جدول جو
جدول جو

معنی نیکوسرشت - جستجوی لغت در جدول جو

نیکوسرشت
(سِ رِ)
خوش طینت. خوش فطرت. نیک نهاد. (یادداشت مؤلف) :
که نادان بدانجای خوار است و زشت
شه آنجاست درویش نیکوسرشت.
اسدی.
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت.
سعدی.
بگفت آن خردمند نیکوسرشت
جوابی که بر دیده باید نوشت.
سعدی.
برش تنگ دستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نیکوسرشت
خوش باطن، نیکخواه، نیک سرشت، نیکونهاد
متضاد: بدسرشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مینوسرشت
تصویر مینوسرشت
(دخترانه)
آنکه یا آنچه طبیعتی مانند بهشت دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیوسرشت
تصویر دیوسرشت
دیوسیرت، دیونهاد، بدنهاد، بدطینت، بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
خوش ذات، خوش فطرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکوداشت
تصویر نیکوداشت
مهربانی، خوش رفتاری، عزیز و محترم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
که سرینی خوش ترکیب و به اندام و برجسته دارد. فربه:
همان گه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش فطرتی. خوش طینتی
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طینتی. نیکونهادی
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طینت. خوش فطرت. نیکونهاد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فربه: شطبه، اسب نیکوگوشت، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ سِ رِ)
نیک سرشت. نکوطینت
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نیکو داشتن. حسن مراقبت. حسن مواظبت. (یادداشت مؤلف) : اگر کسی بر چارپای ستم کند... سلطان باید که او را ادب کند و از پیغمبر علیه السلام خبر آمده است به نیکوداشت ایشان. (ترجمه طبری بلعمی). این پسر را از جامه و نیکوداشت جمالش یکی صد شد. (نوروزنامه).
نکوش داشتم و شد نکو به نیکوداشت
چنانکه درخور بوس آمد و سزای کنار.
مختاری.
عظمت سلطنت از نیکوداشت رعیت باشد. (راحهالصدور) ، اکرام. احترام. نوازش. اعزاز: و عبدالمطلب ایشان را [دایگان بنی سعد را نیکوداشت وعده کرد استوار نداشتندی. (ترجمه طبری بلعمی). نیکوداشت ها هر روز به زیادت بود. (تاریخ بیهقی ص 64). سالها آنجا بماند در نیکوداشت هرچه تمام تر. (تاریخ بیهقی ص 606). وی به فرمان جائی موقوف است در نیکوداشتی هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی ص 216). گفت من امیرالمؤمنین علی علیه السلام را به خواب دیدم که مرا به فرزندان وصیت کرد به نیکوداشت. (مجمل التواریخ) ، احسان. انعام. پاداش: اگر طاعتی بینم بی ریا و شبهت در برابرآن عدلی کنیم و نیکوداشتی که از آن تمامتر نباشد. (تاریخ بیهقی).
- نیکوداشت کردن، ضیافت کردن: وحوش را به گوشت او نیکوداشتی خواهم کرد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
خوش ساخت، که با مهارت و ظریف و زیبا ساخته شده است: قاتر، پالان و زین نیکوساخت، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
که سرشتی مانند مینو دارد. که طبیعتی مانند بهشت دارد. دارای سرشت و طبیعت بهشت. دارای خلقت بهشت. توسعاً به معنی زیبا و خرم:
درآمد به آن شهر مینوسرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت.
نظامی.
در آن خرم آباد مینوسرشت
فروماند حیران ز بس آب و کشت.
نظامی.
زمانه به کردار باغ بهشت
زمین از گل و سبزه مینوسرشت.
نظامی.
، خوب صورت. مینوپیوند. (آنندراج). رجوع به مینوپیوند شود، آسمانی طبیعت و آسمانی خوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ سِ رِ)
نیکوسرشتی. نکوسرشت بودن. رجوع به نیکوسرشت و نکوسرشت شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نیک سیرت. نکوسیرت. نیک نهاد. خوش رفتار: پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 93). پوران دخت بنت کسری زنی سخت عاقل و عادل و نیکوسیرت بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 110)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک سرشتی
تصویر نیک سرشتی
نیک ذاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو سرشتی
تصویر نیکو سرشتی
نیک ذاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو سرشت
تصویر نیکو سرشت
نیک ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
نیک ذات
فرهنگ لغت هوشیار
خوب سرشت، خوش ذات، خوش طینت، خوش نیت، نیک خواه، نیک نهاد، نیکوسرشت
متضاد: بداصل، بدذات، بدطینت، بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیوسیرت، دیونهاد، شیطان صفت
متضاد: فرشته خو
فرهنگ واژه مترادف متضاد