جدول جو
جدول جو

معنی هماننده - جستجوی لغت در جدول جو

هماننده
(هََ نَنْ دَ / دِ)
همانند. مانند. شبیه. نظیر. قرین:
همانندۀ شهریاراردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
هماننده
مانده شبیه، جمع همانندگان
تصویری از هماننده
تصویر هماننده
فرهنگ لغت هوشیار
هماننده
((هَ نَ د))
ماننده، شبیه
تصویری از هماننده
تصویر هماننده
فرهنگ فارسی معین
هماننده
شبیه، مانند، مثل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همانند
تصویر همانند
مانند هم، مثل یکدیگر، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماننده
تصویر رماننده
آنکه دیگری را می ترساند و رم می دهد، رم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ نَنْ دَ / دِ)
رم دهنده: ناجش، رمانندۀ شکار بسوی صیاد. (منتهی الارب). رجوع به رماندن و رمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندۀ کار یزدان بود.
ابوشکور.
پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی).
به بالای سرواست و رویین تن است
به هر چیز مانندۀ بهمن است.
فردوسی.
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود وهمسال و فرخنده بود.
فردوسی.
چنان دان که مانندۀ شاه را
همان نیمه شب نیمۀ ماه را.
فردوسی.
جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم).
اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری.
فرخی.
خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود
مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری.
فرخی.
دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند
همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169).
و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر کار مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند.
اسدی.
این تن صدف است من بدو در
مانندۀ در شاهوارم.
ناصرخسرو.
ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالۀ طری را.
ناصرخسرو.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص).
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338).
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست.
نظامی.
مانندۀ آیینه و آبند این قوم
تا در نظری در دلشان جاداری.
ابوالحسن فراهانی.
قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
مانندۀ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک
در خاک نهان کندش مانندۀ پوک.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآشفت مانندۀ پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
برخویشتن خواندشان نامور
برآورد مانندۀ شیرنر.
فردوسی.
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی.
منوچهری.
و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه).
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را
مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145).
بر دیدۀ من روزهای روشن
مانندۀ شبهای تار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 101).
اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در حجرۀ خاص او فلک را
مانندۀ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
مانندۀ مادران مرده فرزند
در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند.
(از سندبادنامه).
می ریخت سرشک دیده تا روز
مانندۀ شمع خویشتن سوز.
نظامی.
مانندۀ گل به روزگاری اندک
سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت.
(ازترجمه محاسن اصفهان).
بی روی تو خورشید فتاد از نظر من
مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار:
دو رانش بمانندۀ ران پیل
گه رزم جوشان تر از رود نیل.
فردوسی.
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندۀپور دستان سام.
فردوسی.
به گردن برآورده گرز گران
بمانندۀ پتک آهنگران.
فردوسی.
دیدم کز جانوران جهان
نیست بمانندۀ او جانور.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَنْ دَ / دِ)
آنکه چیزی را به دیگری بفهماند
لغت نامه دهخدا
(هََ نَنْ)
شباهت. به یکدیگر مانستن. مماثلت. تشابه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَنْ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دمانیدن. که بدماند. که به دمیدن وادارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دماندن و دمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَنْ)
مخفف هم مانند است که به معنی شبیه و نظیر و مانند یکدیگر باشد. (برهان). نیز مرخم هماننده است:
به رای و به گفتار و نیکی گمان
نبینی همانند او در زمان.
فردوسی.
ز کارآزموده گزیده مهان
همانند تو نیست اندر جهان.
فردوسی.
مرا با صنوبر همانند کردی
به قد و به رخ با ستاره برابر.
فرخی.
که از چهر و بالا و فرّ و شکوه
همانند او کس نبد زآن گروه.
اسدی.
همانند بس یابی از مردمان
ولیکن درستی نباشد همان.
اسدی.
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
با بید و سپیدار همانند و همالی.
ناصرخسرو.
رجوع به هماننده شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نَنْ دَ / دِ)
خم کننده. کج کننده. (یادداشت بخط مؤلف) :
شما را خماند همان روزگار
نماند خماننده هم پایدار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از همانند
تصویر همانند
مخفف مانند، شبیه و نظیر و مانند یکدیگر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواننده
تصویر دواننده
کسی که شخصی دیگر یا چهارپا را بدواند
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که چیزی یا کسی را به چیزی یا کسی دیگر برساند متصل کننده: اتصال دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاننده
تصویر رهاننده
خلاص کننده، منجی، آزادی، بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسنده
تصویر آماسنده
ورم کرده باد کرده آماهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشاننده
تصویر چشاننده
کسی که مزه چیزی را بدیگری چشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهماننده
تصویر فهماننده
نیوندار آنکه چیزی را به دیگری بفهماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماننده
تصویر خماننده
کج کننده، خم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همانندی
تصویر همانندی
شباهت مانندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
((نَ دِ))
از ادات تشبیه به معنی شبیه، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همانند
تصویر همانند
((هَ نَ))
شبیه، مانند (دایم الاضافه است)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همانندی
تصویر همانندی
((هَ نَ))
شباهت، مانندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماینده
تصویر آماینده
تهیه کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
آلچی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمارنده
تصویر شمارنده
کنتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هناینده
تصویر هناینده
موثر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همانند
تصویر همانند
امثال، مثلا، شبیه، از قبیل، نظیر، مشابه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نماینده
تصویر نماینده
آژان، وکیل، اکسپوزان
فرهنگ واژه فارسی سره
بسان، شبیه، کفو، مانند، متشابه، مثابه، مثل، مشابه، نظیر، نمونه، همتا، همسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تشابه، شباهت، مانندگی، مشابهت، مشابهت، همسانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد