جدول جو
جدول جو

معنی هبعه - جستجوی لغت در جدول جو

هبعه
(هَُ بَ عَ)
مؤنث هبع. ماده خر، شتر بچۀ ماده ای که در آخر نتاج زاده شده باشد. (ناظم الاطباء). ج، هبعات، یکی از هبع. (تاج العروس). یکی از شتر بچگانی که در آخر نتاج زاده باشند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبعه
تصویر سبعه
هفت، شش به علاوۀ یک، عدد «۷»، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
اتباع، جمع تابع، تابع
فرهنگ فارسی عمید
(قُ بَ عَ)
یا ابن قبعه، یعنی ای مرد گول. و این وصف است به حمق. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
درهم سبعه، درهمی که ده دانه از آن هفت مثقال بوده است. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
از بطنهای (تیره های) هواره (قبیله ای از بربر). (از صبح الاعشی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
نام مردی است سرکش که او را پادشاهی گرفتار ساخته دست و پایش بریده بر دار کشیده، و از این جاست که گویند: لاعذبنک عذاب سبعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُبْ بَ عَ)
جامه پاره است شبیه برنس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ عَ)
زن نهان شونده. (از منتهی الارب) : امراءه قبعه طلعه، زن که گاهی نهان گردد گاهی پیدا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ عَ)
شأن و حالت خوشی که در شخص باشد، وضع و طریقه: هم علی ربعتهم، ایشان بر امری هستند که بودند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
مرغکی است خردتر از گنجشگ که پیوسته نزدیک سوراخ موش باشد و چون از چیزی ترسد در آن سوراخ رود. (منتهی الارب) (آنندراج). در اقرب الموارد قبعه ضبط شده
لغت نامه دهخدا
(سَعَ)
بلوک سبعه، ناحیۀ وسیعی است از گرمسیرات فارس میانۀ جنوب و مغرب شیراز افتاده، درازی آن ازقریۀ پدمی از ناحیۀ فرگ تا رضوان ناحیۀ فین سی ودو فرسنگ پهنای آن از قریۀ فارغان تا قریۀ رو در ناحیۀ فین شانزده فرسنگ محدود است از جانب مشرق ببلوک رودان و احمدی و نواحی جیرفت کرمان و از شمال بناحیۀ سیرجان کرمان و نواحی نیریز و از سمت مغرب ببلوک داراب و نواحی لارستان. بلوک سبعه در اصل هفت بلوک بود و هر یک را ضابطی علیحده و نام آنها بر این وجه است: بلوک طارم، بلوک فارغان، بلوک فین هفت بلوک گله گاه و در اواخر سلطنت نادرشاه و اوائل دولت کریم خان زند طاب ثراه نصیرخان لاری این 7 بلوک را تصاحب نمود و همه را سبعه گفتند و ضمیمۀ لارستان گردید سپس بلوک ایسین و تازیان را از سبعه جدا کرده ضمیمۀ نواحی بندرعباس کردند و در عوض بلوک فرگ را که ضابط و کلانتری علیحده داشت ضمیمۀ شش بلوک باقی مانده گشته همه راباز سبعه گفتند و هر بلوک را ناحیه شمردند و هوای پنج ناحیه از سبعه گرمتر از داراب است و نخلستانهای خوب و بساتین مرغوب دارد. آبش از چشمه و رودخانه است، زراعت آن گندم، جو، شلتوک ذرت، پنبه، کنجد، نخود، ماش و لوبیاست. (فارسنامۀ ناصری). و دو ناحیه خشن آباد و فارغان از سردسیر است. فارس است. هوای آن در تابستان در نهایت اعتدال در زمستان بسیار سرد و این دو بلوک که نزدیک بدامنۀ کوه است از گرمسیر شمرده میشود. نخلستانی فراوان دارد و معیشت اهالی آن از مویز وغنچۀ گل سرخ دیمی است که هرساله هزاران خروار از کوهستان بعمل آورده حمل هندوستان کنند. و برف زمستان این دو ناحیه تا اواخر تابستان بماند و بگرمسیرات نزدیک میرسانند و چشمه های گوارا در این دو ناحیه باشد و حکومت بلوک سبعه از اواخر سلطنت نادرشاهی تا سال 1264 هجری قمری که از صد سال میگذرد با سلسلۀ خوانین لاری بوده و بعد از خرابی کار آنها در هر چند سال با حاکمی است و ضابطنشین همه نواحی سبعه را قصبۀ فرگ قرار داده اند. نزدیک بششصد درب خانه از خشت خام و گل وچوب دارد. عمارتهای ملوکانه در این قصبه و باغهای پردرخت و پرعمارت و آبشارها و حوضها از بناهای خوانین لاری در خارج فرگ بوده چندین سال است از حلیۀ آبادی افتاده بلکه ویرانه گشته است و چون هر ناحیه از سبعه را در قدیم قصبه ای بوده و اکنون همه از توابع فرگ شمردند پس لازم آمد که قصبۀ فرگ را بشیراز نسبت دهیم پس دهات هر ناحیه را به قصبه آن گوئیم قصبۀ فرگ درمیانۀ جنوب و مشرق شیراز بمسافت 55 فرسنگ از شیرازدور افتاده است. (فارسنامۀ ناصری گفتار 2 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
باران شدید و پی درپی و انبوه. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ عَ)
مؤنث ربع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ربعات، رباع. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به ربع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
