خوب و نیک و نیکو و زبده. (برهان). هژیر. خجیر. (حاشیۀ برهان چ معین) : درخورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر. منوچهری. یکی به کوه سخن ران که گرچه هست جماد ز زشت زشت دهد پاسخ هجیر هجیر. قاآنی. ، خوب چهر. زیبا. درخشان: سیرت به برج لهو و طرب باد سال و مه ای طلعت چو مهر هجیر اندر آسمان. سوزنی
نام پسر قارن بن کاوه است که او را سهراب وقتی که به ایران می آمد در پای قلعۀ سفید سبزوار در جنگ زنده بگرفت. (برهان). هجیر یا هژیر پسر گودرز است. (از حاشیۀ برهان چ معین). نام پهلوان ایرانی پسر گودرز. (ولف، لغات شاهنامه). چو گودرز گشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره. فردوسی. رجوع به هژیر شود