جدول جو
جدول جو

معنی هرج - جستجوی لغت در جدول جو

هرج
فتنه، فساد، آشوب
تصویری از هرج
تصویر هرج
فرهنگ فارسی عمید
هرج
(هَِ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد) ، سست از هر چیزی. (منتهی الارب). ضعیف از هر چیزی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هرج
(هََ)
دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 68 هزارگزی خاور کنگان و 7 هزارگزی شمال راه فرعی لار به گله دار. جلگه ای است گرمسیر و دارای 315 تن سکنه. از آب چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غله و تنباکو است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). قریه ای است به اندک مسافت در مشرق اسیر. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
هرج
(قَ)
سرگشته و سراسیمه گردیدن شتر از سختی گرما و از افزونی مالش قطران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هرج
در آشوب و فتنه و کشتن و اختلاط و آمیزش افتادن، مردم، گشاده گذاشتن در را
فرهنگ لغت هوشیار
هرج
((هَ))
آشوب، فتنه
تصویری از هرج
تصویر هرج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرج و مرج
تصویر هرج و مرج
درهم و برهم، به هم ریخته، درهم آمیختگی، بی نظمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرجا
تصویر هرجا
همه جا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرجایی
تصویر هرجایی
آواره، دوره گرد، هرزه گرد، برای مثال طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد / من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست (سعدی۲ - ۳۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ چِ)
دهی است میان جنوب و مشرق فهلیان در دو فرسخی آن. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
نوعی نارنجک. (دزی ج 1 ص 153)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
چیزی که بر یک جا قرار نگیرد. (آنندراج) ، هر چه بر یک حال نماند: دل هرجایی. طبع هرجایی. (یادداشت به خط مؤلف). هر کس یا هر چیزی که تلون حال دارد و هر دم به سویی روی آورد:
بیا تا رند هرجایی بباشیم
سر غوغای رسوایی بباشیم.
عطار.
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد
من کرا جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست.
سعدی.
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین.
حافظ.
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی.
حافظ.
دلامباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود.
حافظ.
، روسپی. بدکاره. فاحشه. زن هرجایی که با هرکس بیاید. رجوع به ذیل لغت ’هر’ و نیز رجوع به هرجائی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هرجایی. رجوع به هرجایی شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ جِ شَ)
شتر مادۀ سالخورده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
راه گشاد و فراخ. (ناظم الاطباء). طریق واسع. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رِ)
آنکه سخنهای خنده دار گوید و مزاح کند. (از اقرب الموارد). دلقک
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
اسب بسیارتک نیک رونده. (منتهی الارب). اسب بسیاررو. ج، مهارج. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
یکی از بخش های سه گانه شهرستان بم که از جنوب خاوری آن شهرستان واقع است. اکثر آبادیهای این بخش به هم پیوسته و راه شوسۀبم به زاهدان از وسط بخش می گذرد. آب مشروب بخش از قنوات تأمین میشود. محصول عمده بخش غله، حنا، خرما، لبنیات، رنگ، پنبه و انواع مرکبات است. این بخش از شش دهستان تشکیل شده که به ترتیب عبارتند از: پشت رود با 19 آبادی و 3300 تن سکنه، رودآب دارای 29 آبادی و8000 تن سکنه، ریگان با 52 آبادی و 7000 تن سکنه، برج اکرم با 35 آبادی و 5700 تن سکنه، عزیزآباد با 22آبادی و 3500 تن سکنه، کنبکی با 23 آبادی و 2800 تن سکنه. بنابر آمار بالا بخش فهرج دارای 180 آبادی و 30300 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش فهرج شهرستان بم که در حدود هزار تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته قنات و محصول عمده اش غله، خرما، لبنیات، پنبه، حنا و انواع مرکبات است. زنان قالی و گلیم و کرباس می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
طایفه ای از طوایف بلوچ ناحیۀ بمپور. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
باطل و کذب. (آنندراج). باطل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَب ب)
دراز از مردم و جز آن. (منتهی الارب). هرجاب. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به هرجاب شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَ)
سخت لنگ. (منتهی الارب). اعرج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَف ف)
مرد سست نرم. (منتهی الارب). الرجل الخوار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ جُ)
مرد گشاده کام. (منتهی الارب). البعید الخطو. ج، هراجل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَ)
کمان نرم. (منتهی الارب). ج، هرج. (اقرب الموارد) ، نوع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرج ومرج
تصویر هرج ومرج
فتنه وفساد آشوب، درهم آمیختگی بی نظمی: (خراسان درهرج ومرج افتاد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرج و مرج
تصویر هرج و مرج
شلوغ و پلوغ، فتنه و آشوب وبی انتظامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرجایی
تصویر هرجایی
هرزه و دوره گرد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه طرفدار هرج ومرج وبی نظمی است، آنکه طرفدار بی نظمی وهرج ومرج دراداره امورکشوراست انارشیست
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بادام کوهی زیتون مراکشی لوزالبربر روغن آنرابعربی زیت الهرجان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرج
تصویر بهرج
پارسی تازی شده بهره ناسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرجا
تصویر هرجا
هرمحل هرمکان، درهرجا بهرمکان: (هرجاکه جان بزجر یکی ناتوان دهد رشکم کشد مبادا بجان تو جان دهد) (تاریخ عالم آرا. چا. امیرکببر. 188)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرجایی
تصویر هرجایی
((هَ))
آواره، دوره گرد، زن بدکاره، روسپی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرج و مرج
تصویر هرج و مرج
((هَ جُ مَ))
فتنه و آشوب، بی نظمی، بی قانونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرج و مرج
تصویر هرج و مرج
آشوب
فرهنگ واژه فارسی سره