جدول جو
جدول جو

معنی هابع - جستجوی لغت در جدول جو

هابع(بِ)
خری که در رفتن گردن دراز کند. ج، هوابع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تابع
تصویر تابع
پیرو، پیروی کننده، دنبال کننده، مطیع، هر یک از مسلمانانی که صحابی را دیده و از آنان پیروی کرده باشد، تابعی، کنایه از تحت تاثیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طابع
تصویر طابع
مهرزن، سجیه، خوی، سرشت، طبع کننده، چاپ کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رابع
تصویر رابع
چهارم، چهارمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابع
تصویر سابع
هفتم، هفتمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هابط
تصویر هابط
فرودآینده
فرهنگ فارسی عمید
(بِ عَ)
مؤنث هابع. رجوع به هابع شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ هبع. شتر بچگانی که در آخر نتاج زاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به هبع شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از ضبع: ناقه ضابع، شتر بازویازنده در رفتن، فرس ضابع، اسب تیزرفتار یا بسیاررو یا گردن پیچان یک جانب رونده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
یکی از سلاطین پنجگانه مدیان است که بنی اسرائیل را بقتل رسانیدند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
چهارم. چهارم کننده. (منتهی الارب) ، ربیع رابع، بهار بسیار فراخ با ارزانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : سیقولون ثلثه رابعهم کلبهم. (قرآن 22/18).
رابعه با رابع آن هفت مرد
گیسوی خود را بنگر تا چه کرد.
نظامی.
، شتر نوبت آب رسیدۀ در روز چهارم. (ناظم الاطباء). ج، روابع. حمای ربع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تاسه زده. (منتهی الارب) ، کسی که از ماندگی نفس وی قطع شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
انگشترین، آنچه بدان بر عطایای مرسوم و مانند آن نشان و علامت کنند. و منه: علیه طابع الشهداء، ای علامتهم. (منتهی الارب) (آنندراج). و کسرالباء لغه فی الکل. (منتهی الارب) ، انگشتری و هر چه بدان مهر کنند، آلت داغ که بدان چارپایان صدقات را نشان کنند. (شمس اللغات) ، مهر خرمن. شگل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
اخلاقی که در مردم پیدا وترکیب یافته باشد از مطعم و مشرب و غیر آن که دفعش ناممکن بود. سرشت، مهرزن. (منتهی الارب) ، چاپچی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سیر و جز در شعر شنیده نشده و در نثر بکار بردن آن جائز نیست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سیر ضد گرسنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
هفتم. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). السابع من العدد بین السادس والثامن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). ج، سبعه و سابعون، هفت تو کننده. هفت لا کننده. سبع الحبل، حبله علی سبع قوی فهو سابع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بُ)
سبک و چست و چالاک از دزد و گرگ. (از منتهی الارب). خفیف از دزدان و گرگان. ج، هرابع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هابط
تصویر هابط
فرود آورنده، نازل شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طابع
تصویر طابع
چاپ کننده انگشتری، خاتم
فرهنگ لغت هوشیار
چهارم:) در درجه رابع قرار دارد . (، چهارم بار بچهارم رابعا. چهارم، چهارمین بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابع
تصویر سابع
هفتم هفتم هفتمین: فلک سابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هابل
تصویر هابل
فریبکار، فربه پرپیه، پیشه ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هابی
تصویر هابی
خاک گور، گرد خاک انگلیسی سرگرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامع
تصویر هامع
همدل و موافق، مشابه و یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابع
تصویر تابع
مطیع، خادم، فرمانبردار، پیرو، چاکر، پس رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هانع
تصویر هانع
فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضابع
تصویر ضابع
تیز رفتار: اسپ، گردن پیچان یکسو رو: اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابع
تصویر قابع
تاسه زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابع
تصویر تابع
((بِ))
پس رو، پیرو، فرمان بردار، مطیع، در ریاضی هرگاه میان دو تغییرپذیر چنان بستگی وجود داشته باشد که تغییر یکی در دیگری تغییری پدید آورد، نخستین را متغیر اصلی و دومی را متغیر تابع یا «تابع» گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سابع
تصویر سابع
((بِ))
هفتم، هفتمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هابط
تصویر هابط
((بِ))
فرود آینده، نازل، ستاره هبوط کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طابع
تصویر طابع
((بِ))
سرشت، نهاد، مهرزن، چاپ کننده، طبع کننده، جمع طابعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابع
تصویر رابع
((بِ))
چهارم، چهارمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابع
تصویر تابع
پیرو، پردازه
فرهنگ واژه فارسی سره
زیر دست، مطیع
دیکشنری اردو به فارسی