نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن: چه سغدی چه چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. فردوسی. بگفت این و پس در دل مصطفی نگاریدش این سورۀ باصفا. شمسی (یوسف و زلیخا). با اینهمه از سرشک بر رخ ﷲ الحمد می نگارد. خاقانی. ، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن: دگرباره فرودآمد بت آرای نگارید آن سمنبر را سراپای. (ویس و رامین). این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی. سعدی. غلامان درّ و گوهر می فشانند کنیزان دست و ساعد می نگارند. سعدی. ، صورت بخشیدن. آفریدن: ببیند زاندک سرشت آب و خاک دو گیتی نگاریده یزدان پاک. اسدی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. ، ساختن. (یادداشت مؤلف) : نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. منوچهری (از یادداشت مؤلف). ، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن: بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون به سان سر گاومیش. فردوسی. نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش. منوچهری. صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت که جان در او نتوانم نهاد ننگارم. خاقانی. هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار. نظامی
نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن: چه سغدی چه چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. فردوسی. بگفت این و پس در دل مصطفی نگاریدش این سورۀ باصفا. شمسی (یوسف و زلیخا). با اینهمه از سرشک بر رخ ﷲ الحمد می نگارد. خاقانی. ، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن: دگرباره فرودآمد بت آرای نگارید آن سمنبر را سراپای. (ویس و رامین). این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی. سعدی. غلامان دُرّ و گوهر می فشانند کنیزان دست و ساعد می نگارند. سعدی. ، صورت بخشیدن. آفریدن: ببیند زاندک سرشت آب و خاک دو گیتی نگاریده یزدان پاک. اسدی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. ، ساختن. (یادداشت مؤلف) : نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. منوچهری (از یادداشت مؤلف). ، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن: بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون به سان سر گاومیش. فردوسی. نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش. منوچهری. صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت که جان در او نتوانم نهاد ننگارم. خاقانی. هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار. نظامی
رنگین، هر چیز رنگ آمیزی شده، آرایش شده، نقش دار، برای مثال حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی (سعدی۲ - ۶۰۰)، کنایه از معشوق و محبوب خوب رو
رنگین، هر چیز رنگ آمیزی شده، آرایش شده، نقش دار، برای مِثال حاجت به نگاریدن نَبوَد رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی (سعدی۲ - ۶۰۰)، کنایه از معشوق و محبوب خوب رو
ناجاویده فروبردن. (جهانگیری)) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). بلع. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). بلع کردن. (ناظم الاطباء). آن را اوباریدن نیز گویند. (جهانگیری). نواریدن ظاهراً صورت منفی ’واریدن’ است به معنی ’فاریدن’. امام بیهقی در تاج المصادر لغت ’سرط’ و ’لقف’ عربی را به ’فروواریدن’ ترجمه کرده است و از همین ریشه است ’اوباردن’. سرط و لقف به معنی بلع است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گرفته به چنگال می داردش بدان تا به یک بار بنواردش. زراتشت بهرام (از جهانگیری)
