جدول جو
جدول جو

معنی نیزه - جستجوی لغت در جدول جو

نیزه
نی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب کنند
نیزۀ آتشین: کنایه از شعاع آفتاب
نیزۀ خطی: نیزۀ راست و بلندی که از محلی در بحرین به نام الخط می آورده اند
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
فرهنگ فارسی عمید
نیزه
(نَ / نِ زَ / زِ)
حربۀ معروف که به عربی آن را رمح و سنان گویند. (انجمن آرا). رمح. (آنندراج) (غیاث اللغات). قناه. (منتهی الارب) (دستورالاخوان). طراد. مخرص.خرص. لیطه. (از منتهی الارب). نوعی از سلاح که به عربی رمح گویند و چوبی است باریک استوانه ای شکل مانند نی که در سر آن پیکانی نصب کرده اند. (ناظم الاطباء). بیغال. پیغال. نیزک. مارن. (یادداشت مؤلف) :
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک نیزۀ تو سان زند همی.
بوشکور.
همه سر آرد بار آن سنان نیزۀ او
هرآینه که همه خون خوردسر آرد بار.
دقیقی.
سپاه از دورویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ و ژوبین به کف.
دقیقی.
سلاحشان سپرو زوبین و نیزه است. (حدود العالم).
دو تن دید با نیزه و درع و خود
بترسید و گفتا که هست این درود.
فردوسی.
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.
فردوسی.
بن نیزه را بر زمین برنهاد
به بالای زین اندر آمد چو باد.
فردوسی.
ز بهر رسم همی نیزه را سنان دارد
و گرنه نیزۀ او را به کار نیست سنان.
فرخی.
سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به ژوبین بشکندسیمرغ را پر.
فرخی.
خشتی کوتاه و دسته قوی به دست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی).
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزۀ مارسارش.
ناصرخسرو.
نیزۀ کژدر میان کالبد تنگ
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد.
ناصرخسرو.
دستارچۀ سیاه نیزه ش
چتر سر خضرخان ببینم.
خاقانی.
نیزۀ چون مارش ار بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد.
خاقانی.
ز آن دل که در او جاه بود ناید تسلیم
ز آن نی که از او نیزه کنی ناید جلاب.
خاقانی.
دستش به نیزه ای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند.
خاقانی.
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینۀ خارا نشاندی.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
، واحدی و مقیاسی برای تعیین طول یا ارتفاع چیزی. به طول یک نیزه. نیز رجوع به نیزه بالا شود:
دو نیزه به بالا یکی کنده کرد
سپه را به گردش پراکنده کرد.
فردوسی.
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیزه دیوار کرد.
فردوسی.
بالای او به قد نه نیزه بود بلندی چنانک هر نیزه سه باع باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 36).
آب کز سر گذشت درجیحون
چه بدستی چه نیزه ای چه هزار.
سعدی.
، علم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رایه. (از منتهی الارب). رایت. (ناظم الاطباء). نیزۀ علم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب یا نئی که برای علم و رایت به کار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- چون نیزه میان (یا کمر) بستن، به خدمت ایستادن:
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
- سر نیزه از آفتاب گذاشتن (یا گذاردن) ، سخت بر خود بالیدن. (یادداشت مؤلف) :
از او شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب.
فردوسی.
- نیزۀ آتشین، کنایه از شعاع آفتاب است در وقت طلوع و غروب. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نیزه آختن، نیزه زدن. (فرهنگ فارسی معین). نیزه کشیدن: در سواری و گوی باختن و نیزه آختن بغایت چست و چالاک بود. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 34 از فرهنگ فارسی معین).
- نیزه افکندن، نیزه انداختن. رجوع به ترکیب بعدشود.
- نیزه انداختن، نیزه پرتاب کردن. رجوع به نیزه اندازی شود: چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی ص 349).
- نیزه باختن، نیزه ربودن. قسمی ورزش و بازی سواران جنگی بوده است. (یادداشت مؤلف) .رجوع به نیزه باز و نیزه بازی شود: او را سواری و نیزه باختن و تیر انداختن آموخت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75).
- نیزۀ بارکش، نیزه ای محکم بوده که برای ربودن دشمن از زین به کار می رفته است. (یادداشت مؤلف) :
یکی نیزۀ بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.
فردوسی.
- نیزه به کف، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (آنندراج).
- نیزه بند کردن، سر نیزه بند کردن، تیغ زدن. سربار شدن. کلاشی کردن. نیزه شدن. رجوع به نیزه شدن شود.
- نیزه پیچ دادن، عبارت از آن است که نیزه بازان پیش از ارادۀ جنگ نیزه بازی کنند و دست و پارا گرم سازند. (از آنندراج) :
در آورد بر خنگ جنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه را داد پیچ.
نظامی (از آنندراج).
