جدول جو
جدول جو

معنی هبیا - جستجوی لغت در جدول جو

هبیا
ابیا نام پرنده ای است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلیا
تصویر هلیا
(دخترانه)
خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هبیر
تصویر هبیر
زمین پست و هموار که اطراف آن بلند باشد
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
زمین پست هموار که اطراف وی بلند باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هبر. زمین هموار که اطراف آن برآمده باشد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) ، زمین پست هموار. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). ج، هبر، اهبره. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، ریگ پست و هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (لسان العرب). زمیل بن ام دینار گوید:
اغر هجان خر من بطن حره
علی کف اخری حره بهبیر.
(از لسان العرب).
، فرج زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ضرب هبیر، ضربی که گوشت را قطع کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). هبر. هابر: ضربه هبیر، قطعکننده گوشت. (لسان العرب). متنخل گوید:
کلون الملح، ضربته هبیر
یتر العظم، سقاط سراطی.
(از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
باد گردانگیز. (منتهی الارب). بادی که گرد و غبار پراکند. هبوب. هبوبه. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ)
ابن مغفل صحابی است. مغفل نام جد پدرش بود. ابونعیم گوید وی پسر عمرو بن مغفل بن واقفهبن... غفاری است. ابن یونس گوید که وی شاهد فتح مصر بود و در ف تنه بعد از قتل عثمان در وادیی که بین مریوط و فیوم واقع میباشد گوشه گیری اختیارکرد و از این جهت درۀ مذکور به نام وادی هبیب معروف شده است. (از الاصابه فی تمییز الصحابه قسم اول)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مهبوت. مرد بددل و بی خرد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه). مرد بددل و ترسو و کم خرد. (ناظم الاطباء). مرد ترسو و بی خرد. (اقرب الموارد). مرد ترسو. جبان. (معجم متن اللغه) ، جن زدۀ ترسو. (اقرب الموارد) ، آن کس که قدر و منزلتش فرود آمده باشد، پرنده ای که بدون راهنمائی و با وله و اشتیاق پرواز کند. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ یَ)
مرد جن زده، مرد ترسو، ترسوی عقل و هوش باخته چون مهبوت، نادان. احمق. گول. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آهو که در دو پهلوی وی دو خط دراز از میان پشم شکم و پشت باشد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). آهویی که در هر یک از دو پهلوی وی خطی دراز میان پشم شکم و پشت وی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
لغتی است در هبیّخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به هبیّخ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
نام رودباری است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
گول فروهشته اندام. (منتهی الارب). مرد گول و احمق فروهشته اندام. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) ، مرد بی خیر. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه). الرجل الذی لاخیر فیه. (لسان العرب) ، پسرک جوان ’لغت حمیر’ یا پسرک نیکوبدن. (معجم متن اللغه). کودک نوجوان نازک پرگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رودبار بزرگ. جوی کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، وادی بزرگ. (لسان العرب) ، فتی هبیخ (از نوادر) ، پسرک پرگوشت نیکوتن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هبد. حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) : صحبه العبید امر من طعم الهبید. (اقرب الموارد).
خذی حجریک فادقی هبیدا
کلا کلبیک اعیا ان یصیدا.
(از لسان العرب).
، دانۀ حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) ، پیه حنظل. (معجم متن اللغه) : هبیدالحنظل، پیه آن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سنه هبیر، سالی است که در آن جنگ معروف هبیر بین قرامطه و کاروانی بزرگ از حاجیان در ریگزار هبیر واقع شد و آن ظاهراً در هیجدهم محرم سال 312 ه. ق. بوده است. (از معجم البلدان). رجوع به هبیر (جنگ...، شود. در تاریخ بغداد، در شرح زندگی ابومحمد جریری، واقعۀ هبیر که منجر به کشته شدن جریری گشته، به سال 311 ه. ق. ذکر گردیده است. (تاریخ بغداد ج 4 ص 433)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
لاغر از بیماری و گوشت رفته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لاغر. (اقرب الموارد) ، شتر لاغر وباریک اندام. (لسان العرب) ، ناقۀ لاغر. ماده شتر باریک اندام و لاغر. (معجم متن اللغه) (لسان العرب). اشتر لاغر. (مهذب الاسماء) ، گاو وحشی. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، گاو لاغر. (لسان العرب). عبید بن ابرص گوید:
و کان اقتادی تضمن نسعها
من وحش أورال، هبیط مفرد.
