جدول جو
جدول جو

معنی هقعه - جستجوی لغت در جدول جو

هقعه
(هَُ قَ عَ)
مرد بسیار تکیه کننده و بر پهلو خسبنده میان قوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هقعه
(هََ قِ عَ)
شتر ماده ای که خود را پیش گشن اندازد از غایت آز و خواهانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هقعه
((هَ عَ))
نام منزل پنجم از منازل ماه که سه ستاره ریز است در بالای صورت فلکی جوزا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رقعه
تصویر رقعه
نامۀ کوچک، نوشتۀ کوتاه، وصله ای که به لباس می دوزند، صفحۀ شطرنج یا نرد، قطعه ای از چیزی که بر آن می نوشتند مانند پوست، کاغذ یا پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقعه
تصویر وقعه
واقعه، حادثه، کارزار، جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
بنایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه، خانه، خانقاه، صومعه
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ مَ قِ عَ)
مؤنث همقع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ عَ / هََ عَ)
شپش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ عَ)
یکی وقع به معنی سنگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به وقع شود
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
خواب آخر شب. (اقرب الموارد) ، آسیب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آسیب کارزار که در پی یکدیگر آید. (منتهی الارب) (آنندراج). صدمه پس از صدمه. (اقرب الموارد). کارزار. (مهذب الاسماء) :
ناقۀ صالح از حسد مکشید
پایۀ وقعۀ جمل منهید.
خاقانی.
، دفعه. یک بار. باری. (منتهی الارب) : یأکل الوجبه و یتبرز الوقعه، باری میخورد و باری می رید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اسم است از وقع الطائر هنگامی که از پرواز خود فرودآید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ عَ)
مؤنث هبع. ماده خر، شتر بچۀ ماده ای که در آخر نتاج زاده شده باشد. (ناظم الاطباء). ج، هبعات، یکی از هبع. (تاج العروس). یکی از شتر بچگانی که در آخر نتاج زاده باشند
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ عَ)
بسیارخواب، غافل احمق که نزد هر کسی زود بیارامد یا به خواب رود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ عَ)
هجعت. خواب سبک اول شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ کَ عَ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ عَ)
کرمکی است. (آنندراج). دویبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ قَ عَ)
آنکه دشنام دهد کسی را و به سخن ترساند او را و بس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ کِ عَ)
ناقۀ فروهشته از شدت آزمندی گشن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَ)
دردی است گوسپند را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ عَ)
ناشکیبا، زود گرسنه شونده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث هاع. رجوع به همین مدخل شود: امراه هاعه لاعه، زن جبان و ترسو و بددل و آزمند و جزع کننده
لغت نامه دهخدا
(وِ عَ)
هیأت افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج). برای نوع است. (از اقرب الموارد). گویند: انه لحسن الوقعه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
دارویی که رقعا و سرخس نیز گویند. (ناظم الاطباء). به معنی رقعا است که سرخس و گیلدارو باشد خصوصاً و آن بیخی است سرخ رنگ و اگر آن را بکوبند و یک مثقال از آن با دو بیضۀ برشت بخورند آزاری را که بسبب افتادن یا برداشتن چیزی سنگین بهم رسیده باشد نافع است. (برهان). هر دوایی که جبر کسر کند آن را رقعه خوانند مثل: انجبارو... و رقعه خاص اسم بیخی است سرخ رنگ صلب. (از اختیارات بدیعی). هر گیاهی که جبر شکستن کند چون خامۀ آقطی و انجبار. (ناظم الاطباء) (از برهان). رجوع به رقعا و سرخس و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 174 و رقع یمانی شود، مکتوب و نوشته و نامه. (ناظم الاطباء). پارۀ نوشته. نامۀ خرد. (از کشاف زمخشری). پارۀ کاغذ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). در تداول ادبی فارسی نامه. پارۀ نوشته. نامۀ موجز. پارۀ کاغذ. نبشتۀ مختصر. ملطفه. نامۀ خرد. (یادداشت مؤلف). رقعت. رقعه. کاغذی که در آن پیغامی باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
گر فراموش کرد خواجه مرا
خویشتن را به رقعه دادم یاد
کودک شیرخواره تا نگریست
مادر او را به مهر شیر نداد.
شهیدبلخی.
نهاده به صندوق در حقه ای
به حقه درون پارسی رقعه ای.
فردوسی.
نگه کرد پس خط نوشیروان
نوشته بر آن رقعۀ پرنیان.
فردوسی.
