مجموع روزهای شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه و آدینه، هفت روز پیاپی که در تاریخی معین و هر ساله برای بزرگداشت مسئله ای خاص نام گذاری می شود و امور مربوط به آن مسئله در آن بررسی می شود، روز هفتم درگذشت کسی
مجموع روزهای شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه و آدینه، هفت روز پیاپی که در تاریخی معین و هر ساله برای بزرگداشت مسئله ای خاص نام گذاری می شود و امور مربوط به آن مسئله در آن بررسی می شود، روز هفتم درگذشت کسی
مقابل آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن سزاوار بودن رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل پیمودن، طی کردن، روان شدن، روان بودن مثلاً خون رفتن آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود، کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن، گذشتن، برای مثال دریغا که فصل جوانی برفت / به لهو و لعب زندگانی برفت (سعدی۱ - ۱۸۴)، ساییده شدن کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت، داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!، قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم به اتمام رسیدن، برای مثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
مقابلِ آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن سزاوار بودن رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل پیمودن، طی کردن، روان شدن، روان بودن مثلاً خون رفتن آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گُل بشود، کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن، گذشتن، برای مِثال دریغا که فصل جوانی برفت / به لهو و لَعِب زندگانی برفت (سعدی۱ - ۱۸۴)، ساییده شدن کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت، داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!، قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم به اتمام رسیدن، برای مِثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
پوشیدن. پنهان کردن. (از آنندراج) از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). مخفی نمودن. (ناظم الاطباء). نهان کردن. مستور کردن. مکتوم داشتن. کتمان کردن. مستور داشتن. پوشاندن. پوشیده داشتن: سخنگوی هر گفتنی را بگفت همه گفت دانا ز نادان نهفت. بوشکور. دبیر جهاندیده را خواند و گفت که راز بزرگان بباید نهفت. فردوسی. ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این رازکی گفتمی. فردوسی. وز آن پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را نباید نهفت. فردوسی. اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 190). گناه بوده بر مردم نهفتن بسی نیکوتر از نابوده گفتن. فخرالدین اسعد. فروغ خور به گل نتوان نهفتن. فخرالدین اسعد. سخن تا نگوئی توانیش گفت ولی گفته را باز نتوان نهفت. ؟ (از کلیله و دمنه). خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد. چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد. برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال. خاقانی. گفت پیغمبر که هر کو سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت. مولوی. نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت. سعدی. هم بباید سخن بگفت آخر مشک را چون توان نهفت آخر. اوحدی. طفل را نیست بهتر از دایه کرک داند نهفتن خایه. اوحدی. به مستی توان در اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت. حافظ. ما راز پنهان با یار گفتیم نتوان نهفتن درد از طبیبان. حافظ. - اندرنهفتن، پوشیده داشتن. مکتوم داشتن. کتمان کردن: نگه کرد کسری به داننده گفت که دانش چرا باید اندرنهفت. فردوسی. به آواز شیروی گفتم همی دگر نامش اندر نهفتم همی. فردوسی. - روی نهفتن، غایب شدن: خلاف دوستی باشد به ترک دوستان گفتن نبایستی نمودن روی و دیگر بار بنهفتن. سعدی. ، دفن کردن: نهفتند صندوق او را به خاک ندارد جهان از چنین کار باک. فردوسی. چنین گفت رومی یکی رهنمای که ایدر نهفتن ورا (اسکندر را) نیست رای. فردوسی. ، مخفی شدن. پنهان گشتن. (ناظم الاطباء). پوشیده شدن. پنهان شدن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، زیبا گشتن. جمیل شدن. (ناظم الاطباء) ؟
پوشیدن. پنهان کردن. (از آنندراج) از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). مخفی نمودن. (ناظم الاطباء). نهان کردن. مستور کردن. مکتوم داشتن. کتمان کردن. مستور داشتن. پوشاندن. پوشیده داشتن: سخنگوی هر گفتنی را بگفت همه گفت دانا ز نادان نهفت. بوشکور. دبیر جهاندیده را خواند و گفت که راز بزرگان بباید نهفت. فردوسی. ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این رازکی گفتمی. فردوسی. وز آن پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را نباید نهفت. فردوسی. اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 190). گناه بوده بر مردم نهفتن بسی نیکوتر از نابوده گفتن. فخرالدین اسعد. فروغ خور به گل نتوان نهفتن. فخرالدین اسعد. سخن تا نگوئی توانیش گفت ولی گفته را باز نتوان نهفت. ؟ (از کلیله و دمنه). خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد. چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد. برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال. خاقانی. گفت پیغمبر که هر کو سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت. مولوی. نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت. سعدی. هم بباید سخن بگفت آخر مشک را چون توان نهفت آخر. اوحدی. طفل را نیست بهتر از دایه کرک داند نهفتن خایه. اوحدی. به مستی توان در اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت. حافظ. ما راز پنهان با یار گفتیم نتوان نهفتن درد از طبیبان. حافظ. - اندرنهفتن، پوشیده داشتن. مکتوم داشتن. کتمان کردن: نگه کرد کسری به داننده گفت که دانش چرا باید اندرنهفت. فردوسی. به آواز شیروی گفتم همی دگر نامش اندر نهفتم همی. فردوسی. - روی نهفتن، غایب شدن: خلاف دوستی باشد به ترک دوستان گفتن نبایستی نمودن روی و دیگر بار بنهفتن. سعدی. ، دفن کردن: نهفتند صندوق او را به خاک ندارد جهان از چنین کار باک. فردوسی. چنین گفت رومی یکی رهنمای که ایدر نهفتن ورا (اسکندر را) نیست رای. فردوسی. ، مخفی شدن. پنهان گشتن. (ناظم الاطباء). پوشیده شدن. پنهان شدن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، زیبا گشتن. جمیل شدن. (ناظم الاطباء) ؟
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
گرفتار در گیر چغل زرد گوش سر داده به هوش تیز هوشان سر کرده به گوش زرد گوشان (خاقانی تحفه العراقین) در فتنه افکنده. در فتنه اندازنده فتنه انگیز، جمع مفتنین
گرفتار در گیر چغل زرد گوش سر داده به هوش تیز هوشان سر کرده به گوش زرد گوشان (خاقانی تحفه العراقین) در فتنه افکنده. در فتنه اندازنده فتنه انگیز، جمع مفتنین