ناجاویده فروبردن. (جهانگیری)) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). بلع. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). بلع کردن. (ناظم الاطباء). آن را اوباریدن نیز گویند. (جهانگیری). نواریدن ظاهراً صورت منفی ’واریدن’ است به معنی ’فاریدن’. امام بیهقی در تاج المصادر لغت ’سرط’ و ’لقف’ عربی را به ’فروواریدن’ ترجمه کرده است و از همین ریشه است ’اوباردن’. سرط و لقف به معنی بلع است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گرفته به چنگال می داردش بدان تا به یک بار بنواردش. زراتشت بهرام (از جهانگیری)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود: ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. ، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود: ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. ، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
دیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نگریستن. (جهانگیری) : به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوشش و او خود سپید. رودکی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه. فرخی. نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان دانۀ درّ است هرچ آن بنگری در جویبار. منوچهری. البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود. (تاریخ بیهقی ص 326). آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. (تاریخ بیهقی ص 629). من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم. خاقانی. ماه نو را چه نقص اگر گبران ماه نو بنگرند و خه نکنند. خاقانی. گرچه از احولی که چشم مراست غم یک روزه را دو می نگرم. خاقانی. مردم پرورده به جان پرورند گر هنری در طرفی بنگرند. نظامی. کم خور و بسیاری راحت نگر بیش خور و بیش جراحت نگر. نظامی. ، ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء). مشاهده کردن. تماشا کردن: روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من خیره شد از عجایب الوان که بنگرید. بشار. زن شیردل چون سپه بنگرید به روز چهارم به ایشان رسید. فردوسی. همی خواست تا گنج ها بنگرد زر و گوهرو جامه ها بشمرد. فردوسی. گرازه چو گرد سپه را بدید بیامد سپه را همه بنگرید. فردوسی. نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی، رخ او چون رخ آن زاهد محرابی... منوچهری. نگرید آن رز و آن پایک رزداران درهم افکنده چون ماران بر ماران. منوچهری. ملک دستهاشان همه بنگرید نشان بریدن سراسر بدید. شمسی (یوسف و زلیخا). سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته همچون آینه و از شعاع دشوار شایستی نگریدن. (مجمل التواریخ). و هر خانه روزنی ساخته روشنائی و نگریدن را. (مجمل التواریخ). این شعر آفتابی بکرش نگر که داد از مهر سینه شیرش چون مادر آفتاب. خاقانی. بنگر احوال دهر خاقانی گرت چشم عبر ندوخته اند. خاقانی. گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم. سعدی. ، نگاه کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چشم را به سوی کسی یا چیزی گرداندن. نظر کردن. (ناظم الاطباء) : به خط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. نشست از بر خاک و کس را ندید سوی پهلوان وسران ننگرید. فردوسی. زمان تازمان پیش من بگذری به حجره درآئی به من ننگری. فردوسی. ز دیدنش رودابه می نارمید بدزدیده در وی همی بنگرید. فردوسی. من همانم که به من داشتی از گیتی چشم چه فتاده ست که بر من نتوانی نگرید. فرخی. تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری. فرخی. گوئی به رخ کس منگر جز به رخ من ای ترک چنین شیفتۀ خویش چرائی من در دگران زآن نگرم تا به حقیقت قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جائی. منوچهری. بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی ص 333). امیر در شراب بونعم راگفت سوی نوشتکین می ننگری، او جواب داد که از آن نگریستن بس نیک آمدم که دیگر نگرم. (تاریخ بیهقی ص 418). دل من ز گیتی مر او را گزید ز بیم خدایش به من ننگرید. شمسی (یوسف و زلیخا). چو یوسف به شمعون یکی بنگرید مر او را چو آشفته دیوانه دید. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 155). آن زن [دیوانه] چون در آن زر و جوهر نگرید وتن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد. (نوروزنامه). و از بالا ملک سوی ما همی نگرید. (مجمل التواریخ). بلیناس آینه ای ساخته بود در عهد خویش که چون درآن نگریدندی جملۀ کشتی ها بر در روم و قسطنطینه بدیدندی. (مجمل التواریخ). چون پیغامبر پنج فرسنگ بیامدبازپس نگرید در کوههای مکه غمناک شد. (مجمل التواریخ). چون به جمال نگار خود نگریدم مه به شمارده و چهار برآمد. سوزنی. نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم. خاقانی. ملک زاده چون یک زمان بنگرید می و مجلس و نقل و معشوقه دید. نظامی. چو در چشمه یک چشم زد بنگرید شد آن چشمه از چشم او ناپدید. نظامی. مرید را گفت تو را درمی باید بنگر. آن مرید بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. (تذکرهالاولیاء). کآن مسلمان را به خشم از چه سبب بنگریدی بازگو ای پیک رب. مولوی. در هیأتش می نگرید صورت ظاهرش پاکیزه دید. (گلستان). افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده ست یا دیده و بعد از تو به روئی نگریده ست. سعدی. برون رفت و هر جانبی بنگرید به اطراف وادی نگه کرد و دید. سعدی. ، تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین)، تأمل کردن. وارسی کردن. به دقت نظر کردن: آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. بوشکور. بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی. فردوسی. خرد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری. فردوسی. ز فرزند جائی نشانی ندید ز هر سوی در کار می بنگرید. فردوسی. خداوند مهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد. (تاریخ بیهقی ص 595). امروز به کار در نکو بنگر بنگر که چه گفت مرد یونانی. ناصرخسرو. ، دقت کردن.مواظبت کردن. سعی کردن. آژیر بودن. ملتفت بودن. متوجه بودن. (یادداشت مؤلف). برحذر بودن. پاس داشتن. - نگر، نگر تا، زنهار. دقت کن. بپا: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. به ناپارسائی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. بوشکور. هرچه بگویم ز من نگر که نگیری عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد. معروفی. بر در آن حصار بنشین و از آنجا برمخیز تا بگشائی و نگر که صلح نکنی. (ترجمه طبری بلعمی). چون نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آئی. (ترجمه طبری بلعمی). ای مسلمانان... یک ساعت صبر کنید و... نگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. (ترجمه طبری بلعمی). بیا تا شویم از پس کار اوی نگر تا نترسی ز پیکار اوی. دقیقی. نگر تا تواند چنین کرد کس مگر من که هستم جهاندار و بس. دقیقی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. نگر تا پسندت که آید همی دگر سودمندت که آید همی. فردوسی. نگر تا نباشی تو زینهاو بس که کس را ندیدند فریادرس. فردوسی. سپه را نگر تا نیاری به جنگ سه روز اندر این کار باید درنگ. فردوسی. مرا خوار داری و بی قدر خواهی نگرتا بدین خو که هستی نپائی. فرخی. همی ندانی کاین دولتی چگونه قوی است تو این حدیث که گفتم نگر نداری خوار. فرخی. نگر تا تو اسفندیارش نخوانی که آید ز هر مویش اسفندیاری. فرخی. اگر تضریبی کنند تاتو را دل به ما مشغول گردانند نگر تا دل خویش را مشغول نکنی. (تاریخ بیهقی ص 138). نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که می آید کار خویش می آرد. (تاریخ بیهقی ص 669). نگر تا نبندی دل اندر جهان نباشی از او ایمن اندر نهان. اسدی. گفت وقتی بیاید که این [سماع] و بانگ کلاغ هر دو مر تو رایکسان شود. نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود. (کشف المحجوب). نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی. (کشف المحجوب). فرشته او را خوشه ای انگور داد از بهشت و گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی. (مجمل التواریخ). گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ). خدای آیت فرستاد که نگر تا فرمان ایشان نبری که دروغ می گویند. (تفسیر ابوالفتوح سورۀاحزاب). نگر که نام سری بر چنین سری ننهی که گنبد هوس است این و دخمۀ سودا. خاقانی. ، اعتنا کردن. اهمیت دادن. (یادداشت مؤلف). عنایت و توجه کردن. التفات کردن: ای خداوند به کار من از این به بنگر مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس. بوشکور. به کار آورآن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر به فرمان دیو. بوشکور. پس