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس.
فردوسی.
به یک رقعه برزن ختن برچگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن.
فرخی.
امیر آواز داد که چیست... رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان. (تاریخ بیهقی ص 365).
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.
مسعودسعد.
آنچه از نسج بیان و فرش بنان او مشهور است رقعه ای است که به یکی از دوستان می نویسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256). ابونصر نوشته ها به من فرستاد و رقعه به من نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را به حضرت فرستم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240).
آن رقعه کسی که برگرفتی
برخواندی و رقص برگرفتی.
نظامی.
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه برخواجگان نوشت.
سعدی (گلستان).
یکی از ملوک آن نواحی در خفیه رقعه ای نوشت. (گلستان). بعد از آنکه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعۀ گدایان به فغان. (گلستان). رقعه برخواند و بخندید. (گلستان). رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر می برند. (گلستان).
صبح شد مست می از خواب صبوحی برخیز
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد.
سلیم (از آنندراج).
- رقعه دار، کاغذی را گویند که برحاشیه اش نقش و نگار طلا و زرکرده باشند و وسط آن را خالی گذاشته. (آنندراج).
- رقعۀ زر، کاغذی است که سلاطین و اعاظم به انعام به مردم دهند عموماً و کاغذی را که به صلۀ شعرا دهند خصوصاً و آن را برات نیز گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف).
- رقعۀ عقرب، رقعۀ کژدم. رجوع به ترکیب رقعۀ کژدم و نیز آثارالباقیه چ زاخائو ص 229 شود.
- رقعۀکژدم، گویند: مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه جشن می کرده و سه رقعه جهت دفع مضرات هوام می نوشته و برسر دیوار خانه ها می چسبانده اند و طرف صدر را خالی می گذاشته اند و چون واضع این رقعه را فریدون می دانند بر آن پیام ایزد و پیام نیوافریدون می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از آنندراج). این از رسم های پارسیان نیست ولکن عامیان آوردند و به شب این روز بر کاغذ نبیسند و بر در خانه ها بندند تا اندر او گزند اندر نیاید. (التفهیم بیرونی). رجوع به خرده اوستا ص 210 و حاشیۀ آن و آثارالباقیه ص 229 شود.
- ، مردم هند روز پنجم اسفندماه را که می گویند صورت حشرات دارد رقعۀ کژدم می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر).
- رقعۀ مهمانی، مکتوبی که به طریقۀ دعوت و ضیافت با هم نویسند. (ناظم الاطباء). این فارسی هندوستان است، رقعه ای که به تقریب دعوت و ضیافت با هم نویسند. (آنندراج).
، وصله و دروه و درپی. (ناظم الاطباء). پارچۀ جامه. (از غیاث اللغات). پارۀ کاغذ و جامه و مانند آن و لهذا دلق فقرارا مرقع گویند و با لفظ دوختن و زدن به معنی پیوند کردن مستعمل. (آنندراج). در عربی پینه و پاره را گویند. (برهان). وصله. (لغت محلی شوشتر). بازافکن. پینه. وصله. لدام. پاره. پاره ای که بر جامه دوزند. پارۀرکو. رکوه. وصلۀ جامه. پیوند. وژنگ. درپی. دریه. (یادداشت مؤلف).
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله بالای وصله دوختن. وصله روی وصله زدن. (از یادداشت مؤلف) : همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته. (گلستان). در آتش فقر و فاقه می سوخت و رقعه بر رقعه می دوخت. (گلستان).
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگران چشم و مغزم بسوخت.
سعدی (بوستان).
، پارچه ای که در روادی استعمال میکنند، مقوا، ملک و کشور، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). نطع شطرنج. ورق شطرنج. (لغت محلی شوشتر). پارچه یا تخته ای که مهره های شطرنج بر آن نهند. (یادداشت مؤلف). عرصۀ شطرنج. بساط شطرنج. کرباس شطرنج. (از کشاف زمخشری). تختۀنرد و قمار:
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعۀ دهر
دو سپه کآلت شطرنجی سودا بینند.
خاقانی.
رقعه همچون قطب و ز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته.
خاقانی.
بر رقعۀ زمانه قماری نباختم
کاو را به هر دو نقش دغایی نیافتم.
خاقانی.
تا مهره ها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعۀ مینا برافکند.
خاقانی.
پهلو ایران گرفت رقعۀ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
برین رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است.
نظامی.
