جدول جو
جدول جو

معنی هباهیب - جستجوی لغت در جدول جو

هباهیب
(هََ)
جمع واژۀ هبهاب. (ناظم الاطباء). رجوع به هبهاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باهیف
تصویر باهیف
(پسرانه)
بادام (نگارش کردی: باه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مباهی
تصویر مباهی
فخر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهیبت
تصویر باهیبت
باشوکت، باشکوه، دارای شکوه و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هلاهین
تصویر هلاهین
هان، آگاه باش. برای آگاهاندن و تنبیه به کار می رود، برای مثال رفتند به جمله یارکانت / بپسیج تو راه را هلاهین (ناصرخسرو - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ یَ)
آن چیزی از پرز پنبه که میپرد و همچنین از پشم و پر. (ناظم الاطباء). ریشه و ریزۀ پنبه و پشم که بپرد. (منتهی الارب). ما طار من الریش. (اقرب الموارد) ، چرک وسبوسۀ سر. مایتعلق باسفل الشعر مثل النخاله من وسخ الرأس. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گفتگو و هجوم مردمان و صدای اسبان وقتی که لشکری و جماعتی بسیار سوار شده میرفته باشند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
یاقوت حموی در معجم البلدان ذیل کلمه هبود، این کلمه را جمع هبود که نام آبی است دانسته، به اعتبار آبهای اطرافش. و چنین آورده: ابومنصور گوید که ابوالهیثم این بیت را برایم خواند:
شربن بعکاش الهبابید شربه
و کان لها الاحفی خلیطاً تزایله.
و گفت که ’عکاش الهبابید’ آبی است که به آن هبود گفته میشود، پس آن را جمع می بندند به اعتبار اطرافش. (معجم البلدان. چ جدید. ج 20 ص 391). ولی معجم متن اللغه آن را صورتی ازکلمه هبود دانسته است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ موهوب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهوب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ یا هََ یْ یا)
کلمه ای است که بدان زجر کنند. (منتهی الارب). از اسماء افعال است به معنی بشتاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ هَِ)
جمع واژۀ هبهب. (ناظم الاطباء). رجوع به هبهب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ با ری یَ)
نسبت است به هبار. (وفیات الاعیان چ 1 ج 2 ص 120)
لغت نامه دهخدا
(هَُ ری یَ)
ریح هباریه، باد گردناک. (منتهی الارب). باد غبارآلود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هبنق و هبنیق و هبنیق و هبنوق و هبینق و هبانق. (معجم متن اللغه). رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. لبید گوید:
والهبانیق قیام معهم
کل محجوب اذاصب همل
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ترسناک. وحشت زده:
گهی بر فراز وگهی بر نشیب
گهی شادمان و گهی بانهیب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ صُ هََ)
شهر مشهوری است در ناحیۀ یمن و در آنجا دیواری حصین و استوار است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هدهد. رجوع به هداهد و هدهد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ بَ)
که هیبت دارد. مهیب: و مردمانی (مردم بلغار) دلیرند و جنگی و باهیبت. (حدود العالم) .... ناحیتی است بسیاردرخت و باآبهای روان و مردم آنجا نیکورو و باهیبت اند. (حدود العالم). شداد با یک غلام رو به بهشت نهاد، چون آنجا رسید شخصی باهیبت دید ایستاده. (قصص الانبیاء ص 15).
تهیدست با هیبت و نام و ننگ
زن زشتروی نکوچادر است.
سعدی (صاحبیه).
تهبیب، باهیبت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کوههائی است در دیار طیی ٔ و در آن چراگاه هاست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ابهام
لغت نامه دهخدا
تصویری از هبایه
تصویر هبایه
پوست درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبائب
تصویر هبائب
هبایب در فارسی پاره پاره دریده: جامه پاره پاره شده دریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کننده، سر افراز سر بلند افتخار کننده مفتخر مباهات کننده: بموجب صدور این فرمان مبارک سوسیته آنونیم مزبور را بسمت فورنیتری مخصوص خودمان مباهی و سر بلند فرمودیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباهی
تصویر تباهی
فساد، خراب بودن و با یکدیگر فخر نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباهی
تصویر سباهی
گولپیر پیر گول پیر کودن (خرف)
فرهنگ لغت هوشیار
دختر زوجه شخص از شوهر سابق وی دختر زن دختراندر، دختر شوهر از زوجه دیگر دختر اندر، دایه پرستار کودک جمع ربائب (ربایب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباهیم
تصویر اباهیم
جمع ابهام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهیبت
تصویر باهیبت
شکوهنده دارای هیبت بامهابت باشوکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباهیه
تصویر سباهیه
خودپسند خود خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلاهین
تصویر هلاهین
برای تنبیه وآگاهانیدن بکاررود: (رفتند بجمله یار کانت ببسیج تراه راهلاهین خ) (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباهی
تصویر تباهی
فساد، نابودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباهی
تصویر مباهی
((مُ))
مباهات کننده، فخر کننده، مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هبائب
تصویر هبائب
((هَ ئِ))
پاره پاره شده (ثوب)، دریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تباهی
تصویر تباهی
ضایعه، فساد
فرهنگ واژه فارسی سره
باسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبه دار، رزین، سنگین، متین
متضاد: کم جذبه، بی وقار
فرهنگ واژه مترادف متضاد