به دست آوردن، حاصل کردن، انجام دادن کاری برای فراهم کردن هزینۀ زندگی، کاسبی، شغل، کار، مقابل اختیار، در اعتقاد اشاعره، انجام گرفتن کارهای بندگان به قدرت و ارادۀ خداوند، اکتسابی، برای مثال کسان را درم داد و تشریف و اسب / طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب (سعدی۱ - ۹۰)
به دست آوردن، حاصل کردن، انجام دادن کاری برای فراهم کردن هزینۀ زندگی، کاسبی، شغل، کار، مقابلِ اختیار، در اعتقاد اشاعره، انجام گرفتن کارهای بندگان به قدرت و ارادۀ خداوند، اکتسابی، برای مِثال کسان را درم داد و تشریف و اسب / طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب (سعدی۱ - ۹۰)
پستانداری علف خوار، سم دار و با یال و دم بلند که برای سواری، بارکشی یا مسابقه از آن استفاده می شود، در ورزش شطرنج مهره ای به شکل سر اسب که حرکتی به شکل «l» دارد و تنها مهره ای است که می تواند از روی مهره های دیگر بپرد، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی اسب آبی: حیوانی علف خوار با پاهای کوتاه، سر بزرگ، پوزۀ پهن، دهان گشاد، دندان های دراز، انگشتان پرده دار و پوستی به رنگ خاکستری یا خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و آن را برای گوشت و عاج دندانش شکار می کنند اسب بخار: در علم فیزیک واحد اندازه گیری توان، تقریباً برابر با ۷۴۶ وات اسب دریایی: نوعی ماهی آب های گرم با سر و گردنی شبیه سر و گردن اسب، اسب ماهی
پستانداری علف خوار، سم دار و با یال و دُم بلند که برای سواری، بارکشی یا مسابقه از آن استفاده می شود، در ورزش شطرنج مهره ای به شکل سر اسب که حرکتی به شکل «l» دارد و تنها مهره ای است که می تواند از روی مهره های دیگر بپرد، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی اسب آبی: حیوانی علف خوار با پاهای کوتاه، سر بزرگ، پوزۀ پهن، دهان گشاد، دندان های دراز، انگشتان پرده دار و پوستی به رنگ خاکستری یا خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و آن را برای گوشت و عاج دندانش شکار می کنند اسب بخار: در علم فیزیک واحد اندازه گیری توان، تقریباً برابر با ۷۴۶ وات اسب دریایی: نوعی ماهی آب های گرم با سر و گردنی شبیه سر و گردن اسب، اسب ماهی
سوم شخص مفرد مضارع از فعل بودن یا هستن، وجود، موجود هست شدن: به وجود آمدن، موجود شدن هست کردن: به وجود آوردن، پدید آوردن هست و نیست: کنایه از بود و نبود، همه چیز
سوم شخص مفرد مضارع از فعل بودن یا هستن، وجود، موجود هست شدن: به وجود آمدن، موجود شدن هست کردن: به وجود آوردن، پدید آوردن هست و نیست: کنایه از بود و نبود، همه چیز
ماده ای که بتوان با آن اشیا را به هم متصل کرد، تنگ، چسبیده به بدن، چسبان مثلاً شلوار چسب، بن مضارع چسبیدن، پسوند متصل به واژه به معنای چسبیده مثلاً دل چسب، دیرچسب
ماده ای که بتوان با آن اشیا را به هم متصل کرد، تنگ، چسبیده به بدن، چسبان مثلاً شلوار چسب، بن مضارعِ چسبیدن، پسوند متصل به واژه به معنای چسبیده مثلاً دل چسب، دیرچسب
حسب حال، با «ال» (حرف تعریف عربی) به صورت ترکیب با بعضی کلمات عربی به کار می رود مثلاً حسب الاجازه، حسب الاستحقاق، حسب الاشاره، حسب الامر، حسب الحکم، حسب العاده، حسب المعمول، حسب الوظیفه، حسب الوعده، به صورت پیشوند اضافه با بعضی کلمات فارسی ترکیب شده و «ال» (حرف تعریف عربی) بر مضاف الیه افزوده اند مثلاً حسب الخواهش، حسب الفرمایش، حسب الفرموده، این ترکیب عربی - فارسی غلط است، زیرا «ال» (حرف تعریف عربی) نباید به کلمۀ فارسی افزوده شود، برطبق، بروفق، به اندازه فقط حسب حال: حسب الحال، برای مثال ترک چنگی چو در ز لعل افشاند / حسب حالی بدین صفت برخواند (نظامی۴ - ۷۰۷) ، حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند / محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند (حافظ - ۳۷۰) برحسب: (حرف اضافه) بر طبق، برای مثال شکر خدا که از مدد بخت کارساز / بر حسب آرزوست همه کاروبار دوست ی سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار / در گردشند برحسب اختیار دوست (حافظ - ۱۳۰)
حسب حال، با «ال» (حرف تعریف عربی) به صورت ترکیب با بعضی کلمات عربی به کار می رود مثلاً حسب الاجازه، حسب الاستحقاق، حسب الاشاره، حسب الامر، حسب الحکم، حسب العاده، حسب المعمول، حسب الوظیفه، حسب الوعده، به صورت پیشوند اضافه با بعضی کلمات فارسی ترکیب شده و «ال» (حرف تعریف عربی) بر مضاف الیه افزوده اند مثلاً حسب الخواهش، حسب الفرمایش، حسب الفرموده، این ترکیب عربی - فارسی غلط است، زیرا «ال» (حرف تعریف عربی) نباید به کلمۀ فارسی افزوده شود، برطبق، بروفق، به اندازه فقط حسب حال: حسب الحال، برای مِثال ترک چنگی چو دُر ز لعل افشاند / حسب حالی بدین صفت برخواند (نظامی۴ - ۷۰۷) ، حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند / محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند (حافظ - ۳۷۰) برحسبِ: (حرف اضافه) بر طبقِ، برای مِثال شکر خدا که از مدد بخت کارساز / بر حَسَب آرزوست همه کاروبار دوست ی سیرِ سپهر و دُور قمر را چه اختیار / در گردشند برحسب اختیار دوست (حافظ - ۱۳۰)
شمردن، عدد فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق
شمردن، عدد فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق