همچنین، اینک، همیشه، پیوسته، بر سر فعل ماضی و مضارع می آید و دلالت بر استمرار می کند مثلاً همی رفت، همی گفت، همی رود، بر سر فعل امر می آید و دلالت بر تاکید می کند مثلاً همی رو
همچنین، اینک، همیشه، پیوسته، بر سر فعل ماضی و مضارع می آید و دلالت بر استمرار می کند مثلاً همی رفت، همی گفت، همی رود، بر سر فعل امر می آید و دلالت بر تاکید می کند مثلاً همی رو
به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. (از آنندراج) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آیدهمی. رودکی. به راه اندر همی شد، شاهراهی همی شد تا بنزد پادشاهی. رودکی. همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد از او دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور. به کردار، نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خود همی خوردمی. ابوشکور. خورشید تیغ تیز تو را آب میدهد مریخ نوک نیزۀ تو سان همی زند. ابوشکور. همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب. ابوطاهر خسروانی. آس شدم زیر آسیای زمانه نیست بخواهم شدن همی به کرانه. کسایی. پدرت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی. فردوسی. همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آمد همی بر سرم. فردوسی. برفتند گردان تازی ز جای همی سر ندانست جنگی ز پای. فردوسی. از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. زو دوست ترم هیچ کسی نیست وگر هست آنم که همی گویم پازند قران است. فرخی (از لغت فرس اسدی ص 100). همی نگون شود از هیبت نهیب تو را به ترک، خانه خان و به هند رایت رای. عنصری. رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی مادر این بچگکان را ندهد شیر همی ؟ منوچهری. همی دوم به جهان اندر از پی روزی دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان. عسجدی. ایشان در زیر قبای من همی پریدندی. (تاریخ بیهقی). همی گوید ابوالفضل محمد بن حسین البیهقی... (تاریخ بیهقی). همچو ماهی یکی گروه از حرص یکدگر را همی بیوبارند. ناصرخسرو. همی تا جهان است و این چرخ اخضر بگردد همی گرد این گوی اغبر. ناصرخسرو. روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی این دستها همی بنویسند و بسترند. ناصرخسرو. ایوان کسری به مداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و بعد از او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست انوشیروان عادل تمام شد. (نوروزنامه). در فراق آن نگار گلرخ شمشادقد لالۀ رخسار من چون زعفران گردد همی. رشید وطواط. سنگی است که گوهری را همی شکند. (گلستان). خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی. حافظ
به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. (از آنندراج) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آیدهمی. رودکی. به راه اندر همی شد، شاهراهی همی شد تا بنزد پادشاهی. رودکی. همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد از او دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور. به کردار، نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خود همی خوردمی. ابوشکور. خورشید تیغ تیز تو را آب میدهد مریخ نوک نیزۀ تو سان همی زند. ابوشکور. همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب. ابوطاهر خسروانی. آس شدم زیر آسیای زمانه نیست بخواهم شدن همی به کرانه. کسایی. پدرْت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی. فردوسی. همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آمد همی بر سرم. فردوسی. برفتند گردان تازی ز جای همی سر ندانست جنگی ز پای. فردوسی. از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. زو دوست ترم هیچ کسی نیست وگر هست آنم که همی گویم پازند قران است. فرخی (از لغت فرس اسدی ص 100). همی نگون شود از هیبت نهیب تو را به ترک، خانه خان و به هند رایت رای. عنصری. رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی مادر این بچگکان را ندهد شیر همی ؟ منوچهری. همی دوم به جهان اندر از پی روزی دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان. عسجدی. ایشان در زیر قبای من همی پریدندی. (تاریخ بیهقی). همی گوید ابوالفضل محمد بن حسین البیهقی... (تاریخ بیهقی). همچو ماهی یکی گروه از حرص یکدگر را همی بیوبارند. ناصرخسرو. همی تا جهان است و این چرخ اخضر بگردد همی گرد این گوی اغبر. ناصرخسرو. روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی این دستها همی بنویسند و بسترند. ناصرخسرو. ایوان کسری به مداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و بعد از او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست انوشیروان عادل تمام شد. (نوروزنامه). در فراق آن نگار گلرخ شمشادقد لالۀ رخسار من چون زعفران گردد همی. رشید وطواط. سنگی است که گوهری را همی شکند. (گلستان). خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی. حافظ
منسوب به ذمّه یکی از اهل ذمه. زنهاری وزینهاری اسلام. یعنی یک تن از اهل کتاب که در زینهارو امان اسلام درآمده و شرائط ذمه پذیرفته است. جزیه گذار. مال گذار. (دستوراللغه ادیب نطنزی) : دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش دو ذمّی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش. خاقانی
منسوب به ذِمّه یکی از اهل ذِمه. زنهاری وزینهاری اسلام. یعنی یک تن از اهل کتاب که در زینهارو امان اسلام درآمده و شرائط ذمه پذیرفته است. جزیه گذار. مال گذار. (دستوراللغه ادیب نطنزی) : دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش دو ذمّی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش. خاقانی
سرگشته، حیران مانده، سرگردان، متحیر، (لغت فرس) (از برهان) (اوبهی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) : استه و غامی شدم ز درد جدائی هامی و وامی شدم ز خستن مترب رنگ رخ من چو غمروات شد از غم موی سر من سپید گشت چو مهرب، منجیک (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، رجوع به مدخل های غامی، وامی، مترب، غمروات، مهرب و ابیب شود
سرگشته، حیران مانده، سرگردان، متحیر، (لغت فرس) (از برهان) (اوبهی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) : استه و غامی شدم ز درد جدائی هامی و وامی شدم ز خستن مترب رنگ رخ من چو غمروات شد از غم موی سر من سپید گشت چو مهرب، منجیک (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، رجوع به مدخل های غامی، وامی، مترب، غمروات، مهرب و ابیب شود
بسیار بانگ و فریاد. (از منتهی الارب) : امراءه هذرمی الصخب، زن بسیاربانگ و فریادو سخت بد و خشمناک. (منتهی الارب). امراءه هذرمی الصخب، ای کثیرهالجلبه و الشر و الصخب. (اقرب الموارد)
بسیار بانگ و فریاد. (از منتهی الارب) : امراءه هذرمی الصخب، زن بسیاربانگ و فریادو سخت بد و خشمناک. (منتهی الارب). امراءه هذرمی الصخب، ای کثیرهالجلبه و الشر و الصخب. (اقرب الموارد)
دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 47 هزارگزی خاور کنگان و کنار راه کنگان به جم قرار دارد. جایی است کوهستانی معتدل و دارای 50 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش خرما. لیمو، نارنج و غله است. مردم به کشاورزی گذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 47 هزارگزی خاور کنگان و کنار راه کنگان به جم قرار دارد. جایی است کوهستانی معتدل و دارای 50 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش خرما. لیمو، نارنج و غله است. مردم به کشاورزی گذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)