وعده های نیکوکرد و گفت من به کار شما بنگرم و با شما نیکوی کنم، شما از یزدگرد ترسیده اید و چنان دانید که مذهب من [بهرام] مذهب اوست. (ترجمه طبری بلعمی). دهم جان گر از دل به من بنگری کنم خاک تن تا تو پی بسپری. فردوسی. بزرگان که با من به جنگ اندرند به گفتار ایشان همی ننگرند. فردوسی. اگر تو بدین گفت من بنگری دو لشکر برآساید از داوری. فردوسی. زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد. فردوسی. یا امیرالمؤمنین این امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و ازتو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. (تاریخ بیهقی ص 525). گفتم به چشم دل نگری در پدر به است گفتا به چشم دل نگریدستم ای پدر. ناصرخسرو. پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گویدقبول کنید و به مردم بنگرید. (قصص الانبیاء ص 35). واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم. حافظ. ، مترصد و مراقب بودن: نگهبان او من بسم بی گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان. فردوسی. ، کاوش و جستجو کردن: دوصدره هر درختی بنگریدند بجز ویسه کس دیگر ندیدند. (ویس و رامین). بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید. (نوروزنامه)، خیره نظر کردن: دهقان به درآید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان. منوچهری. ، پیش بینی کردن.تصور کردن: هرکه فردای خویش را نگرید چنگ در دامن تو زد ستوار. فرخی. ، در چیزی طمع بستن. (یادداشت مؤلف) : اگر بازی اندر چکک کم نگر وگر باشه ای سوی بطان مپر. بوشکور. کسی کو به گنج و درم ننگرد همه روز او بر خوشی بگذرد. فردوسی. ، (اصطلاح نجوم) نظر کردن کوکبی به کوکب دیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نظر و نظاره شود
دیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نگریستن. (جهانگیری) : به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوشش و او خود سپید. رودکی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه. فرخی. نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان دانۀ دُرّ است هرچ آن بنگری در جویبار. منوچهری. البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود. (تاریخ بیهقی ص 326). آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. (تاریخ بیهقی ص 629). من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم. خاقانی. ماه نو را چه نقص اگر گبران ماه نو بنگرند و خَه ْ نکنند. خاقانی. گرچه از احولی که چشم مراست غم یک روزه را دو می نگرم. خاقانی. مردم پرورده به جان پرورند گر هنری در طرفی بنگرند. نظامی. کم خور و بسیاری راحت نگر بیش خور و بیش جراحت نگر. نظامی. ، ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء). مشاهده کردن. تماشا کردن: روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من خیره شد از عجایب الوان که بنگرید. بشار. زن شیردل چون سپه بنگرید به روز چهارم به ایشان رسید. فردوسی. همی خواست تا گنج ها بنگرد زر و گوهرو جامه ها بشمرد. فردوسی. گرازه چو گرد سپه را بدید بیامد سپه را همه بنگرید. فردوسی. نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی، رخ او چون رخ آن زاهد محرابی... منوچهری. نگرید آن رز و آن پایک رزداران درهم افکنده چون ماران بر ماران. منوچهری. ملک دستهاشان همه بنگرید نشان بریدن سراسر بدید. شمسی (یوسف و زلیخا). سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته همچون آینه و از شعاع دشوار شایستی نگریدن. (مجمل التواریخ). و هر خانه روزنی ساخته روشنائی و نگریدن را. (مجمل التواریخ). این شعر آفتابی بکرش نگر که داد از مهر سینه شیرش چون مادر آفتاب. خاقانی. بنگر احوال دهر خاقانی گرْت چشم عبر ندوخته اند. خاقانی. گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم. سعدی. ، نگاه کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چشم را به سوی کسی یا چیزی گرداندن. نظر کردن. (ناظم الاطباء) : به خط و آن لب و دندانْش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. نشست از بر خاک و کس را ندید سوی پهلوان