جدول جو
جدول جو

معنی هبیخ - جستجوی لغت در جدول جو

هبیخ
(هََ بَیْ یَ)
گول فروهشته اندام. (منتهی الارب). مرد گول و احمق فروهشته اندام. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) ، مرد بی خیر. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه). الرجل الذی لاخیر فیه. (لسان العرب) ، پسرک جوان ’لغت حمیر’ یا پسرک نیکوبدن. (معجم متن اللغه). کودک نوجوان نازک پرگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رودبار بزرگ. جوی کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، وادی بزرگ. (لسان العرب) ، فتی هبیخ (از نوادر) ، پسرک پرگوشت نیکوتن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
هبیخ
(هََ بَیْ یَ)
نام رودباری است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبیخ
تصویر طبیخ
هر چیز پخته شده مانند غذا، آجر و گچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هبیر
تصویر هبیر
زمین پست و هموار که اطراف آن بلند باشد
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
هبد. حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) : صحبه العبید امر من طعم الهبید. (اقرب الموارد).
خذی حجریک فادقی هبیدا
کلا کلبیک اعیا ان یصیدا.
(از لسان العرب).
، دانۀ حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) ، پیه حنظل. (معجم متن اللغه) : هبیدالحنظل، پیه آن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
لاغر از بیماری و گوشت رفته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لاغر. (اقرب الموارد) ، شتر لاغر وباریک اندام. (لسان العرب) ، ناقۀ لاغر. ماده شتر باریک اندام و لاغر. (معجم متن اللغه) (لسان العرب). اشتر لاغر. (مهذب الاسماء) ، گاو وحشی. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، گاو لاغر. (لسان العرب). عبید بن ابرص گوید:
و کان اقتادی تضمن نسعها
من وحش أورال، هبیط مفرد.
(از لسان العرب).
، زمین باریک. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ رِ سَیْ یا)
ریگ هبیر، ریگزاری است به زرود بر راه مکه. (از معجم البلدان) :
زید شده تشنه به ریگ هبیر
عمرو شده غرقه در آب زلال.
ناصرخسرو.
چو عادند و ترکان چو باد عقیم
بدین باد گشتند ریگ هبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به هبیر وهبیر (جنگ...، و هبیر (سنه...، و هبیر (یوم...، شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ضرب هبیر، ضربی که گوشت را قطع کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). هبر. هابر: ضربه هبیر، قطعکننده گوشت. (لسان العرب). متنخل گوید:
کلون الملح، ضربته هبیر
یتر العظم، سقاط سراطی.
(از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زمین پست هموار که اطراف وی بلند باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هبر. زمین هموار که اطراف آن برآمده باشد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) ، زمین پست هموار. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). ج، هبر، اهبره. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، ریگ پست و هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (لسان العرب). زمیل بن ام دینار گوید:
اغر هجان خر من بطن حره
علی کف اخری حره بهبیر.
(از لسان العرب).
، فرج زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سنه هبیر، سالی است که در آن جنگ معروف هبیر بین قرامطه و کاروانی بزرگ از حاجیان در ریگزار هبیر واقع شد و آن ظاهراً در هیجدهم محرم سال 312 ه. ق. بوده است. (از معجم البلدان). رجوع به هبیر (جنگ...، شود. در تاریخ بغداد، در شرح زندگی ابومحمد جریری، واقعۀ هبیر که منجر به کشته شدن جریری گشته، به سال 311 ه. ق. ذکر گردیده است. (تاریخ بغداد ج 4 ص 433)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آهو که در دو پهلوی وی دو خط دراز از میان پشم شکم و پشت باشد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). آهویی که در هر یک از دو پهلوی وی خطی دراز میان پشم شکم و پشت وی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
لغتی است در هبیّخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به هبیّخ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
صورتی از کلمه هابیل است برادر قابیل که فرزندان آدم باشند. (از اقرب الموارد). هابیل پسر آدم. (ناظم الاطباء). رجوع به هابیل شود
پدر بطنی است. (منتهی الارب). پدر قبیله ای است از عرب که باقیماندۀ آنها در یمن هستند. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ یَ)
مرد جن زده، مرد ترسو، ترسوی عقل و هوش باخته چون مهبوت، نادان. احمق. گول. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مهبوت. مرد بددل و بی خرد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه). مرد بددل و ترسو و کم خرد. (ناظم الاطباء). مرد ترسو و بی خرد. (اقرب الموارد). مرد ترسو. جبان. (معجم متن اللغه) ، جن زدۀ ترسو. (اقرب الموارد) ، آن کس که قدر و منزلتش فرود آمده باشد، پرنده ای که بدون راهنمائی و با وله و اشتیاق پرواز کند. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ)