بر این رقعه چون فرزین در ساحت امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). از جمعیت دو شاه بر رقعه ای مجادلت خیزد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 174).
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای.
سعدی (بوستان).
چوشاه رقعۀ دانش تویی نکودانی
که در روش که رخ است و که هست چون فرزین.
ابن یمین.
امروز دررقعۀ زمین سه شاه مذکورند و در بسیط غبرا سه حضرت مشهور. (المضاف الی بدایع الازمان 34).
- رقعه بسر بردن، عرصۀ شطرنج طی کردن. پیمودن بساط شطرنج و بمجاز قمار و بازی:
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه بسر چون برند.
نظامی.
- رقعۀ بلند نیلگون، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (آنندراج) (برهان).
- رقعۀ پست نیلگون، کنایه اززمین است و بجای ’سین’ بی نقطه ’شین’ نقطه دار هم بنظر آمده است که رقعۀ پشت نیلگون باشد. (آنندراج) (برهان). رجوع به ترکیب رقعه پشت نیلگون و رقعۀ پشت ادکن در ذیل همین ماده شود.
- رقعۀ پشت ادکن، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ و ’رقعۀ نیلگون’ شود.
- رقعۀ پشت نیلگون، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعه پشت ادکن’ و ’رقعۀ پست نیلگون’ و نیز زمین شود.
- رقعۀ شطرنج، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). خانه های بساط شطرنج. (آنندراج) :
هر سویی از جوی جوی رقعۀ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب.
خاقانی.
چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی.
چون حساب رقعۀ شطرنج غمهای ترا
هیچ پایانی ندیدم ده شماراز حد گذشت.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- رقعۀ غبرا، زمین. (شرفنامۀ منیری). به معنی رقعۀ پشت نیلگون که زمین است. (برهان) (آنندراج) :
مشتری قرعۀ توفیق زند بر ره حاج
بانگ آن قرعه برین رقعۀ غبرا شنوند.
خاقانی.
، کنایه از آسمان است. (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ شود.
- هفت رقعه، کنایه از هفت آسمان است:
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(صُ عَ)
سپیدی میان سر از جانور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
آواز برخورد تیر مرنشانه را. (ناظم الاطباء). آواز تیر در نشانه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نوشتۀ موجز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قطعۀ کاغذی که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). ج، رقاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقعت و رقعه شود، وصله و در پی. (ناظم الاطباء). درپی. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، رقاع یک قطعه پارچه که بدان پارۀ جامه را می گیرند و مرمت می کنند. ج، رقاع. و نیز در این معنی بصورت رقع جمع بسته می شود. (از اقرب الموارد) ، هدف. ج، رقاع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). هدف. (اقرب الموارد) ، اول جرب یقال: فی هذا البعیر رقعه من جرب. (از اقرب الموارد). الجرب اوله یقال جمل، مرقوع به رقاع من الجرب و کذلک النقبه من الجرب. (تاج العروس) ، درختی بزرگ ساقش چون ساق چنار و برگش مانند برگ کدو و بارش مانند بار انجیر. ج، رقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ عَ)
به عربی گل زرد را نامند و محتمل است که فقحه بوده باشد به حاء مهمله که ورد اصفر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فِ قَ)
جمع واژۀ فقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فقع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ عَ)
ارض بقعه، زمینی که در آن ملخهای پیسه باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به بقع شود
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ / بَ عَ)
جای پست و گودالی که در آن آب گرد آید. (ناظم الاطباء). جای و گوی که در آن آب گرد آید. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ عِ / عَ)
دهی از دهستان حیات داود است که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع است و 120 تن سکنه دارد. آب از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ عَ)
مقلوب قبعه. جاریۀ بقعه و قبعه، کنیزکی که روی خود بنماید آنگاه نهان سازد. (از نشوءاللغه ص 17) ، بازور. بافشار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وقعه
تصویر وقعه
وقعت و وقعه در فارسی پیکار کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
نوشته، نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
جای پست گودالی که آب در آن جمع گردد، پاره ای زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعه
تصویر رقعه
((رُ عِ یا عَ))
تکه، قطعه، پینه که به جامه دوزند، وصله، قطعه کاغذی که روی آن نویسند، نامه، مکتوب، جمع رقاع و رقع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
((بُ عِ))
قطعه ای از زمین، بنا، زیارتگاه، مزار ائمه و بزرگان دین، جای، مقام، جمع بقاع، بقع، اتاقکی که بر روی گور اولیا و قدیسان می سازند
فرهنگ فارسی معین