جدول جو
جدول جو

معنی هامله - جستجوی لغت در جدول جو

هامله
(مِ لَ)
مؤنث هامل: ماشیه هامله، ستور به چرا گذاشته شدۀ بی نگهبان. ج، هوامل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هامله
(مِ لَ)
جمع واژۀ هامل. رجوع به هامل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامله
تصویر کامله
(دخترانه)
مؤنث کامل، بی عیب، بی نقص
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زامله
تصویر زامله
حیوان بارکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامله
تصویر عامله
مؤنث واژۀ عامل، آنکه یا آنچه باعث به وجود آمدن چیزی یا حالتی می شود، عمل کننده، اجرا کننده، بامهارت، متخصص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامله
تصویر کامله
کامل، تمام، مقابل ناقص، جمع کمله، بی عیب و نقص، در علوم ادبی در علم عروض بحری بر وزن «متفاعلن متفاعلن متفاعلن»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حامله
تصویر حامله
باردار، آبستن، حامل
فرهنگ فارسی عمید
(قَ مَ لَ)
تباه شدن. (منتهی الارب). تباهی. فساد. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آمیختن. (منتهی الارب). آمیختگی. اختلاط. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَلَ)
سخن پوشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). ج، هتامل. این کلمه صورت مقلوب از هتلمه است. رجوع به هتلمه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
سخن پوشیده گفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). این کلمه صورت مقلوب هتلمه میباشد. رجوع به هتلمه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ لَ)
ریگ تودۀ درخت ناک، روزگار دیرینه و قدیم، گروهی از مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ لَ)
نام جایی است. (معجم البلدان) (منتهی الارب). در منتهی الارب به کسر اول ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ فَ)
برکندن موی کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برکندن موی راو تراشیدن. (منتهی الارب). برکندن و بریدن موی و پر را. (از اقرب الموارد) ، بی خرد گردیدن پیرزن از پیری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تباه گردیدن کار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دریدن جامه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
نام اسب عمرو بن معدیکرب. (منتهی الارب) (بلوغ الارب ج 2 ص 116). رجوع به عمرو بن معدیکرب شود، نام اسب زید بن قتان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
تأنیث نامل است. (ازالمنجد). زن سخن چین. نمامه. رجوع به نامل شود، راه پاسپردۀ بسیار مسلوک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شارل دو. خاورشناس بلژیکی که در سال 1832 میلادی در لیژ متولد شد و به سال 1899 در لوون درگذشت. استاد زبانهای شرقی در دانشگاه لوون و کشیش صاحب رتبۀ رومی بود و به عضویت فرهنگستان سلطنتی بلژیک نیز نائل گشت. از آثار اوست: ترجمه کتاب اوستا (1875-1878) ، صرف و نحو عملی زبان سانسکریت (1878) ، ریشه هایی از مذهب زرتشتی (1879) ، رسالۀ پهلوی (1880) ، آیین بودائی، برهمایی و ترسایی (1881) ، رساله در زبان منچوری (1884) ، تاریخ امپراتوری کین (1887) ، آیین ملی تاتارهای مشرق، منچوری ها و مغول ها با مقایسه مذهب چینیهای قدیم (1888)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابوبکر بن علی بن موسی الهاملی، ملقب به سراج الدین. فقیه حنفی. منظومه ای دارد در فقه به اسم ’درالمهتدی و ذخرالمقتدی’ که به منظومۀ هاملی معروف است. وفات وی به سال 769 هجری قمری اتفاق افتاد.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهری است در آلمان، واقع در 33 میلی جنوب غربی هانوور. جمعیت آن مطابق سرشماری سال 1950 میلادی 48122 تن میباشد. نام قدیمتر این شهر ’هاملوا’ یا ’هاملو’ است. کارخانه های پارچه بافی و کاغذسازی در آن وجود دارد. (از دایره المعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ لَ)
نوعی از رفتار بشتاب که در آن گام نزدیک نهند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هذلمه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان چمچال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. واقع در 12هزارگزی جنوب صحنه و 12هزارگزی جنوب راه شوسۀ کرمانشاه به همدان. محلی است دشت و سردسیر و دارای هوای معتدل و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه گاماسیاب تأمین میشود و محصولاتش غلات، حبوبات، توتون است و اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مؤنث کامل. (ناظم الاطباء). رجوع به کامل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
بنت مالک بن ودیعه بن عفیربن عدی از کهلان از قحطانیه. ام جاهلی است که خاندان او از پسران او حارث بن مالک بن ودیعه بن عفیرند و از آنهاست: عدی الرقاع العاملی شاعر. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 252 شود
ابن سبأبن یشجب بن یعرب بن قحطان، جد جاهلی است که برادر حمیر و کهلان است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مؤنث عامل. رجوع به عامل شود. عامله الرمح، سینۀ نیزه که نزدیک سنان باشد. ج، عاملات و عوامل. (منتهی الارب) (تاج العروس) (آنندراج) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
شتر یا غیر او از ستوران که بار بر او نهند. تقول: رکب الراحله و حمل علی الزامله. (اقرب الموارد). شتر که رخت و توشه دان بر آن نهند. (منتهی الارب). و رجوع به جمهره الادب ج 3 ص 17 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
شتر عیبناک. ج، ذوامل
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ / لِ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 21هزارگزی شمال خاوری دیز گران و 3هزارگزی باقله پایین. هوای آن سرد و دارای 370 تن سکنه است. آب آن جا از چشمه و زه آب رود خانه باقله تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، توتون، میوه جات لبنیات. شغل اهالی زراعت و قالیچه، جاجیم بافی و راه آن مالرو است. تابستان از سنقر، گل سفید، خانقاه اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ/ لِ)
تأنیث حامل. برنده. حمل کننده. آنکه بار بر پشت یا بر سر دارد. (مهذب الاسماء). ج، حاملات، آبستن. باردار. حامل. زن باردار. حبلی ̍. حامله. بارور. بارگرفته. حابله:
وآن نار همیدون بزنی حامله ماند
واندر شکم حامله مشتی پسران است.
