
هرکه را هست انده بیشی
همره اوست کفر و درویشی.
سنائی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و هم سفره پیش همدگر.
مولوی.
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد، بس همره نالایقیم.
مولوی.
همره عقل و یار جان علم است
در دو گیتی حصار جان علم است.
اوحدی.
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب.
ابن یمین.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
حافظ.
ملول از همرهان بودن دلیل کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی.
حافظ.
رجوع به همراه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ را)
زن بابانگ وفریاد درشت آواز پلیدزبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام ولایتی که فعلاً در جای کرسی آن قریه ای است به نام توز خرما تلی، و در شمال آن دولت شیموروم (آلتون کوپروی فعلی) نزدیک زاب کوچک قرار داشت، (تاریخ کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشیدیاسمی ص 33 و 35)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
به معنی نازش است که ازنازیدن و فخر کردن و خودنمایی باشد. (برهان) (آنندراج). ناز و نازش و فخر و خودنمایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ رِ)
شمردن. (ناظم الاطباء). شمارش
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سخت بد و شریر. (ناظم الاطباء). سخت بد. (منتهی الارب). شریر. (اقرب الموارد). ج، مرش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ شَ)
جنبش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَزْ)
جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرش
تصویر هرش
دفعه مره. یایک هرش. یک دفعه یک بار: (یک هرش باید بریم (برویم) آنجا یک هرش هم برگردیم)
فرهنگ لغت هوشیار
خراشیدن، بسودن، خراش، زمین خراشناک از باران خراشیدن، بسودن لمس کردن با انگشتان، خراش، زمینی که باران سطح آنرا خراشیده باشه، قسمت فرودین کوه که ظب از آن جاری شود جمع امراش مروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرش
تصویر تمرش
سودگی سوده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرش
تصویر شمرش
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که یک اندازه از عمرشان گذشته هم سن هم سال، دو مرد که دو خواهر را در حباله نکاح خویش دارند باجناق همپاچه
فرهنگ لغت هوشیار
همراه: ملول ازهمرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همرج
تصویر همرج
پوشیدگی، آمیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرش
تصویر مرش
((مَ))
خراشیدن، لمس کردن با انگشت، خراش، زمینی که باران سطح آن راخراشیده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرش
تصویر هرش
((هِ رِ))
دفعه، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همریش
تصویر همریش
باجناق
فرهنگ واژه فارسی سره
متقارب، همگرا، یک جهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ببین، نگاه کن
فرهنگ گویش مازندرانی
جوانه ی تمشک که آن را پوست کنند و با افزودن نمک تناول نمایند
فرهنگ گویش مازندرانی
رفیق راه و هم سفر، موافق، جفت رحم پس از زایمان، موجود خیالی
فرهنگ گویش مازندرانی