جدول جو
جدول جو

معنی هلع - جستجوی لغت در جدول جو

هلع
(هَُ لَ)
نیک آزمند: ذئب هلع بلع، گرگ نیک آزمند فروخورنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هلع
(هَِ لْ لَ)
بره، بزغاله. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هلع
(قَ)
حریص شدن، سخت جزع کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
هلع
(قَ طَ رَ)
خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب). آشکارا جزع کردن، گرسنه شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هلع
(هََ لِ)
خروشنده از ناشکیبائی. (منتهی الارب). سخت جزع کننده. (اقرب الموارد) ، نیک آزمند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلن
تصویر هلن
(دخترانه)
روشنایی، نور، فرانسه از یونانی، در اساطیر یونان همسر منلاس پادشاه اسپارت که جنگ تروا به خاطر او روی داد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صلع
تصویر صلع
ریختن موهای جلو سر، بی مویی جلو سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلع
تصویر طلع
اولین شکوفۀ درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
پاره خطی که با پاره خط دیگر تشکیل زاویه می دهد، سمت، پهلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلع
تصویر خلع
طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلع
تصویر قلع
کندن، از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، بتر، اقلاع، اقتلاع، اجتثاث
فلزی نرم و نقره ای رنگ که قابل تورق و سخت تر از سرب است و در دمای ۲۳۱ درجه سانتی گراد ذوب می شود و خالص آن در طبیعت پیدا نمی شود و همیشه مرکب با اکسیژن و گوگرد است، برای ساختن قاشق و چنگال و چیزهای دیگر و سفید کردن ظرفهای مسی به کار می رود، با بسیاری از فلزات نیز ترکیب می شود و آلیاژ می دهد، رصاص، ارزیر، ارزیز
قلع و قمع: ریشه کن ساختن، برانداختن
قلع لحیم کاری: آلیاژی مرکب از ۵۰% قلع و ۵۰% سرب که بیشتر برای لحیم کردن قطعات فلز به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلع
تصویر خلع
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس
لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند
کنایه از کفن
جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش
لباس، خلعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلع
تصویر بلع
بلعیدن، فرو بردن غذا در گلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هلا
تصویر هلا
حرف ندا به معنای ای، ایا
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ لَ عَ)
ناشکیبا، زود گرسنه شونده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جلع
تصویر جلع
بیشرمی، روی گشادگی، چوز برهنگی، جامه کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلع
تصویر فلع
کوفتگی پای ترگیدگی پای شکافتن بریدن، شکاف گود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلب
تصویر هلب
پر موی موی، مژه، موی خرک، موی دم
فرهنگ لغت هوشیار
خوبی دلپذیری، ششمار از بیماری ها بیماری باریک، لاغری نام مرغی باشد مردارخوارتوضیح باماخذی که دردست است این مرغ شناخته نشد. توضیح چنانچه بالاخص نام مرغ مردارخوار را درنظربگیریم مراردکرکس است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلل
تصویر هلل
عصاره ذیل زهره راگویند که بنام های حضض وحضیض نیزخوانده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلم
تصویر هلم
بیا درخواندن بسوی چیزی بکاررود بیا خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجع
تصویر هجع
بیخود بی خویشتن، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاع
تصویر هاع
آزمند، بد دل، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلع
تصویر قلع
از بیخ برکندن یا از جای برگردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلع
تصویر صلع
ریختن موهای پیش سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلع
تصویر ظلع
لنگیدن، تنگی زمین به انگیزه پر گالی (جمعیت)، آک (عصب) لنگی لگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
شکوفه های خرما، گرده گرده گل ها و شکوفه ها، دید بانگاه جای بلند، کرانه، چغاله میوه و یا بر درختان در آغاز گوالش شکوفه گلهای نر و ماده خرما که هر یک به طور جداگانه در محفظه ای به نام اسپات پوشیده هستند اول بار خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلع
تصویر خلع
طلاق دادن از طرف زن و بخشیدن کابین خود برگ آوردن، عزل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
دنده، پهلو، اضلاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلع
تصویر بلع
داخل بردن غذا به حلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلع
تصویر زلع
شکاف گاباره (غار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلع
تصویر ثلع
سر شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
ترک پای، شکاف کوه شکستن سر را، شکافتن راه را، سوزاندن پوست را پیسی از بیماری ها، نشان سوختگی بر پوست، روفاندار (درخت اراک) مانند همتای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلا
تصویر هلا
برای معانی ذیل بکاررود: الف - آگاهانیدن وتنبیه بکاررود: (گفت: هلاجامهابمن ده تالحظه بیاسایی) ب - برای تحسین: (دین چودلم پاک دید گفت: هلاخ هین بدل پاک برنگارمرا) (ناصرخسرو) (کلمه تثنیه و ندا) الا، ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلع
تصویر ضلع
دیواره، راستا، راسته
فرهنگ واژه فارسی سره