جدول جو
جدول جو

معنی نگسستن - جستجوی لغت در جدول جو

نگسستن(لَ)
مقابل گسستن. رجوع به گسستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگستن
تصویر تنگستن
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسستنی
تصویر گسستنی
بریده شدنی، درخور گسستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
بریدن، جدا کردن، بریده شدن، جدا شدن، برای مثال ورا خواندند اردوان بزرگ / که از میش بگسست چنگال گرگ (فردوسی - ۶/۱۳۹)، کنایه از پراکندن، تمام شدن، به پایان رسیدن، نابود شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاستن
تصویر نشاستن
نشاختن، نشاندن، برای مثال هم از تخم شه پادشاهی نشاست / براو رسم باژ آنچه بد کرد راست (اسدی - ۳۹۳)، گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی / کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی (ناصرخسرو - ۲۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگرستن
تصویر نگرستن
مخفّف واژۀ نگریستن، برای مثال منگر اندر بتان که آخر کار / نگرستن گرستن آرد بار (سنائی - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاشتن
تصویر نگاشتن
نوشتن، نقش و نگار کردن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناگسستنی
تصویر ناگسستنی
پاره نشدنی، بریده نشدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
نگاه کردن، دیدن، نگریدن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ سَسْ تَ)
قابل گسستن. درخور قطع شدن و پاره گردیدن. رجوع به گسستن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تَ)
اگوستن سن. (قدیس) کشیش هیپون (نزدیک شهر بن) پسر سنت مونیک (354- 430 میلادی). پس از دوران جوانی پرحادثه، وی بوسیلۀ مواعظ سنت آمبروآز هدایت شد و مشهورترین آبای کلیسای لاتینی گردید. آثار عمده اوعبارتند از ’شهر خدا’ و ’اعترافات’. وی حکیم الهی، فیلسوف، و عالم اخلاقی بود و می کوشید که نحلۀ افلاطونی را با معتقدات مسیحی و عقل را با ایمان موافق سازد. ذکران وی 28 ماه اوت است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ وَ دَ)
شکستن و گسستن و شکسته شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به گسستن، و شعوری ج 1 ورق 219 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ حَ)
جدا شدن. منقطع شدن.
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نیارستن. نتوانستن. جرات نکردن
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ دَ)
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) :
منگراندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261).
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم.
سعدی.
دل پیش تو و دیده به جای دگر استم
تا خلق ندانند تو را می نگرستم.
سعدی.
- اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی).
، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن:
دگرباره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند.
(ویس و رامین).
، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن.
- در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ کَ / کِ دَ)
از ریشه اوستایی سید، سانسکریت چهید، پارسی باستان ویسدرامی، پهلوی ویسستن. قطع کردن. بریدن. جدا کردن. منقطع گشتن. پاره شدن. شکسته شدن. رها شدن. و رجوع به گسلیدن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از هم جدا شدن و از هم جدا کردن در تار زنجیر و رشته و امثال آن که درازی داشته باشد حقیقت است و در غیر آن استعاره و تشبیه. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء) .فتالیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ.
فردوسی.
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه ورنگ و بوی.
فردوسی.
، رها شدن. (ناظم الاطباء)، شکستن چیز نرم که پیچیده شود. (غیاث). بریده و شکسته شدن. پاره شدن. (ناظم الاطباء)، جداشدن:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخش و گو بگداز.
آغاجی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایژه.
عنصری.
سنجر ز رفیقان خردمند گسستم
ترسم که شبی مست به دست عسس افتم.
سنجر (ازآنندراج).
، منقطع گشتن. قطعشدن. بریدن. (ناظم الاطباء) :
آب چون برد سوی آب خوره
چون گسست آب بربماند خره.
ابوالعباس.
پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردند. (مجمل التواریخ و القصص).
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف
چو نافش بریدند روزی گسست
به پستان مادر درآویخت دست.
سعدی (بوستان).
، مجازاً ازمیان رفتن. نابود شدن: و مهر قرامطه را (معتضد خلیفه) بگرفت... و بیاویختش و عظمت ایشان بگسست. (مجمل التواریخ و القصص).
، بریدن. قطع کردن. پاره کردن:
چو یک موی گردد به سر بر سپید
بباید گسستن ز شادی امید.
فردوسی.
بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند
بنگر، بگسستی آنچه گفت بگسل ؟
ناصرخسرو.
گسستم ز دنیای جافی أمل
ترا باد بند و گشای عمل.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 250).
پس ناگاه برآمد و لنگرهای (کشتی) بگسست و بادبانها بشکست. (مجمل التواریخ والقصص). چون طبع اجل صفرا تیز کرد... از زنجیر گسستن فایده حاصل نیامد. (کلیله و دمنه).
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند.
نظامی.
شکستند چنگ و گسستند رود
بدرکرد گوینده از سر سرود.
سعدی (بوستان).
، واماندن. از راه رفتن. کوفته گشتن: پس چون قصیر فرازرسید و از اسب فرودآمد، در ساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان)، ویران کردن. درهم ریختن:
دریا بغل گشوده به ساحل نهاده روی
دیگر کدام سیل گسسته ست بند را.
صائب (از آنندراج).
- از هم گسستن، متلاشی شدن. نابود شدن:
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب.
نظامی.
- ، از هم جدا شدن:
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر با هم نخواهی یافتن.
خاقانی.
- بار گسستن، بهم خوردن مجلس و پایان یافتن: چون بار بگسست خواجه به دیوان آمد و شغل پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
- فروگسستن، جدا کردن. بریدن:
زیور نثرش فروخواهم گسست
بر شه صاحبقران خواهم فشاند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل گسستن به معنی بریدن و جداکردن و پاره شدن و پاره کردن. رجوع به گسستن شود
لغت نامه دهخدا
نقش کردن مصور کردن: آن صورتها که ستارگان را بدو نگارند، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن: مولانا نظام الدین... چیزی از ماثر و مفاخر حضرت صاحب قران بیان نگاشته
فرهنگ لغت هوشیار
نگریستن: پیغامبر علیه السلام گفت پنج چیزاست که نگریستن اندر و عبادت است: اول نگرستن بروی علما از عبادت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
منقطع گشتن، پاره شدن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکاستن
تصویر نکاستن
کم نکردن، ناکاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکسستن
تصویر بکسستن
شکسته شده و گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگسستن
تصویر برگسستن
بریدن، جدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نشاندن نشانیدن: سرهفته شه خواندوبنشاستش اباخلعت وباره آراستن، (شا. فرنظا)، کاشتن کشتن: دردل ماشاخ مهربانی بنشاست دل نه ببازی زمهرخواسته برکند. (رودکی. چا. نف. ج 3 ص 990)، نصب کردن تعیین کردن: وربشایستی که دینی گستریدی هرخسی کردگاراین جهان پیغمبری ننشاستی. (ناصرخسرو. 440)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگسستنی
تصویر ناگسستنی
پاره ناشدنی، جدا ناکردنی
فرهنگ لغت هوشیار
قطع ناشده متوالی پیاپی: برتو دوام نعمت حق ناگسسته باد، وزمن دوام نعمت توبادناگسل. (سوزنی) مقابل گسسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسستنی
تصویر گسستنی
در خور گسستن لایق گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواستن
تصویر نواستن
بی میل بودن در خوراک (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
((نِ گَ تَ))
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگاشتن
تصویر نگاشتن
((نِ تَ))
نقش و نگار کردن، نوشتن، نگاریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاستن
تصویر نشاستن
((نِ تَ))
نشانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
((گُ سَ تَ))
بریدن، جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگیختن
تصویر نگیختن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
بریدن، پاره کردن، قطع کردن، گسیختن
متضاد: پیوستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد