جدول جو
جدول جو

معنی هبنقعه - جستجوی لغت در جدول جو

هبنقعه(هََ بَ قَ عَ)
مؤنث هبنقع. زنی که بر کاری یا گفتار یا کرداری مستقیم نباشد و اعتماد بر او نشاید. (اقرب الموارد) ، شتر فراخ کنج دهن فروهشته لب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هبنقعه(قَ)
بر پی پاشنۀ پای نشستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، هر دو پای از هم باز داشته و شکم رانها را بهم چسبانیده بر سرین نشستن. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه). هر دو پای واداشته هر دو ران را بشکم چسبانیده بر سرین نشستن. (منتهی الارب) ، نشستن به حالت چهارزانو و پای راست را دراز کردن، نشستن به حالت چهارزانو، نشستن و پشت را بجائی تکیه دادن. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باقعه
تصویر باقعه
زیرک، تیزهوشی که کسی نتواند او را فریب بدهد، ویژگی مرغ زیرک که به دام نیفتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
بنایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه، خانه، خانقاه، صومعه
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ مَ قِ عَ)
مؤنث همقع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ عَ)
جایی که آب در آن گرد آید. ج، مناقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ قَ عَ)
دیگ سنگین. ج، مناقع. (مهذب الأسماء). ظرفی است خردتر یا دیگچه که شیر و خرما نهند و کودکان را خورانند. (از منتهی الارب) (آنندراج). دیگ سنگین خرد که در آن شیر و خرما نهند و به کودکان خورانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ عَ)
خنور تر نهادنی. (منتهی الارب). خنوری که در آن دارو رادر آب آغشته کرده می خیسانند. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن دارو یا مویز خیسانند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ نِ عَ)
شپش بزرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هرانع، هرانیع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَنْ نَ عَ)
مؤنث هجنع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هجنع شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ قِ)
کوتاه بالای گرداندام استوارخلقت سخت پی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوتاه قد استوارخلقت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ کَ)
مؤنث هبنّک. زن احمق ضعیف. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). زن گول سست. (منتهی الارب) ، زن سخن چین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبنکه. (معجم متن اللغه) ، مرد باکسالت. (ناظم الاطباء). مرد کسلمند. (منتهی الارب). کسلان. تنبل. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) : رجل هبنکه، یعنی مرد تنبل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ کَ)
مؤنث هبنک. رجوع به هبنّکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نَ قَ)
جعبه مبنقه، به صیغۀ مفعول، که در بالای آن شبیه بنیقه افزوده باشند از جهت فراخی. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فُ قَ عَ)
دبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سرین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ عَ)
سرین، خارپشت. (منتهی الارب). رجوع به قنفعه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ عَ)
جمع واژۀ نقیع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نقیع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بی آب و گیاه شدن بلد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ قَ عَ)
گوسپند سپیدسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ قَ)
یزید بن ثروان القیسی، ملقب به ذوالودعات. از بنی قیس بن ثعلبه، شاعر بود. وی در عرب ضرب المثل حمق و ساده لوحی است. و عبارت ’احمق من هبنقه’ از امثال سایره میباشد. از اوست:
اذا کنت فی دار یهینک اهلها
و لم تک مکبولا بها فتحولا
و ان کنت ذامال قلیل فلاتکن
الوفاً لعقرالبیت حتی تمولا.
و فرزدق در این بیت که در خطاب به جریر گفته بدو توجه دارد:
فلوکان ذاالودع ابن ثروان لالتوت
بها کفه عنها یزید الهبنقا.
(معجم الشعراء مرزبانی ص 495).
صاحب عقدالفرید نام وی را در فصل مربوط به دیوانگان ذکر کرده و داستانها راجع به وی آورده است از آنجمله: هبنقه گوسفندی را به یازده درهم خرید. شخصی از وی پرسید گوسفند را بچند خریدی. هبنقه دستهایش را باز کرد و اشاره به انگشتان نمود و چون عدد آنها بیشتر از ده نبود زبانش را برای نشان دادن عدد یازده که قیمت گوسفند بود بیرون آورد. (از عقدالفرید ج 7 ص 173). ناظم الاطباء ذیل ودعه درباره وی آروده: ’ذوالودعات، لقب شخصی از تازیان که یزید بن ثرون نامیده میشد و آن را هبنقه نیز میگفتند و این شخص که دارای ریش درازی بود در میان تازیان به حماقت ضرب المثل شد، در گردن خود قلاده ای از مهره های ودعه و استخوان و سفال آویخته بود تا آنکه گم نشود شبی برادر وی آن قلاده را دزدیده در گردن خود آویزان کرد. فردای آن شب هبنقه گفت: یا اخی انت انا، فمن انا؟ یعنی ای برادر تومنی، پس من کیم ؟. ’ ذی الودعات لقب یزید بن ثروان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
چسبانیدن شکم رانها را به زمین هنگام نشستن. (ناظم الاطباء). شکم هر دو ران را به زمین چسبانیده نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ قَ)
متکبر احمق که حکایات زنان را دوست دارد. (ناظم الاطباء). بزرگ منش گول و دوست دارندۀ محادثت زنان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، احمقی که حماقتش در کارها و در نشستن معروف به اشد. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (معجم متن اللغه) ، آنکه عصا در دست گرفته گدائی کند و از مردم سؤال نماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه بر دوپاشنه یا بر انگشتانش نشیند و از مردم گدائی کند. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه چون در جایی نشیند برنخیزد و این نشستن را ’جلسهالهبنقع’ گویند. (ناظم الاطباء). آنکه چون نشیند برنخیزد واز جای نرود. (منتهی الارب). آنکه چون در جائی نشینددور شدنش از آن مکان بطول انجامد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آن کس که بر کاری یا گفتاری یا کرداری مستقیم نباشد و اعتماد بر او نشاید. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، مرد کوتاه قد استوارخلقت، مصاحب و معاشر زنان، شتر لب فروهشته. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
عقاب تیزچنگال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ عَ)
زمین بی آب و گیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقع. رجوع به بلقع شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ قِ عَ)
سپیدی پیشانی اسب که تمام روی را درگرفته باشد و در سیاهی نمایان بود. یقال غره مبرقعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ قَ)
نای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مزمار. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، دف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، هر آلت سرود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، هبانیق. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ قَ)
نای. مزمار. ج، هبانیق. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
تأنیث باقع. (از اقرب الموارد). رجوع به باقع شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برقع پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی پوش بر روی فروگذاشتن. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باقعه
تصویر باقعه
مرد زیرک و باهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنقیه
تصویر بنقیه
جشتک، گریبان، مادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
جای پست گودالی که آب در آن جمع گردد، پاره ای زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنقه
تصویر بنقه
خشتک گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
((بُ عِ))
قطعه ای از زمین، بنا، زیارتگاه، مزار ائمه و بزرگان دین، جای، مقام، جمع بقاع، بقع، اتاقکی که بر روی گور اولیا و قدیسان می سازند
فرهنگ فارسی معین
جست و خیز و واکنش کودک خردسال قبل از به سخن آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی