خوب و نیک و نیکو و زبده. (برهان). هژیر. خجیر. (حاشیۀ برهان چ معین) : درخورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر. منوچهری. یکی به کوه سخن ران که گرچه هست جماد ز زشت زشت دهد پاسخ هجیر هجیر. قاآنی. ، خوب چهر. زیبا. درخشان: سیرت به برج لهو و طرب باد سال و مه ای طلعت چو مهر هجیر اندر آسمان. سوزنی
خوب و نیک و نیکو و زبده. (برهان). هژیر. خجیر. (حاشیۀ برهان چ معین) : درخورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر. منوچهری. یکی به کوه سخن ران که گرچه هست جماد ز زشت زشت دهد پاسخ هجیر هجیر. قاآنی. ، خوب چهر. زیبا. درخشان: سیرت به برج لهو و طرب باد سال و مه ای طلعت چو مهر هجیر اندر آسمان. سوزنی
نام پسر قارن بن کاوه است که او را سهراب وقتی که به ایران می آمد در پای قلعۀ سفید سبزوار در جنگ زنده بگرفت. (برهان). هجیر یا هژیر پسر گودرز است. (از حاشیۀ برهان چ معین). نام پهلوان ایرانی پسر گودرز. (ولف، لغات شاهنامه). چو گودرز گشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره. فردوسی. رجوع به هژیر شود
نام پسر قارن بن کاوه است که او را سهراب وقتی که به ایران می آمد در پای قلعۀ سفید سبزوار در جنگ زنده بگرفت. (برهان). هجیر یا هژیر پسر گودرز است. (از حاشیۀ برهان چ معین). نام پهلوان ایرانی پسر گودرز. (ولف، لغات شاهنامه). چو گودرز گشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره. فردوسی. رجوع به هژیر شود
یخ، آبی که از شدت سردی بسته و سفت شده باشد، هسر، هتشه، کاشه، برای مثال امروز از خجالت دوشینه بنده را / جانی ست پر ز آتش و طبعی پر از هسیر (سنائی - لغت نامه - هسیر) یخی که در سرمای سخت بر روی زمین می بندد
یَخ، آبی که از شدت سردی بسته و سفت شده باشد، هَسَر، هَتشِه، کاشِه، برای مِثال امروز از خجالت دوشینه بنده را / جانی ست پر ز آتش و طبعی پر از هسیر (سنائی - لغت نامه - هسیر) یخی که در سرمای سخت بر روی زمین می بندد
پسندیده، نیکو، برای مثال نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر / با طالع مبارک و با کوکب منیر (منوچهری - ۴۸)، به شاه کیان گفت زردشت پیر / که در دین ما این نباشد هژیر (فردوسی - ۵/٨4)، زیبا، برای مثال خمّیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو / بی نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر (ناصرخسرو - ۱۰۳)، جلد، چابک، برای مثال دریغ آن سر تخمۀ اردشیر / دریغ آن جوان و سوار هژیر (فردوسی - ۸/۴۶۹)، زیرک، هوشیار
پسندیده، نیکو، برای مِثال نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر / با طالعِ مبارک و با کوکبِ منیر (منوچهری - ۴۸)، به شاهِ کیان گفت زردشتِ پیر / که در دینِ ما این نباشد هژیر (فردوسی - ۵/٨4)، زیبا، برای مِثال خمّیده گشت و سست شد آن قامتِ چو سرو / بی نور ماند و زشت شد آن صورتِ هژیر (ناصرخسرو - ۱۰۳)، جلد، چابک، برای مِثال دریغ آن سرِ تخمۀ اردشیر / دریغ آن جوان و سوار هژیر (فردوسی - ۸/۴۶۹)، زیرک، هوشیار