مرد میانه و زن میانه. (آنندراج). مرد یا زن میانه قامت. (منتهی الارب). ج، ربعات. (از اقرب الموارد). مرد یا زن میانه قد و چهارشانه. (ناظم الاطباء). مرد نه دراز و نه کوتاه، ای دوبهر، و کذلک امراءه. (مهذب الاسماء). میانه بالا. (دهار) ، طبلۀ عطار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بوی دان. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، صندوق جزوه های مصحف، و به این معنی آخر مولد است. جزوه کش. جزوه دان. (یادداشت مرحوم دهخدا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
حیی است از اسد، و از آن حی است اوس بن عبدالله ربعی تابعی. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ عَ)
آنچه به تندی جریان یابد، مسافتی که در آن جماعت گرد آید. (از اقرب الموارد) ، طبلۀعطار. (ناظم الاطباء) ، صندوق جزوه های مصحف، و به این معنی آخر مولد است. (منتهی الارب) ، مسافت مابین پایه های دیگ پایه که در آن خدرک آتش فراهم شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشادگی که میان دیگ پایه بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ / سَ بَ عَ)
هفت. (ترجمان ترتیب عادل بن علی ص 56). عدد بین شش و هشت و آن برای معدود مذکر است بر خلاف قیاس. (از اقرب الموارد) :سبعه رجال، هفت مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اقالیم سبعه، هفت کشور. (مؤلف).
- حکمای سبعه، از آن جمله اند: بیاس، پیتاکوس، کله اوبول، میزون، خیلن، سلن. رجوع به سیر حکمت در اروپا ص 3 شود.
- وزن سبعه، هفت مثقال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اخذت منه مائه درهم وزن سبعه، مقصود این است که هر ده درهم آن هفت مثقال است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پارۀ شهری است از پنج پاره شهرکه بلاد قوم لوط بوده است. (نزهه القلوب ج 3 ص 271)
لغت نامه دهخدا
(سُ بُ عَ / سَ عَ)
شیر ماده. (منتهی الارب).
- اخذه اخذ سبعه، (بالاضافه و قد تمنع حرفها) یعنی گرفت آن راگرفتن شیر ماده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عَ)
تابعان و پیروان. این جمع تابع است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذاز تازی، پیروان و تابعین. (ناظم الاطباء). جمع تابعاست. تابعها و پیروی کننده ها. و در زبان عربی لفظ تبع واحد و جمع هر دو استعمال میشود و جمع مشهور لفظ تابع، اتباع است لیکن تابع را قیاس به طالب کرده مثل طلبه، تبعه، جمع بستند که در عربی غلط اما در فارسی که جزء زبان شده صحیح است. (فرهنگ نظام) ، لوازم و لواحق چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تبعه و لحقه از اتباع است، تابع. کسی که تابعیت کشوری را داشته باشد. رجوع به تابعیت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عَ)
پشته ای است در حلذان طائف، در آن پشته نقبها است. هر نقب بمسافت یک ساعت راه و در آن نقب شمشیرهای عادی و مهره ها یافت میشود و چنان پندارند که آنجا گورهای مردم عاد است و آن موضع را بزرگ شمارند و ساکنان آن از بنونصر بن معاویه اند. زمخشری گوید: تبعه موضعی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ عَ)
تباعه. (منتهی الارب) (آنندراج). عاقبت بد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) : و حسن نیز بالتبع از تبعه آن خائف گشت واز پدر هراسان شد. (جهانگشای جوینی). تبعت. رجوع به تباعه و تبعات و تبعت شود، گناه. (فرهنگ نظام). کار بد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، سیاست، شکنجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَضْ ضی)
خراب شدن و افتادن سقف و دیوار جدید و هرچه تازه برروی هم انبار کرده باشند ناگاه. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربعه
تصویر ربعه
مرد میانه، زن میانه، چهارتا، بویدان، نامه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبکه
تصویر هبکه
گول، زمین نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبله
تصویر هبله
بوسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبعه
تصویر نبعه
واحدنبع چوب کمان چوب خدنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبعه
تصویر قبعه
چکاوک خاکستری از پرندگان موشیار از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبعه
تصویر شبعه
سیرکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
تابعات و پیروان عاقبت بد، شکنجه عاقبت بد، شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبعه
تصویر سبعه
هفت، جانور درنده هفت
فرهنگ لغت هوشیار
((هَ عَ))
نام منزل پنجم از منازل ماه که سه ستاره ریز است در بالای صورت فلکی جوزا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبعه
تصویر سبعه
((سَ عَ))
عدد هفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
((تَ بَ عِ))
جمع تابع، پیروان، اهالی یک مملکت
فرهنگ فارسی معین