جدول جو
جدول جو

معنی هجی - جستجوی لغت در جدول جو

هجی
تقطیع لفظ و بیان کردن حروف آن با حرکات
تصویری از هجی
تصویر هجی
فرهنگ فارسی عمید
هجی
هجو، بدگویی، برای مثال شاعران را خه و احسنت مدیح / رودکی را خه و احسنت هجی ست (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۲۸)
تصویری از هجی
تصویر هجی
فرهنگ فارسی عمید
هجی
(قَ)
آشکارا و گشاده گردیدن، در مغاک فرورفتن چشم شتر. (منتهی الارب). رجوع به هجوم شود
لغت نامه دهخدا
هجی
(هَِ جی / هَِ جْ جی)
تهجی. (ناظم الاطباء). رجوع به هجی کردن شود
لغت نامه دهخدا
هجی
(هَِ)
ممال هجا. (یادداشت به خط مؤلف). هجو و بدگوئی:
شاعران را خه و احسنت، مدیح
رودکی را خه و احسنت هجی است.
شهید بلخی.
گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی.
منوچهری.
نکنم خواجه را به شعر هجی
لیک برخوانم آیتی ز نبی.
انوری.
چه مایه شعر که در مدح منتشر گردد
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی.
ادیب صابر.
چون سخن گوید او ز بهر صلاح
که کند گوش سوی هزل وهجی.
ابوالفرج رونی.
گر در این مکتب ندانی تو هجی
همچو احمد پری از نور حجی.
مولوی.
رجوع به هجا و هجو شود
لغت نامه دهخدا
هجی
آشکارا و گشاده گردیدن
تصویری از هجی
تصویر هجی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هجیر
تصویر هجیر
(پسرانه)
نام پسر گودرز از پهلوانان ایرانی در زمان کیکاووس پادشاه کیانی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هدی
تصویر هدی
(دخترانه)
هدایت کردن، هدایت، راهنمایی، راه درست و مسیر درست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تهجی
تصویر تهجی
حروف کلمه را از هم جدا کردن و به اسم خواندن با حرکت و صدای آن، هجی کردن، نکوهش کردن، هجو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجیر
تصویر هجیر
هژیر، پسندیده، نیکو
زیبا
جلد، چابک
زیرک، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجیر
تصویر هجیر
نیمروز، هنگام ظهر در سختی گرما، گرمای نیمروز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجر
تصویر هجر
دوری و جدایی از کسی
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
راه هموار پست. ج، هجال. (منتهی الارب). ارض مطمئن. (اقرب الموارد). رجوع به هجل شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام پسر قارن بن کاوه است که او را سهراب وقتی که به ایران می آمد در پای قلعۀ سفید سبزوار در جنگ زنده بگرفت. (برهان). هجیر یا هژیر پسر گودرز است. (از حاشیۀ برهان چ معین). نام پهلوان ایرانی پسر گودرز. (ولف، لغات شاهنامه).
چو گودرز گشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره.
فردوسی.
رجوع به هژیر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نیمروز. نزدیک زوال مع ظهر یا از وقت زوال آفتاب تا عصر. (منتهی الارب). الهاجره للوقت المذکور. (اقرب الموارد) : از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم. (گلستان یوسفی ص 141) ، گرمای نیمروز. (منتهی الارب) ، سختی گرما، حوض بزرگ فراخ. ج، هجر، شور گیاه خشک شکسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گورخر درشت و آکنده گوشت، کاسۀ سطبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گشن سست و بازایستاده از گشنی. (منتهی الارب) ، شیرخفته. (منتهی الارب). شیر غلیظ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
خوب و نیک و نیکو و زبده. (برهان). هژیر. خجیر. (حاشیۀ برهان چ معین) :
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.
منوچهری.
یکی به کوه سخن ران که گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ هجیر هجیر.
قاآنی.
، خوب چهر. زیبا. درخشان:
سیرت به برج لهو و طرب باد سال و مه
ای طلعت چو مهر هجیر اندر آسمان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پاره ای از شب. مضی هجیع من اللیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ)
ابن قیس. صحابی است (منتهی الارب).. واژه صحابی از ریشه «صحب» به معنای همراهی آمده و در اصطلاح اسلامی به کسانی اطلاق می شود که پیامبر اسلام (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر مسلمان مانده اند. آنان پایه گذاران سنت، ناقلان حدیث و ستون های نخستین جامعه اسلامی به شمار می روند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
(هَِ جْ جی)
خوی و عادت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ چِ)
محله ای از بصره که بنی هجیم در آن ساکن شدند. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ناکس. (منتهی الارب). لئیم. (اقرب الموارد) ، فرومایه از هر چیز. (منتهی الارب) ، آن که پدرش آزاد و مادرش پرستار باشد. (منتهی الارب). عربی که کنیززاده باشد و ازهری گوید: هجین کسی است که پدرش عرب و مادرش کنیزی غیرمحصنه بود و چون محصنه شود فرزند را هجین نگویند. (اقرب الموارد) ، آنکه پدرش از مادر بهتر باشد در حسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هجن، هجناء، هجنان، مهاجین، مهاجنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فرومایه و نااصل از اسب و ستور. (منتهی الارب) : فرس برذونه هجین، غیرعتیق. (از اقرب الموارد) ، لبن هجین، شیری که نه خالص باشد و نه فله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هجیمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شجی
تصویر شجی
اندوهگین نگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دجی
تصویر دجی
تاریکی، ظلمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجی
تصویر حجی
عاقل، هوشمند، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجین
تصویر هجین
فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهجی
تصویر تهجی
شمردن حروف به اسمهای آنان، هجا کردن، املا نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیر
تصویر هجیر
خوب و نیکو و نیک و ورزیده گرمای نیمروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیج
تصویر هجیج
دره گود، زمین دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیع
تصویر هجیع
پاسی از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجین
تصویر هجین
((هَ))
لیئم، ناکس، آن که پدرش آزاد و مادرش کنیز باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجیر
تصویر هجیر
((هُ جَ))
خوب، نیکو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجیر
تصویر هجیر
((هَ))
گرمای نیم روز، گرمای سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجری
تصویر هجری
فراروی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هجا
تصویر هجا
واج
فرهنگ واژه فارسی سره
هجی کردن، تفکیک حروف الفبا، جداسازی حروف الفبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد