جدول جو
جدول جو

معنی هصفا - جستجوی لغت در جدول جو

هصفا
(هََ)
دهی است از بخش نور شهرستان آمل دارای 50 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول عمده اش برنج است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصفا
تصویر مصفا
(پسرانه)
زیبا و با صفا، پاکیزه، پاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفا
تصویر صفا
(پسرانه)
یکرنگی، خلوص، صمیمیت، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، نام کوهی در مکه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصفا
تصویر مصفا
تصفیه شده، صاف شده، خالص، بی غش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصفا
تصویر اصفا
صاف کردن، خالص کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفا
تصویر صفا
صمیمیت، یکرنگی، پاک، روشن و خالص شدن، تفریح، خوشی و خرمی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور، پاکی، پاکیزگی، روشنی
صفا دادن: زدودن چیزی و به آن جلا و رونق دادن، پاک و پاکیزه کردن
صفا داشتن: باصفا بودن، دارای لطف و طراوت بودن، ضمیر پاک داشتن
صفا کردن: شادی و خوشی کردن، صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن، برای مثال بیار باده و آماده ساز مجلس عیش / که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست (عرفی - ۲۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
مکان بلندی است از کوه ابوقبیس، بین آن و مسجدالحرام عرض وادی است که راه و بازار است. نصیب گوید:
و بین الصفا والمروتین ذکرتکم
بمختلف من بین ساع و موجف
و عند طوافی قد ذکرتک ذکره
هی الموت بل کادت علی الموت تضعف...
(معجم البلدان).
و دامن کوه ابوقبیس صفا است و آنچنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگها بترتیب رانده که بر آن آستانها روند خلق، و دعا کنندو آنچه می گویند صفا و مروه کنند آن است. (سفرنامه ناصرخسرو چ برلن ص 98).
گفت نی گفتمش چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم.
ناصرخسرو.
این برفراز آنکه تو گوئیش حاجی است
انگار کو به مکه و رکن و صفا شده است.
ناصرخسرو.
به زمزم و عرفات وحطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی.
ادیب صابر.
رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه
هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده اند.
خاقانی.
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروۀ با صفائی نیابی.
خاقانی.
دندانه های برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچه های شهرش صف صف منی و مشعر.
خاقانی.
کوه صفا بطرف شرقی مسجد حرام است. (نزهه القلوب چاپ اروپا ج 3 ص 17).
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ
نهری است به بحرین و آن شاخابۀ عین محلم است. (معجم البلدان)
بلدی است در بلاد تمیم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
حاج میرزا صفا، ملقب به قنبرعلی شاه از مردم مازندران. تولد وی به سال 1212 و وفات او به سال 1291 هجری قمری بوده است و در تکیۀ صفائیه جنب کوه طبرک ری مدفون است. (از سعدی تا جامی ص 402). و رجوع به طرایق الحقایق ج 2 ص 107 شود
لقب شمعون است که پطرس تفسیر فرموده و آن کلمه یونانی است بمعنی سنگ. یوحنا 1: 42. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
باران که باری بارد و باری ایستد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
برگزیدن کسی را اختیار کردن، برگزیدن، وابریده شدن، پالایش، خرسند کردن، برگزیدن کسی را اختیار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصفا
تصویر خصفا
شتر مرغ شتر مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصفا
تصویر قصفا
دندان شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصفا
تصویر مصفا
تصفیه شده، روشن، بی آلودگی، پاکیزه
فرهنگ لغت هوشیار
دوستی یکرنگ یکرنگی، بی آلایشی، شادابی، گلگشت، یکی از گوشه های شور صافی شدن، پاک و بی غش و بی کدورت شدن، پاکیزگی مقابل کدورت تیرگی. یا از صفا افتادن، بی رونق شدن، یا صفا ذهن. استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب، خلوص یکرنگی صمیمیت، تمییزی نظافت، طراوت، آشتی صلح، تفرج تماشا، یکی از گوشه های شور، صافی شدن، روشنی، پاکیزگی
فرهنگ لغت هوشیار
باصفا، پاک، خرم، دلگشا، نزه
متضاد: دلگیر، بی آمیغ، خالص، ناب، زلال
متضاد: ناخالص، آلوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاکی، پاکیزکی، طهارت، طهر، قدس، نظافت، خلوص، صفوت، آشتی، صلح، طراوت، لطافت، نزهت
متضاد: تیرگی، کدورت
فرهنگ واژه مترادف متضاد