وسران ننگرید. فردوسی. زمان تازمان پیش من بگذری به حجره درآئی به من ننگری. فردوسی. ز دیدنْش رودابه می نارمید بدزدیده در وی همی بنگرید. فردوسی. من همانم که به من داشتی از گیتی چشم چه فتاده ست که بر من نتوانی نگرید. فرخی. تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری. فرخی. گوئی به رخ کس منگر جز به رخ من ای ترک چنین شیفتۀ خویش چرائی من در دگران زآن نگرم تا به حقیقت قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جائی. منوچهری. بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی ص 333). امیر در شراب بونعم راگفت سوی نوشتکین می ننگری، او جواب داد که از آن نگریستن بس نیک آمدم که دیگر نگرم. (تاریخ بیهقی ص 418). دل من ز گیتی مر او را گزید ز بیم خدایش به من ننگرید. شمسی (یوسف و زلیخا). چو یوسف به شمعون یکی بنگرید مر او را چو آشفته دیوانه دید. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 155). آن زن [دیوانه] چون در آن زر و جوهر نگرید وتن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد. (نوروزنامه). و از بالا ملک سوی ما همی نگرید. (مجمل التواریخ). بلیناس آینه ای ساخته بود در عهد خویش که چون درآن نگریدندی جملۀ کشتی ها بر در روم و قسطنطینه بدیدندی. (مجمل التواریخ). چون پیغامبر پنج فرسنگ بیامدبازپس نگرید در کوههای مکه غمناک شد. (مجمل التواریخ). چون به جمال نگار خود نگریدم مه به شمارده و چهار برآمد. سوزنی. نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم. خاقانی. ملک زاده چون یک زمان بنگرید می و مجلس و نقل و معشوقه دید. نظامی. چو در چشمه یک چشم زد بنگرید شد آن چشمه از چشم او ناپدید. نظامی. مرید را گفت تو را درمی باید بنگر. آن مرید بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. (تذکرهالاولیاء). کآن مسلمان را به خشم از چه سبب بنگریدی بازگو ای پیک رب. مولوی. در هیأتش می نگرید صورت ظاهرش پاکیزه دید. (گلستان). افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده ست یا دیده و بعد از تو به روئی نگریده ست. سعدی. برون رفت و هر جانبی بنگرید به اطراف وادی نگه کرد و دید. سعدی. ، تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین)، تأمل کردن. وارسی کردن. به دقت نظر کردن: آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. بوشکور. بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی. فردوسی. خِرَد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری. فردوسی. ز فرزند جائی نشانی ندید ز هر سوی در کار می بنگرید. فردوسی. خداوند مهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد. (تاریخ بیهقی ص 595). امروز به کار در نکو بنگر بنگر که چه گفت مرد یونانی. ناصرخسرو. ، دقت کردن.مواظبت کردن. سعی کردن. آژیر بودن. ملتفت بودن. متوجه بودن. (یادداشت مؤلف). برحذر بودن. پاس داشتن. - نگر، نگر تا، زنهار. دقت کن. بپا: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. به ناپارسائی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. بوشکور. هرچه بگویم ز من نگر که نگیری عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد. معروفی. بر در آن حصار بنشین و از آنجا برمخیز تا بگشائی و نگر که صلح نکنی. (ترجمه طبری بلعمی). چون نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آئی. (ترجمه طبری بلعمی). ای مسلمانان... یک ساعت صبر کنید و... نگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. (ترجمه طبری بلعمی). بیا تا شویم از پس کار اوی نگر تا نترسی ز پیکار اوی. دقیقی. نگر تا تواند چنین کرد کس مگر من که هستم جهاندار و بس. دقیقی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. نگر تا پسندت که آید همی دگر سودمندت که آید همی. فردوسی. نگر تا نباشی تو زینهاو بس که کس را ندیدند فریادرس. فردوسی. سپه را نگر تا نیاری به جنگ سه روز اندر این کار باید درنگ. فردوسی. مرا خوار داری و بی قدر خواهی نگرتا بدین خو که هستی نپائی. فرخی. همی ندانی کاین دولتی چگونه قوی است تو این حدیث که گفتم نگر نداری خوار. فرخی. نگر تا تو