ابن مغفل صحابی است. مغفل نام جد پدرش بود. ابونعیم گوید وی پسر عمرو بن مغفل بن واقفهبن... غفاری است. ابن یونس گوید که وی شاهد فتح مصر بود و در ف تنه بعد از قتل عثمان در وادیی که بین مریوط و فیوم واقع میباشد گوشه گیری اختیارکرد و از این جهت درۀ مذکور به نام وادی هبیب معروف شده است. (از الاصابه فی تمییز الصحابه قسم اول)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
باد گردانگیز. (منتهی الارب). بادی که گرد و غبار پراکند. هبوب. هبوبه. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام وادی است در راه اسکندریه منسوب به هبیب بن معقل. (منتهی الارب). وادیی ای است بین مربوط و فیوم که هبیب بن مغفل در آن گوشه گیری گزید و از آن جهت به نام وی منسوب شده است. (از الاصابه فی تمییزالصحابه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
زن بدکاری که دست لمس کننده را رد نکند. هبیغه، درۀ بزرگ. هبیغه، رود بزرگ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
مؤنث هبی ّ. دخترک خرد. (ناظم الاطباء). دختر خردسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
بنی هبیل، قبیله ای است از عرب. (لسان العرب). اولاد و احفاد و اخلاف هبیل که باقیماندۀ آنها در یمن هستند. رجوع به هبیل (پدر قبیله ای از عرب) شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فرونشانندۀ آتش و خشم. (آنندراج). خاموش کننده و فرونشانندۀ آتش. (ناظم الاطباء). فرونشانندۀ آتش. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرد کلان و ستبر، پالان شتر کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء). پالان بزرگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِبْ بی)
خربزه (لغه فی البطیخ). (منتهی الارب) (آنندراج). بطّیخ
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پاره ای از پنبه که آن را پهن کرده دوا بر آن پاشند. (منتهی الارب). پاره ای از پنبه که بر آن دوا و غیره قرار دهند. (اقرب الموارد) ، پر افتاده از مرغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : وردت ماء حوله سبیخ الطیر و سبائخه. (اقرب الموارد) ، باغندۀ پیچیده از پنبۀ زده شده و از پشم و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خواب سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ خَ)
زن شیرده، دختر نازک جوان پرگوشت. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (لسان العرب) (ناظم الاطباء) ، در لغت حمیری، دختر و جاریه مطلقاً. (لسان العرب). دختر و جاریه. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خرامش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، امراءه هبیخه (از نوادر) ، زن جوان پرگوشت نیکوتن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ خا)
نوعی از خرامان رفتاری. (منتهی الارب). رفتارخرامان و باتبختر. (ناظم الاطباء). راه رفتن از روی تبختر و ناز. (لسان العرب). ازهری گوید:
جرت علیه الریح ذیلا انبخا
جرالعروس ذیلها الهبیخا.
(از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
هب ّ. هبوب. وزیدن باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برپا شدن باد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب). جستن باد. (تاج المصادر بیهقی) ، بیدار شدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). طلوع کردن ستاره. برآمدن اختر. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، تیز شدن گشن برای گشنی. (معجم متن اللغه) (لسان العرب). تیز شدن تکه. (منتهی الارب) ، بانگ کردن تکه وقت گشنی. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (لسان العرب). بانگ کردن گشن از بهر گشنی. (تاج المصادر بیهقی) ، به نشاط و شتاب رفتن انسان و جز آن. (اقرب الموارد) ، بیدار کردن. (معجم متن اللغه) : هب زید عمراً من نومه، زید عمرو را از خواب بیدار کرد. (اقرب الموارد). رجوع به هب ّ شود، خواستن گشن را به گشنی. (معجم متن اللغه) ، خواستن گشن گشنی را. میل کردن به گشنی. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هبید
تصویر هبید
کبست (حنظل)، پیه کبست، دانه کبست حنظل، دانه حنظل، پیه حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیخ
تصویر لبیخ
پر گوشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیخ
تصویر طبیخ
پخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیخ
تصویر سبیخ
گلوله پنبه، پنبه دارویین پنبه آغشته به دارو، پر افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیخ
تصویر ربیخ
پالان بزرگ پالان ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبیر
تصویر هبیر
((هَ ب))
زمین پست و هموار که اطرافش بلند باشد
فرهنگ فارسی معین