(از لسان العرب).
، زمین باریک. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ رِ سَیْ یا)
ریگ هبیر، ریگزاری است به زرود بر راه مکه. (از معجم البلدان) :
زید شده تشنه به ریگ هبیر
عمرو شده غرقه در آب زلال.
ناصرخسرو.
چو عادند و ترکان چو باد عقیم
بدین باد گشتند ریگ هبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به هبیر وهبیر (جنگ...، و هبیر (سنه...، و هبیر (یوم...، شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
هب ّ. هبوب. وزیدن باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برپا شدن باد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب). جستن باد. (تاج المصادر بیهقی) ، بیدار شدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). طلوع کردن ستاره. برآمدن اختر. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، تیز شدن گشن برای گشنی. (معجم متن اللغه) (لسان العرب). تیز شدن تکه. (منتهی الارب) ، بانگ کردن تکه وقت گشنی. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (لسان العرب). بانگ کردن گشن از بهر گشنی. (تاج المصادر بیهقی) ، به نشاط و شتاب رفتن انسان و جز آن. (اقرب الموارد) ، بیدار کردن. (معجم متن اللغه) : هب زید عمراً من نومه، زید عمرو را از خواب بیدار کرد. (اقرب الموارد). رجوع به هب ّ شود، خواستن گشن را به گشنی. (معجم متن اللغه) ، خواستن گشن گشنی را. میل کردن به گشنی. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
زن بدکاری که دست لمس کننده را رد نکند. هبیغه، درۀ بزرگ. هبیغه، رود بزرگ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
صورتی از کلمه هابیل است برادر قابیل که فرزندان آدم باشند. (از اقرب الموارد). هابیل پسر آدم. (ناظم الاطباء). رجوع به هابیل شود
پدر بطنی است. (منتهی الارب). پدر قبیله ای است از عرب که باقیماندۀ آنها در یمن هستند. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
بنی هبیل، قبیله ای است از عرب. (لسان العرب). اولاد و احفاد و اخلاف هبیل که باقیماندۀ آنها در یمن هستند. رجوع به هبیل (پدر قبیله ای از عرب) شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
مؤنث هبی ّ. دخترک خرد. (ناظم الاطباء). دختر خردسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لیبی. لیبیا. رجوع به هر دو کلمه شود. در قاموس کتاب مقدس آمده: لبیا، مملکتی است در شمال افریقا که در ساحل دریای متوسط واقع و از مصر تا کارتاژ ممتد است و قدری هم به طرف خشکی امتداد یافته قسمتی از این مملکت که به مصر اتصال داشت بعضی اوقات لبیا مارماریکا و آن قسمتی که بسایرینی اتصال داشت سایرینیکا گفته میشد و این بمناسبت پنج شهر عمده آن مملکت بود یعنی: سایرینی، اپولونیه و برنیاسی و ارسنوی و تلمایس. عدد بسیار و گروهی از یهوددر ایام مسیح در این شهر سکونت داشتند و با جدیدالایمانان لبیانی برای عبادت به اورشلیم می آمدند. (1ع 2:10). مبداء اشتقاق لبیا از لهابیم یا لوبیم است. (پید 10:13) و اینان طایفۀ جنگجو بودند که شیشق شهریارمصر و زارح حبشی را در جنگ با یهودیه معاونت کردند. (2 تو 12:3 و 14:9 و 16:8 و دانیال 11:43.) و با اهل تبت قدیم (؟) نیز معاون بودند (بح 3:9 ار 46:9 حزج 30:5). رجوع به فوت شود. آخراً لبیا در تحت تصرف کارتاژ و پس از آن در تحت تصرف یونانیان و رومانیان و سرسنیها (؟) و عثمانیان درآمد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام قضائی است در یمن واقع در منتهای جنوب غربی از سنجاق عسیر از طرف جنوب بسنجاق حدیده، ازطرف مشرق بقضای ابها که مرکز عسیر است و از سمت شمال بقضاء رجال الماء و از جانب مغرب ببحرالحمر محدود است... محصولات عمده قضا عبارت است از: تنباکو، کنجد، لیمو و غیره. این قضا بانضمام دو ناحیۀ ام الخیر و درب مشتمل بر 34 قریه است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبۀ کوچکی است در سنجاق عسیردر یمن و مرکز قضائی است که بدین نام موسوم است و در دامنۀ کوهی از شعبه های کوه سراب در کنار تهامه، در شمال ابوعریش، در جهت شمال شرقی از اسکلۀ جیزان است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قسمی پرنده با نوک و پای دراز و گوشتی لذیذ. یلوه. پارت. نوک دراز. دجاج الارض. توک دراز
لغت نامه دهخدا
خداوند پدر من است، چهار نفر در یهود بدین اسم خوانده شده اند: اول بانی خانواده ای که مابین نسل هارون و الیعزر بود. دوم پسر یربعام نخستین پادشاه بنی اسرائیل. سوم پسر رحبعام پادشاه اول یهودا. چهارم مادر حزقیای پادشاه که در سفر دویم پادشاه ابی خوانده شده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَیْ یا)
نام موضعی است به شام. و نصر گوید گمان برم که به حجاز باشد. و گاه حبیا گویند و از آن حبی اراده کنند. کسی گفته است: من عن یمین الحبیا نظره قبل. و شاعر گوید:
و بمعترک ضنک الحبیا تری به
من القوم مخدوساً و آخر حادساً.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ تُلْ لاه)
ابن حسن علاف، مکنی به ابوبکر از صوفیۀ قرن چهارم و از مردم شیراز بود. گویند که شیخ کبیر ابوعبداﷲ محمد بن خفیف، صوفی مشهور (متوفی به سال 371 هجری قمری) به مریدان خود وصیت کرد که پس از مرگ، شیخ ابوبکر علاف بر وی نماز گزارد. و چون شیخ کبیر درگذشت، شیخ ابوبکر بر وی نماز گزارد. سال وفات وی در شدالازار با جملۀ، ’توفی فی سنه... و ثمانین و اربعمائه آمده یعنی جای آحاد خالی است ولی در شیرازنامه به سال 480 ذکر گردیده، علامۀ فقید محمد قزوینی در حواشی و اضافات شدالازار ص 488 می نویسد: ’این تاریخ 480 یا چهارصدوهشتاد و اند که در شیرازنامه و در کتاب حاضر (شدالازار) برای وفات شیخ ابوبکر علاف مسطور است بنحو قطع و یقین و حتم و بدون هیچ تردید و تأملی غلط بسیار فاحش بزرگ واضحی است که از نساخ شیرازنامه یا از نساخ مأخذی که شیرازنامه از آن نقل کرده سرزده است و مؤلف کتاب حاضر (شدالازار) نیز علی العمیاء متابعت شیرازنامه را نموده و بکلی از محالات و ممتنعات عادی است که ابوبکر علاف تا سنۀ480 در حیات بوده باشد زیرا که اولاً وفات شیخ کبیر به اکثریت نزدیک به اتفاق مورخین در سنۀ 371 بوده است، پس اگر فرض کنیم که سن شیخ ابوبکر علاف در وقتی که در 23 رمضان سنۀ 371 بر جنازه شیخ کبیر نماز میگزارده به اقل تقدیرات ممکنه در امثال این موارد بیست سال هم بوده، در آن صورت چگونه ممکن خواهد بود که وی باز تا سنۀ 480 یعنی تا صدونه سال دیگر در حیات بوده و در نتیجه صدوبیست ونه سال عمر کرده باشد، و این فرض بیست سالگی برای ابوبکر علاف برای مجرد تقریب به ذهن است و الا چنانکه در دلیل دوم بیان خواهیم کرد مااز خارج بنحو قطع و یقین میدانیم که سن وی در سال وفات شیخ کبیر یعنی در سنۀ 371 ه.