همه. اراده و آرزو و خواهش و عزم. (ناظم الاطباء) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر ایوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. منوچهر کردی بدین پیش دست نکردی بدین همت خویش پست. فردوسی. که باران وی در بهاران بود نه چون همت شهریاران بود. فردوسی. همت های فلکی بینمش سیرتهای ملکی بینمش. منوچهری. همه به کردن خیر است مر ورا همت همه به دادن مال است مر ورا وسواس. منوچهری. در سرش همت ملک نیست. (تاریخ بیهقی). از بزرگی همت و سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهقی). تو را که همت دانستن خدای بود مشو مخالف قول محمد مختار. ناصرخسرو. شاید که همتم نبود صحبت جهان چون نیست جز که مالش من هیچ همتش. ناصرخسرو. وگرنه مزد طاعت نیست همت به مزدش هر کسی باید رسیدن. ناصرخسرو. مرد همت نه مرد تهمت باش چون پیمبر نه ای، ز امت باش. سنائی. همت او را ورای جزء و کل است که همه آبها به زیر پل است. سنائی. همت برفراغ شیر مقصور گردانیدم. (کلیله و دمنه). هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او به وقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه). همت بر اکتساب ثواب آخرت مقصور گردان. (کلیله و دمنه). هر کجا گشت همتی مبذول بی گمان لعنتی شود پیدا. ادیب صابر. خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر وز روزگار دامن همت فروفشان. خاقانی. من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این. خاقانی. دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه تاریخ یمینی). همه اثر برکت همت و نتیجۀ هیبت سلطان بود. (ترجمه تاریخ یمینی). ساخت از او همت قارون کلاه از سر آن رخنه فروشد به چاه. نظامی. اوج بلند است در او می پرم باشد کز همت خود برخورم. نظامی. هرکه را یک ذره همت داد دست کرد اوخورشید را زآن ذره پست. عطار. قدر همت باشد آن جهد دعا لیس للانسان الا ما سعی. مولوی. چو همت است چه حاجت به گرز مغفرکوب چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن خای ؟ سعدی. به همت مدد کن که شمشیر و تیر نه در هر وغایی بود دستگیر. سعدی. به همت برآر از ستیزنده شور که بازوی همت به از دست زور. سعدی. همت عالی ز فلک بگذرد مرد به همت ز ملک بگذرد. خواجو. همت اگر سلسله جنبان شود مور تواند که سلیمان شود. وحشی. همت بلند دار که با همت بلند هر جا روی به توسن گردون سواره ای. صائب. ، شجاعت ودلیری، زور و قوت و نیرو و طاقت. (ناظم الاطباء). رجوع به همه شود، فال نیک. (ناظم الاطباء) ، وسعت نظر. بلندنظری. بلندطبعی: آدم برای گندمی از روضه دور ماند من دور ماندم از در همت برای نان. خاقانی. کاری نه به قدر همت افتاد راهی نه به پای مرکب آمد. خاقانی. مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زنداستا که چرخش زیر ران است و سر عیسی است بر رانش. خاقانی. مرکب همت به تاز یک ره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا به حد استوا. خاقانی. همت خاصان و دل عامیان شیفته زآن نور چو سرسامیان. نظامی. همت مسکینان و ضعیفان زخم زیادت تر زند و سخت تر که بازوی پهلوانان. (مجالس سعدی). از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان... (گلستان). اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک سیر انجم را چه غم کاندر زمین چون و چراست ؟ میر علیشیر نوائی. همت آن است کز آوارۀ احسان گذرد هرکه این بادیه را طی نکند حاتم نیست. صائب. - توانگرهمت، آنکه همتش قوی باشد. که نفس گرم و مؤثر دارد: مقربان درگاه حق سبحانه و تعالی توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگرهمت. (گلستان). - دون همت، دارای طبع پست. کوتاه اندیشه: چو خرمن برگرفتی گاو مفروش که دون همت کند نعمت فراموش. سعدی. کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغزوپوست. سعدی. - ضعیف همت، کوتاه نظر: به در خدای قربی طلب ای ضعیف همت که نماند این تقرب که به پادشاه داری. سعدی. - عالی همت، بلندنظر. دارای طبع بلند: گراز شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن. سعدی. - قاصرهمت، کوتاه همت. دون همت. نظرپست: طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی، قاصرهمت و کافرنعمت. (گلستان). - ناچیزهمت، قاصرهمت. دون همت: کنون پنداری ای ناچیزهمت که روزی خواهدت کردن فراموش ؟ سعدی. ، (اصطلاح تصوف) عبارت است از توجه قلب با تمام قوای روحانی خود به جانب حق، برای حصول کمال در خود یا دیگری، به نحوی که به غیر مقصود حقیقی ملتفت نشود... (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف جعفر سجادی). توجه پیر برای امر وجودی یا عدمی. نفس پیر. درویشان امروز به جای همت کردن، نفس کردن میگویند. (یادداشت مؤلف). نفوذ ناپیدای شیخ در مریدان: اهل صلاح دستها به دعا برداشتند و همت برگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). همت از آنجا که نظر کرده بود گفت جوانی که در آن پرده بود. نظامی. بهر آسایش سخن کوتاه کن در عوضمان همتی همراه کن. مولوی. هم شدی توزیع کودک دانگ چند همت شیخ آن سخا را کرد بند. مولوی. همت از صاحبدلی کن التماس پس به صاحب دولتی کن التجا. سلمان ساوجی. دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم. حافظ. همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم. حافظ. - همت خواستن، مدد خواستن از روح پیر یا مرشد برای سوق به سوی کمال. رجوع به همت خواستن شود
همه. اراده و آرزو و خواهش و عزم. (ناظم الاطباء) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر ایوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. منوچهر کردی بدین پیش دست نکردی بدین همت خویش پست. فردوسی. که باران وی در بهاران بود نه چون همت شهریاران بود. فردوسی. همت های فلکی بینمش سیرتهای ملکی بینمش. منوچهری. همه به کردن خیر است مر ورا همت همه به دادن مال است مر ورا وسواس. منوچهری. در سرش همت ملک نیست. (تاریخ بیهقی). از بزرگی همت و سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهقی). تو را که همت دانستن خدای بود مشو مخالف قول محمد مختار. ناصرخسرو. شاید که همتم نبود صحبت جهان چون نیست جز که مالش من هیچ همتش. ناصرخسرو. وگرنه مزد طاعت نیست همت به مزدش هر کسی باید رسیدن. ناصرخسرو. مرد همت نه مرد تهمت باش چون پیمبر نه ای، ز امت باش. سنائی. همت او را ورای جزء و کل است که همه آبها به زیر پل است. سنائی. همت برفراغ شیر مقصور گردانیدم. (کلیله و دمنه). هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او به وقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه). همت بر اکتساب ثواب آخرت مقصور گردان. (کلیله و دمنه). هر کجا گشت همتی مبذول بی گمان لعنتی شود پیدا. ادیب صابر. خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر وز روزگار دامن همت فروفشان. خاقانی. من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این. خاقانی. دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه تاریخ یمینی). همه اثر برکت همت و نتیجۀ هیبت سلطان بود. (ترجمه تاریخ یمینی). ساخت از او همت قارون کلاه از سر آن رخنه فروشُد به چاه. نظامی. اوج بلند است در او می پرم باشد کز همت خود برخورم. نظامی. هرکه را یک ذره همت داد دست کرد اوخورشید را زآن ذره پست. عطار. قدر همت باشد آن جهد دعا لیس للانسان الا ما سعی. مولوی. چو همت است چه حاجت به گرز مغفرکوب چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن خای ؟ سعدی. به همت مدد کن که شمشیر و تیر نه در هر وغایی بود دستگیر. سعدی. به همت برآر از ستیزنده شور که بازوی همت به از دست زور. سعدی. همت عالی ز فلک بگذرد مرد به همت ز ملک بگذرد. خواجو. همت اگر سلسله جنبان شود مور تواند که سلیمان شود. وحشی. همت بلند دار که با همت بلند هر جا روی به توسن گردون سواره ای. صائب. ، شجاعت ودلیری، زور و قوت و نیرو و طاقت. (ناظم الاطباء). رجوع به همه شود، فال نیک. (ناظم الاطباء) ، وسعت نظر. بلندنظری. بلندطبعی: آدم برای گندمی از روضه دور ماند من دور ماندم از در همت برای نان. خاقانی. کاری نه به قدر همت افتاد راهی نه به پای مرکب آمد. خاقانی. مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زنداستا که چرخش زیر ران است و سر عیسی است بر رانش. خاقانی. مرکب همت به تاز یک ره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا به حد استوا. خاقانی. همت خاصان و دل عامیان شیفته زآن نور چو سرسامیان. نظامی. همت مسکینان و ضعیفان زخم زیادت تر زند و سخت تر که بازوی پهلوانان. (مجالس سعدی). از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان... (گلستان). اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک سیر انجم را چه غم کاندر زمین چون و چراست ؟ میر علیشیر نوائی. همت آن است کز آوارۀ احسان گذرد هرکه این بادیه را طی نکند حاتم نیست. صائب. - توانگرهمت، آنکه همتش قوی باشد. که نفس گرم و مؤثر دارد: مقربان درگاه حق سبحانه و تعالی توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگرهمت. (گلستان). - دون همت، دارای طبع پست. کوتاه اندیشه: چو خرمن برگرفتی گاو مفروش که دون همت کند نعمت فراموش. سعدی. کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغزوپوست. سعدی. - ضعیف همت، کوتاه نظر: به در خدای قربی طلب ای ضعیف همت که نماند این تقرب که به پادشاه داری. سعدی. - عالی همت، بلندنظر. دارای طبع بلند: گراز شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن. سعدی. - قاصرهمت، کوتاه همت. دون همت. نظرپست: طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی، قاصرهمت و کافرنعمت. (گلستان). - ناچیزهمت، قاصرهمت. دون همت: کنون پنداری ای ناچیزهمت که روزی خواهدت کردن فراموش ؟ سعدی. ، (اصطلاح تصوف) عبارت است از توجه قلب با تمام قوای روحانی خود به جانب حق، برای حصول کمال در خود یا دیگری، به نحوی که به غیر مقصود حقیقی ملتفت نشود... (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف جعفر سجادی). توجه پیر برای امر وجودی یا عدمی. نفس پیر. درویشان امروز به جای همت کردن، نفس کردن میگویند. (یادداشت مؤلف). نفوذ ناپیدای شیخ در مریدان: اهل صلاح دستها به دعا برداشتند و همت برگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). همت از آنجا که نظر کرده بود گفت جوانی که در آن پرده بود. نظامی. بهر آسایش سخن کوتاه کن در عوضْمان همتی همراه کن. مولوی. هم شدی توزیع کودک دانگ چند همت شیخ آن سخا را کرد بند. مولوی. همت از صاحبدلی کن التماس پس به صاحب دولتی کن التجا. سلمان ساوجی. دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم. حافظ. همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم. حافظ. - همت خواستن، مدد خواستن از روح پیر یا مرشد برای سوق به سوی کمال. رجوع به همت خواستن شود
دهی است از بخش داراب شهرستان فسا که 65 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و توتون و کاردستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از بخش داراب شهرستان فسا که 65 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و توتون و کاردستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) : شه نیمروز آنکه رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام. فردوسی. به پور گرامی سپرد آن سپاه که فرزند او بود و همتای شاه. فردوسی. نیابم دگر نیز همتای او به رفتار و زور و به بالای او. فردوسی. ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا. فرخی. بر من بیهده تر زآن به جهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتای و قرین. فرخی. زهی خسروی کز همه ی خسروان به مردی تو را نیست همتا و یار. فرخی. خبر هرگز نه مانند عیان است یقین دل نه همتای گمان است. فخرالدین گرگانی. خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). تأویلش از خزانه تو آن یابی کز خلق نیست هیچ کسش همتا. ناصرخسرو. نشناخته مر خلق را، چه جویی آن را که ندارد وزیر و همتا. ناصرخسرو. تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص). آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف خس نیم تا بر سر آیم کف شود همتای من. خاقانی. عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف، خیره سری می کند. خاقانی. ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این. خاقانی. بکر معانیم که همتاش نیست جامه به اندازۀ بالاش نیست. نظامی. گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروه طوطیان همتای تو. مولوی. پس تو همتای نقش دیواری که همین چشم و گوش و لب داری. سعدی. دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نمودی در آیینه همتای خویش. سعدی. دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست هم در آیینه توان دید مگر همتایت. سعدی. ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. - بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی). بی نظیری چو عقل بی همتا ناگزیری چو جان ناگذران. عطار. - نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی). ، متناسب. جور. هم آهنگ: خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ رودکی. به ایران نه مردی به بالای او نبینم همی اسب همتای او. فردوسی. کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود. نظامی. ، همنشین. دوست. مصاحب: چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو نادانت همتا. ناصرخسرو. ، همسر. (برهان). جفت. یار: کدام آهو افکند خواهی به تیر که ماده جوان است و همتاش پیر. فردوسی. بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدند بر گاه شاه و سپاه. فردوسی. یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود. اسدی. جهانجوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش. نظامی
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) : شه نیمروز آنکه رستَمْش نام سوار جهاندیده همتای سام. فردوسی. به پور گرامی سپرد آن سپاه که فرزند او بود و همتای شاه. فردوسی. نیابم دگر نیز همتای او به رفتار و زور و به بالای او. فردوسی. ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا. فرخی. برِ من بیهده تر زآن به جهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتای و قرین. فرخی. زهی خسروی کز همه ی ْ خسروان به مردی تو را نیست همتا و یار. فرخی. خبر هرگز نه مانند عیان است یقین دل نه همتای گمان است. فخرالدین گرگانی. خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). تأویلش از خزانه تو آن یابی کز خلق نیست هیچ کسش همتا. ناصرخسرو. نشناخته مر خلق را، چه جویی آن را که ندارد وزیر و همتا. ناصرخسرو. تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص). آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف خس نیَم تا بر سر آیم کف شود همتای من. خاقانی. عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف، خیره سری می کند. خاقانی. ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این. خاقانی. بکر معانیم که همتاش نیست جامه به اندازۀ بالاش نیست. نظامی. گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروه طوطیان همتای تو. مولوی. پس تو همتای نقش دیواری که همین چشم و گوش و لب داری. سعدی. دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نمودی در آیینه همتای خویش. سعدی. دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست هم در آیینه توان دید مگر همتایت. سعدی. ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. - بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی). بی نظیری چو عقل بی همتا ناگزیری چو جان ناگذران. عطار. - نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی). ، متناسب. جور. هم آهنگ: خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ رودکی. به ایران نه مردی به بالای او نبینم همی اسب همتای او. فردوسی. کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود. نظامی. ، همنشین. دوست. مصاحب: چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو نادانت همتا. ناصرخسرو. ، همسر. (برهان). جفت. یار: کدام آهو افکند خواهی به تیر که ماده جوان است و همتاش پیر. فردوسی. بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدند بر گاه شاه و سپاه. فردوسی. یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود. اسدی. جهانجوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش. نظامی
در دفتر خانه یوسف خان افشار می بود و شعرش بد نیست. این ابیات از اوست: دلی ز کوی تو ناآشنا نمی آید که صد جهان ستمش در قفا نمی آید. # الفت میان این دل و غمهای عشق او جایی رسیده است که من هیچکاره ام. # به آشنایی بیگانه ای دلم گرم است که خویش را به من از ننگ آشنا نکند. (از مجمعالخواص صادقی کتابدار ص 242 از ترجمه فارسی). همتی از شعرای دورۀ شاه عباس صفوی است
در دفتر خانه یوسف خان افشار می بود و شعرش بد نیست. این ابیات از اوست: دلی ز کوی تو ناآشنا نمی آید که صد جهان ستمش در قفا نمی آید. # الفت میان این دل و غمهای عشق او جایی رسیده است که من هیچکاره ام. # به آشنایی ِ بیگانه ای دلم گرم است که خویش را به من از ننگ آشنا نکند. (از مجمعالخواص صادقی کتابدار ص 242 از ترجمه فارسی). همتی از شعرای دورۀ شاه عباس صفوی است