- نیزۀ خطی، در برهان قاطع به معنی نیزۀ بسیار راست باشد مثل خط جدول کتاب و در مصطلحات، به معنی نیزه ای که منسوب به خط است و خط نام موضعی است در یمامه که در آنجا نیزۀ خوب پیدا می شود و بعضی گویند که در آنجا از جای دیگر آورده می فروشند. (از غیاث اللغات). ابومنصور گوید: مراد از قرای خطّ قطیف و عقیر وقطر است، من گویم: همه اینها در ساحل بحرین و عمان است و آن مواضعی است که از هند نیزه ها بدانجا آرند و راست کنند و به عرب فروشند. (از معجم البلدان) (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گاه به تیغ هندی و گاه به نیزۀ خطی و گاه بر تیرباران متواتر ایشان را منکوب و مخذول و متفرق گردانیدیم. (ترجمه اعثم کوفی ص 31). به نیزه خطی قلم اقلیم نکته دانی... (حبیب السیر ص 123).
اگر شبنم رباید آفتاب از نیزۀ خطی
تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربائی.
صائب (از آنندراج).
نیزۀ خطی به دست او کند
با دل دشمن زبان اندر دهان.
طالب (از آنندراج).
- نیزه خوردن، هدف طعن و نیزه واقع شدن.
- نیزه دادن، بازی کردن با نیزه پیش از اشتغال به جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء).
- نیزه دوانیدن، نیزه انداختن. (ناظم الاطباء) :
بین شهاب فلک و نیزه دوانیدن او
که شد اندر شب تار از مه نو حلقه ربای.
میرخسرو (از آنندراج).
- نیزه ربودن، نیزه باختن. رجوع به نیزه باختن در سطور بالا شود.
- نیزه زدن، نیزه انداختن به کسی و فروبردن آن. (ناظم الاطباء). رمح. طعن:
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگذاشت خفتان و پیوند اوی.
فردوسی.
نیزه زدند بر پشت وز شکم بیرون آوردند و اسب بستدند. (تاریخ بیهقی ص 641).
- ، با زرنگی و گربزی چیزی از کسی ستدن. به خواهش از کسی رایگان گرفتن. به کلاشی ستدن چیزی. نیزه کردن. (از یادداشت های مؤلف). کلاشی کردن.
- نیزه شدن، سربار وطفیلی دیگری شدن. به پرروئی از دیگران چیزی ستدن.
- نیزۀ قلم، نی قلم. (ناظم الاطباء).
- نیزه کردن، با گربزی مالی از کسی ستدن. کلش. بند شدن. سور زدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیزه زدن در سطور قبلی شود.
- نیزه کشیدن، نیزه آختن:
شب عربی وار بود بسته نقاب بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب.
خاقانی.
نیزه کشید آفتاب حلقۀ مه درربود
نیزۀ وی زرّ سرخ حلقۀ آن سیم ناب.
خاقانی.
- نیزه گذاردن، نیزه زدن: امیر نیزه بگذارد بر سینۀ وی و زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
نیزه
(نَ زِ)
دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. در 32هزارگزی شمال سردشت و 16هزارگزی شمال غربی جادۀ سردشت به مهاباد، ودر منطقۀ کوهستانی و جنگلی معتدل هوایی واقع است و287 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون، مواد جنگلی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نیزه
حربه معروف که بعربی آنرا رمح و سنان گویند
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
نیزه
((نِ زِ))
چوبی دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب می کردند
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
فرهنگ فارسی معین
نیزه
خنجر، دشنه، رمح، زوبین، شمشیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیزه
1ـ اگر خواب ببینید با نیزه ای از خود دفاع میکنید، نشانهآن است که در خصوصیترین امور زندگی شما تجسس میکنند تا شما را متهم سازند، اما شما بعد از جر و بحثهای فراوان بیگناهی خود را اثبات میکنید. ، 2ـ اگر خواب ببینید نوک نیزه ایدر بدنتان فرو میرود، علامت آن است که دشمنان موفق میشوند برایتان دردسر فراهم کنند. ، 3ـ اگر خواب ببینید دیگران نیزه در دست دارند، علامت آن است که منافعتان در خطر است. ، 4ـ دیدن نیزه در خواب، علامت روبرو شدن با دشمنانی خطرناک و کسب تجارب زیان بار است. ، 5ـ اگر خواب ببینید نیزه ایشما را زخمی میکند، علامت آن است که با قضاوتی غیرمنصفانه خود را به دردسر میاندازید، 6ـ دیدن نیزه شکسته در خواب، نشانه آن است که به چیزهای به ظاهر غیرقابل نفوذ، نفوذ خواهید کرد و آرزوهایتان برآورده خواهد شد.