ق. مبلغی از شصت هم متجاوز بوده است و در این صورت اگر او به طبق شیرازنامه و شدالازار در سنۀ 480 یا 480 و اند وفات یافته باشد بحداقل صدوشصت ونه سال عمر کرده خواهد بود. ثانیاً سمعانی در انساب در نسبت ’الازرکانی’ به تقدیم زاء معجمه بر راء مهمله ص 28 ب در شرح احوال عبداﷲ بن جعفر ازرکانی گوید: ’ابو (عبدالرحمان) عبداﷲ بن جعفر الازرکانی ذکره ابوعبداﷲ محمد بن (عبد) العزیز الشیرازی الحافظ فی تاریخ فارس و قال یروی عن شاذان و الزیاد آباذی روی عنه جماعه من اهل شیراز ابوبکر بن اسحاق و ابوعبداﷲ بن خفیف و ابوبکر العلاف و احمد بن جعفرالصوفی و احمد بن عبدان الحافظ، توفی بسبع لیال خلت من ذی الحجه سنه احدی عشره و ثلثمائه’ - انتهی. پس چنانکه ملاحظه میشود ابوبکر علاف به تصریح سمعانی از کسی روایت میکند که در سنۀ 311 وفایت یافته بوده یعنی از عبداﷲ بن جعفر ازرکانی، پس بالضروره خود ابوبکر علاف مدتی قبل از 311 لابد متولد شده بوده و بنابراین اگر باز تا سنۀ 480 یعنی تا 169 سال دیگر در حیات بوده است عمر او متجاوز از 169 سال خواهد بود. ثالثاً خود مؤلف کتاب حاضر (شدالازار) در ص 116 در ترجمه همین عبداﷲ بن جعفر ازرکانی (که وی به صورت ’ارزقانی’ باقاف عنوان کرده) و وفات او را برخلاف روایت سمعانی در سنۀ 340 نگاشته گوید: ’و روی عن الشیخ ابی بکر العلاف انه قال ما رأیت اورع منه قال و سألته یوماً ان یخرج الی قراآت ابی حاتم السجستانی فقال ترکتها لانی لم ارها من سلاح الاّخره... توفی فی سنه اربعین و ثلثمائه الخ’. پس چنانکه مشاهده میشود ابوبکر علاف به تصریح خود مؤلف شدالازار با کسی معاصر و محشور بوده (یعنی با ازرقانی مزبور) که در سنۀ 340 وفات یافته بوده، پس اگر سن وی در سال وفات ازرقانی به اقل تقدیرات در حدود بیست سالگی هم بوده و اگر قبول کنیم بطبق شیرازنامه و شدالازار که وی در سنۀ 480 یا 480 و اند وفات نموده بوده لازمۀ ضروری این دو فقره این میشود که ابوبکر علاف بایستی به حداقل صدوشصت سال عمر کرده باشد. از مجموع سه دلیل مذکور در فوق بحد بداهت واضح وآشکار شد که تاریخ 480 برای وفات ابوبکر علاف از محالات و ممتنعات و غلط صرف و اشتباه محض است و بهیچوجه من الوجوه قابل هیچگونه توجیه و تأویلی نیست و بنحو قطع و حتم و یقین تاریخ مزبور از روی حساب و مقایسه با سایر وقایع حیات ابوبکر علاف و معاصرینش قریب صد سال مؤخرتر از عصری است که وفات ابوبکر علاف در آن عصر ممکن است روی داده باشد، بنابراین قهراً این راه حل به ذهن متبادر میشود که بظن بسیار قوی بلکه تقریباً بنحو قطع و یقین، کلمه ’اربعمائه’ و در تاریخ وفات ابوبکر علاف که در شیرازنامه و شدالازار مرقوم است یعنی ’ثمانین و اربعمائه’ صاف و ساده سهو یکی از نساخ نسخ قدیمۀ شیرازنامه یا مأخذ منقول عنه شیرازنامه بوده است که به جای ’ثلثمائه’ اربعمائه از قلم او دررفته بوده است و بعدها علی العمیاء این غلط در سایر نسخ متأخره کتاب مزبور و از روی آن در کتاب حاضر یعنی شدالازار تکرار شده است. و بدین طریق جمیع اشکالات و تناقضات مذکور در فوق خود بخود حل میشود و دیگر هیچ جای اعتراضی و ایرادی در بین باقی نمیماند، و یکی از