- نیکوحال
خوشحال، خوش وقت، تندرست
معنی نیکوحال - جستجوی لغت در جدول جو
- نیکوحال
سلامت، تندرست، (ناظم الاطباء)، سرحال، خوش حالت، (ناظم الاطباء)، خوش وقت، خوشحال، (فرهنگ فارسی معین)، سردماغ، قوی حال، رجوع به نیکوحالی شود: عایش، مرد نیکوحال، جبر، نیکوحال شدن، استجبار، درست و نیکوحال گردیدن، (از منتهی الارب)
- نیکوحال
تندرست، سالم، خوشحال، خوشوقت
متضاد: بدحال
متضاد: بدحال
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
عاقل، دانا، خردمند، حصیف، راد، خردومند، خردور، متفکّر، لبیب، بخرد، متدبّر، اریب، فروهیده، پیردل، فرزانه، فرزان، خردپیشه، داناسر، صاحب خرد
نیک فال، (فرهنگ فارسی معین)، نیک اختر، خوش طالع، نیکوطالع
(نِ)
لغت نامه دهخدا
نیکوحال. به سامان. توانگر. مرفه. صاحب جاه و قدرت:
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
، سالم وسرحال. سردماغ. تندرست
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
، سالم وسرحال. سردماغ. تندرست
رخاء، قوی حالی، توانگری، فراغ بال: تجمل، نیکوحالی نمودن، (دستورالاخوان)، هم مثل المعی و الکرش، یعنی ایشان در نیکوحالی و ارزانیند، (منتهی الارب)، سلامت، تندرستی، خوشحالی، خوشوقتی، (فرهنگ فارسی معین)
نیکو جارو (جارو حال) تندرست بسیاری از آمیزه های که با نیک آغاز گردیده چون (نیک سیرت) با نیکو نیز آغاز شده چون (نیکو سیرت) که آرش ها برابر است سالم تندرست، خوشحال خوشوقت