منوچهری.
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
دهر بدگوهر به شرّ آبستنست
جز بلا هرگز نزاد این حامله.
ناصرخسرو.
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد بقهرش ازشکم افکند هم قضا.
خاقانی.
ماند کجاوه حاملۀ خوشخرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصّرش.
خاقانی.
نه شکم آسمان حاملۀ بار اوست
بر سر یک مشت از آن مانده چنین بی قرار.
خاقانی.
از جفتی غم بباد غصه
دل حاملۀ گران ببینم.
خاقانی.
نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می
حاملۀ زآب خشک گوهر تر درشکم.
خاقانی.
زآن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش.
خاقانی.
دل حامله گشت و غم همی زاد
زآن هر نفسش هزار درد است.
خاقانی.
هر دم مرا به عیسی تازه است حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم.
خاقانی.
هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حریصی چون نیابم آهن و آتش خورم.
خاقانی.
ازحسرت کلاه تو دریای حامله
چون ابر بر جواهر عذرا گریسته.
خاقانی.
حامله ست اقبال مادرزاد او
قابله ش ناهید عشرت زای باد.
خاقانی.
گر ز نصرت نه حامله ست چرا
نقطه نقطه ست پیکر تیغش.
خاقانی.
لعبت چشم بخونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.
خاقانی.
دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون
گشته بزهرۀ فلک حامله هم به دختری.
خاقانی.
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین.
خاقانی.
هر نفسی حوصلۀ ناز نیست
هر شکمی حاملۀ ناز نیست.
نظامی.
فقیرۀ درویشی حامله بود.
(گلستان).
شب فراق بروز وصال حامله بود
دلم خوش است به اندیشۀشفای الم.
سعدی.
شب حامله است تا چه زاید فردا.
(جامعالتمثیل).
، شجره حامله، درخت بارور. (منتهی الارب) ، ابوالفتوح رازی در تفسیرآیۀ ’فالحاملات وقراً’ آرد: قال: ما الحاملات، گفت چیست آن بادهای گران برگرفته، گفت تلک السحاب، ابر است از باران بارگران دارد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 146) ، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
هملت. نام قهرمان تراژدی معروف شکسپیر شاعر و درام نویس مشهور انگلیسی است. طبق اساطیر دانمارک هاملت پسر پادشاه دانمارک بود که وی به دست برادر خود کلادیوس در نهان کشته شد. کلادیوس مملکت آنها را تصرف نمود و با زن وی ازدواج کرد. شکسپیر این داستان را به صورت تراژدی به نظم کشید. (از قاموس الاعلام ترکی) (ازدایره المعارف بریتانیکا) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هائله
تصویر هائله
هایله در فارسی مونث هائل ترساننده
فرهنگ لغت هوشیار
هندی کند زبان آنکه زبانش بهنگام سخن گفتن بگیرد الکن. توضیح جهانگیری نویسد: (هاکره وهاکله کسی را گویند که در سخن گفتن زبانش میگرفته باشد و آنرا بتازی الکن خوانند. مولف تاریخ معجم نظم نموده: (بدور معدلتش زهزنان و دزد از بیم شدندها کره از کاف کاروان گفتن) رشیدی گوید: لیکن در دیوان سوزنی این بیت یافته شد بر این وجه: (زعین عدلش زای زبان دزد براه چوها گره شود از کاف کاروان گفتن) وبرین تقدیر دوکلمه است: (هاجداست وگره جداست) در مقدمه انجمن آرا نیز همین مطلب رشیدی تکرار شده. آقای سعید نفیسی نیز همین قول را بسط داده اند هر چند اعتراض نویسندگان مذکور در مورد اشتباه فرهنگ نویسان (جهانگیری و برهان) در بیت سوزنی وارد است ولی (هاکره) و (هاکله) بمعنی الکن را آنان از خود جعل نکرده اند بلکه ایشان که در هندوستان میزیسته اند این کلمات را در آن کشور شنیده و ضبط کرده اند. در هندوستان هالکه هکلا بمعنی لکنت والکن آمده. هکلاین بمعنی لکنت وهکلانا بمعنی لکنت داشتن است. در زبان اردو نیز این کلمات بهمین معانی آمده. و تبدیل لام به راهم معهود است. بنابراین مولفان مورد بحث اصل کلمه را درست ضبط کرده و معنی آنرا هم درست آورده اند ولی شاهدشان (بیت سوزنی) برای این معنی درست نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامله
تصویر عامله
مونث عامل بنگرید به عامل مونث عامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامله
تصویر حامله
حمل کننده، آبستن، باردار، بارور، بار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامله
تصویر حامله
((مِ لِ))
مؤنث حامل. آبستن، زن باردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حامله
تصویر حامله
آبستن، باردار
فرهنگ واژه فارسی سره