قرائنی که ما برای صحت این حدس خود گمان میکنیم به دست آورده ایم فقرۀ ذیل است: در معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 240 ترجمه احوال کسی مذکور است بعنوان هبهاﷲ بن الحسین ابوبکر بن العلاف الشیرازی که در سنۀ 377 در شیراز در حدود سن نودسالگی وفات یافته است، این شخص مذکور در معجم الادبا با ابوبکر علاف هبهاﷲ بن الحسن که شرح احوال او در شیراز نامه ص 112 و شدالازار ص 80 مذکور است، در جمیع مشخصات و ممیزات (به استثناء نام پدر) یعنی در اسم هبهاﷲ و کنیۀ ابوبکر و نسبت خود او یا پدر او علاف و در زمان و مکان که هر دو در حدود 380 در شیراز وفات یافته اند بکلی با هم متحدند، باقی میماند نام پدر که معجم الادباء ’حسین’ مرقوم است و درشیرازنامه و شدالازار ’حسن’ و امر در آن نیز بسیار سهل است چه همه کس میداند که این دو نام حسن و حسین بواسطۀ کمال تشابه خطی با یکدیگر غالباً در کتب تواریخ و رجال بیکدیگر تصحیف میشوند، بنابراین تقریباً بنحو قطع و یقین میتوان ادعا نمود که شخص مذکور در معجم الادباء از یک طرف و در شیرازنامه و شدالازار از طرف دیگر عیناً با هم یکی باید باشند و اگر این حدس ما صحیح باشد (و تمام امارات و قرائن مذکوره در فوق مؤید صحت آن است) تفاوت بین دو تاریخ وفات یعنی سنۀ 377 مذکور در معجم الادباء و سنۀ 380 مذکور در شیرازنامه و شدالازار بعد از اصلاح 400 به 300 فقط سه سال خواهد بود و این مقدار قلیل اختلاف در تاریخ سوانح احوال اشخاص از قبیل ولادت و وفات و مسافرت و مهاجرت و امثال ذلک امری است بغایت عادی و کثیرالوقوع و کتب تواریخ و رجال مشحون بدان است’. (شدالازار ص 80 و 488)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دَیْ یا)
مثل و مانند. یقال: رمیت بسهم ثم بسهم آخر هدیاه ای قصده. (منتهی الارب). و یقال: لک عندی هدیاها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام وادی است در راه اسکندریه منسوب به هبیب بن معقل. (منتهی الارب). وادیی ای است بین مربوط و فیوم که هبیب بن مغفل در آن گوشه گیری گزید و از آن جهت به نام وی منسوب شده است. (از الاصابه فی تمییزالصحابه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هبا
تصویر هبا
گرد وغبارهوا که ازروز درآفتاب پیداآید وشبیه به دوداست: (مجره چون ضیاکه انداوفتد بروزن ونجوم اوهبای او) (منوچهری) یا هبا وهدر (هباوهدر)، ضایع شده، رایگان مفت، ماده ای که مصوربصور اجسام عالم است وهمه ازاوپیدا میگردند واوراعنقاگفته اندو حکما هیولی خوانند، کم عقل، وزنی برابر 1741824 ازحبه یا 000000029 ازغرامواحد وزن برابر 6، 1 ذره ومساوی 72، 1 قطمیر: (نقیری هشت قطمیراست وانگه ده ودوذره آمد وزن قطمیر) (هبارانصف ثلث ذره بشمار بهرخمسی ازآن یک وهمه برگیرخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبید
تصویر هبید
کبست (حنظل)، پیه کبست، دانه کبست حنظل، دانه حنظل، پیه حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبیر
تصویر هبیر
((هَ ب))
زمین پست و هموار که اطرافش بلند باشد
فرهنگ فارسی معین
ای یا ایا، نوعی فراخواندن از راه دور، لفظ بی ادبانه، بدون نام بردن نام کسی او را صدا زدن، مواظب
فرهنگ گویش مازندرانی
صوتی که گالشان و چوپانان در جنگل و صحرا یکدیگر را صدا زنند
فرهنگ گویش مازندرانی