دیدن نیزه درخواب بر شش وجه است. اول: عجب. دوم: ولایت. سوم: عمردراز. چهارم: ظفر. پنجم: ریاست. ششم: منفعت.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیره
تصویر نیره
(دخترانه)
مؤنث نیر، روشن و منور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیچه
تصویر نیچه
نایچه، نای کوچک، لولۀ کوچک، در علم زیست شناسی نایژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزیه
تصویر نزیه
پاک، پاکیزه، پاک دامن، جای باصفا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ریز، خرد، کوچک، خرده و اندکی از چیزی
ریزه ریزه: خرده خرده، پاره پاره، ریزریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیزه
تصویر دیزه
اسب سیاه مایل به خاکستری، برای مثال کجا دیزۀ تو جهد روز جنگ / شتاب آید اندر سپاه درنگ (فردوسی - ۱/۲۲۸)
قلعه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، اورا، کلات، ملاذ، دژ، قلاط، دز، رخّ، پشلنگ، حصن، ابناخون، دیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیله
تصویر نیله
کبودرنگ، به رنگ نیل، نیل فام، هر چیز کبودرنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیمه
تصویر نیمه
نیم، نصف چیزی، نصف آجر یا خشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنیزه
تصویر تنیزه
دامنۀ کوه، برای مثال شاه بهرام از این قرار نگشت / سوی شیر آمد از تنیزۀ دشت (نظامی۴ - ۵۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیوه
تصویر نیوه
ناله، افغان، خروش، گریه، نوحه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ زَ / زِ)
بمعنی طرف و دامن باشد، چنانکه گویند تنیزۀ کوه، مراد از آن دامن کوه باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). و تنیزۀ دشت یعنی دامن دشت. (انجمن آرا) (آنندراج). کناره. حوالی. کمینگه. (حاشیۀ هفت پیکر نظامی چ وحید ص 98) :
شاه بهرام از این قرار نگشت
سوی شیر آمد از تنیزۀ دشت.
نظامی (هفت پیکر ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ زَ)
نام قبیله ای از عرب.
- مثل عرب عنیزه، سخت رباینده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ زَ)
لقب فاطمه دخترعم امروءالقیس و معشوق وی بود. (از اقرب الموارد). و رجوع به العقد الفرید ج 8 ص 108 و 109 و الاغانی و اعلام النساء ج 3 ص 373 شود:
عنیزه برفت ازتو و کرد منزل
به مقراط و سقطاللوی و عقیقا.
منوچهری
نام دختری است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
اذیت و رنج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از قازه هندی لنگوته لنگ کوچک لنکوته. یا قیزه کردن اسب. بستن اسب به وضع خاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزه
تصویر لیزه
آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
بی آک، پاکدامن، درستکار، پرهیزگار پاک وپاکیزه، خوش وخرم باصفا، پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
نای خردنایچه، نی باریک مجوف که جولاهگان ماشوره سازند. انباچه، لوله ای که ازآن آب ریزدنایژه، اشک: نه ازخواب وازخوردبودش مزه نه بگسست ازچشم اونایزه. (عنصری. لفا. اق 509) توضیح درلغت فرس وبتقلیدوی دیگران نایزه رادراین بیت عنصری بمعنی} آب چکیدن {گرفته اندولی مرحوم دهخداآنرابمعنی} اشک {دانسته وصحیح می نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوزه
تصویر نوزه
کاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیله
تصویر نیله
هر چیز نیلی و کبود، عصاره نیل: نیلج، اسب و استر کبود رنگ: (زهر قسم اسب الوان در طویله سمند و ابلق و کورنگ و تیله) (ویس ورامین فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
نصف هر چیز (هر بیت را بدو نیمه باشد که در تحرکات و سواکن بهم نزدیک باشند)، پارچه ای که بوسیله آن روی خود را پوشند برقع، نصف ار خالق، نصفه آجر یا خشت. یا نیمه پسین. نصف موخر: (نیمه پسین از پیکر گاو) یا نیمه پیشین. نصف مقدم: (نیمه پشین از شکل ثور) یا نیمه دینار. نصف دینار، لب معشوق، بوسه. یا نیمه شب. نصف نصف یک ربع. یا نیمه نیمه نیمه. نصف نصف نصف یک هشتم. یا به دو نیمه شدن نصف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیزه
تصویر جیزه
جانب، کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
خرد، صغیر، بسیار ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنیزه
تصویر تنیزه
دامن (دشت کوه) دامنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنیزه
تصویر حنیزه
کنگره، تاک (طاق)، کمان بی زه، کمان پنبه زنی، کج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزهم
تصویر نیزهم
همچنین باز هم: (و میخواهند که شما نیز - که مومنان اید - راه راست گم کنید)، در جمله های شامل نفی نهی و استفهام بمعنی دیگر بیش بعد ازین آید: (من ترا از شهوات و لذات و حظوظ نفس خویش فرا خواهم گرفت تا نیز حظوظ خود نطلبی) : (نیز عصا بر سنگ مزن) یا نیزهم (نیز 1) : (دردم از یارست و درمان نیزهم دل فدای او شد و جان نیزهم) (حافظ. 250) (ردیف این غزل (نیزهم) است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنیزه
تصویر تنیزه
((تَ زَ یا زِ))
دامن (دشت، کوه)، دامنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیمه
تصویر نیمه
نصف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ذره
فرهنگ واژه فارسی سره