جدول جو
جدول جو

معنی هقع - جستجوی لغت در جدول جو

هقع
(هََ قِ)
آزمند و حریص. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هقع
(قُ ءَ)
داغ کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هقع
(قُ)
سخت گشن خواه گردیدن ناقه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وقع
تصویر وقع
اهمیت، قدر، منزلت، برای مثال هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد / که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳)، آسیب، گزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشۀ زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقع
تصویر فقع
فقاع، شرابی که از مویز، جو یا برنج گرفته می شد، آب جو، برای مثال گه خمارم شکنی گه توبه / می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟ (عراقی - ۲۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بر خاک چسبیدن از خواری، راضی بودن به اندک از معیشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بدحالی و تحمل شداید و خواری و فقر. (از منتهی الارب). بد شدن تحمل کسی به جهت فقر. (از اقرب الموارد) ، مغموم شدن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دقع. دقوع، ناگوارد شدن شتربچه از شیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، محنت و درویشی. (منتهی الارب)
مغموم گشتن و فروتنی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دقع. دقوع. و رجوع به دقع و دقوع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرسنگی و گرسنه شدن. والفعل من سمع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ قِ)
گرسنگی سخت. (منتهی الارب). گرسنگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رفتن، یقال: ما ادری این بقع هو. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بجایی رفتن. (آنندراج). و لایستعمل الا فی الجحد. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ ءْ)
پیسه گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع واژۀ ابقع. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
پیسی در مرغ و سگ. (ناظم الاطباء). پیسگی در مرغ و سگ. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ)
جایی که در آن ملخهای پیسه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مردم آبکشی که بدنش از آب جابجا تر شده باشد. (ناظم الاطباء). آب کشانی که بدن آنها جابجا از آب تر شده باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابقع و بقعاء. (ناظم الاطباء). کانه جمع واژۀ ابقع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
جمع واژۀ بقعه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بانگ کردن خروس، تیز دادن خر. (منتهی الارب) (آنندراج). و بهر دو معنی رجوع به زقاع شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ قَ عَ)
مرد بسیار تکیه کننده و بر پهلو خسبنده میان قوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ قِ عَ)
شتر ماده ای که خود را پیش گشن اندازد از غایت آز و خواهانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَزْ)
پیش گشن فروافتادن ناقه از غایت آزمندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، فرومایگی کردن، بزرگ منشی نمودن، امر زشت آوردن، سفاهت شنوانیدن، بجمله بر آب آمدن قوم، نگونسار شدن، برگشتن از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هاع
تصویر هاع
آزمند، بد دل، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
زدن با دست، رو با رو سخن گفتن، روی خوراک را خوردن، رنگ پرید گی از ترس، بانگ کردن خروس جای بخش، خانه
فرهنگ لغت هوشیار
پیسه شدن، بسنده کردن، تر شدن، جمع بقعه، فره جای ها جمع بقعه بقعه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقع
تصویر رقع
بشتافتن، در پی کردن جامه را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
ارج پایگاه، ابر تنک، آوای سم، آوای کوبش، جای بلند بلندنا شکوه سهمگینی فرودآمدن، فرود آیی نزول، شرف اعتبار، مهابت: (گفت... امروز وقع وشکوه تو در دلهاء خاص و عام بیش از آنست که از آن این ملکان)
فرهنگ لغت هوشیار
یاوه گفتن، سرخ رنگ کردن، رگ انگشت شکستن شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند آب جو. یا به کوزه فقاع تپاندن، راه دخل و تصرف را بستن، گونه ای قارچ از تیره اتوبازید یومیست ها که در اماکن نمناک می روید و جزو قارچ های سمی و در تداول عامه به نام کله مار موسوم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقع
تصویر مقع
آب مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوع
تصویر هوع
هراش (تهوع)، آز، دشمنی دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هقم
تصویر هقم
پر خور شکمباره، دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجع
تصویر هجع
بیخود بی خویشتن، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقع
تصویر وقع
قدر، منزلت، فرود آمدن، فرود، نزول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقع
تصویر صقع
((صَ))
زدن کسی را، پا بر کسی زدن، بر خاک انداختن کسی را، رسیدن آتش آسمانی به کسی، بیهوش کردن صاعقه کسی را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقع
تصویر صقع
((صُ))
کرانه، گوشه زمین، ناحیه، جمع اصقاع
فرهنگ فارسی معین
((هَ عَ))
نام منزل پنجم از منازل ماه که سه ستاره ریز است در بالای صورت فلکی جوزا
فرهنگ فارسی معین