اسفندیارش نخوانی که آید ز هر مویش اسفندیاری. فرخی. اگر تضریبی کنند تاتو را دل به ما مشغول گردانند نگر تا دل خویش را مشغول نکنی. (تاریخ بیهقی ص 138). نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که می آید کار خویش می آرد. (تاریخ بیهقی ص 669). نگر تا نبندی دل اندر جهان نباشی از او ایمن اندر نهان. اسدی. گفت وقتی بیاید که این [سماع] و بانگ کلاغ هر دو مر تو رایکسان شود. نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود. (کشف المحجوب). نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی. (کشف المحجوب). فرشته او را خوشه ای انگور داد از بهشت و گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی. (مجمل التواریخ). گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ). خدای آیت فرستاد که نگر تا فرمان ایشان نبری که دروغ می گویند. (تفسیر ابوالفتوح سورۀاحزاب). نگر که نام سری بر چنین سری ننهی که گنبد هوس است این و دخمۀ سودا. خاقانی. ، اعتنا کردن. اهمیت دادن. (یادداشت مؤلف). عنایت و توجه کردن. التفات کردن: ای خداوند به کار من از این به بنگر مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس. بوشکور. به کار آورآن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر به فرمان دیو. بوشکور. پس وعده های نیکوکرد و گفت من به کار شما بنگرم و با شما نیکوی کنم، شما از یزدگرد ترسیده اید و چنان دانید که مذهب من [بهرام] مذهب اوست. (ترجمه طبری بلعمی). دهم جان گر از دل به من بنگری کنم خاک تن تا تو پی بسپری. فردوسی. بزرگان که با من به جنگ اندرند به گفتار ایشان همی ننگرند. فردوسی. اگر تو بدین گفت ِ من بنگری دو لشکر برآساید از داوری. فردوسی. زدم داستان تا ز راه خِرَد سپهبد به گفتار من بنگرد. فردوسی. یا امیرالمؤمنین این امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و ازتو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. (تاریخ بیهقی ص 525). گفتم به چشم دل نگری در پدر به است گفتا به چشم دل نگریدستم ای پدر. ناصرخسرو. پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گویدقبول کنید و به مردم بنگرید. (قصص الانبیاء ص 35). واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم. حافظ. ، مترصد و مراقب بودن: نگهبان او من بسم بی گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان. فردوسی. ، کاوش و جستجو کردن: دوصدره هر درختی بنگریدند بجز ویسه کس دیگر ندیدند. (ویس و رامین). بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید. (نوروزنامه)، خیره نظر کردن: دهقان به درآید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان. منوچهری. ، پیش بینی کردن.تصور کردن: هرکه فردای خویش را نگرید چنگ در دامن تو زد ستوار. فرخی. ، در چیزی طمع بستن. (یادداشت مؤلف) : اگر بازی اندر چکک کم نگر وگر باشه ای سوی بطان مپر. بوشکور. کسی کو به گنج و درم ننگرد همه روز او بر خوشی بگذرد. فردوسی. ، (اصطلاح نجوم) نظر کردن کوکبی به کوکب دیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نظر و نظاره شود
ترسیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). بترسیدن از چیزی یا از کسی. (اوبهی). ترسیدن. واهمه کردن. (برهان قاطع) : زلف گوئی ز لب نهاریده ست به گله سوی چشم رفتستی. بخاری (از رشیدی). ، گداختن و کاستن بدن. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف نهازیدن است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، اتلاف کردن. بیجا خرج کردن. (ناظم الاطباء)
ترسیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). بترسیدن از چیزی یا از کسی. (اوبهی). ترسیدن. واهمه کردن. (برهان قاطع) : زلف گوئی ز لب نهاریده ست به گله سوی چشم رفتستی. بخاری (از رشیدی). ، گداختن و کاستن بدن. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف نهازیدن است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، اتلاف کردن. بیجا خرج کردن. (ناظم الاطباء)
نوشته. مرقوم. ثبت شده. نگاشته شده: نگاریده نام خدای از نخست که بی نام او دین نیاید درست. اسدی. اثرهای آن شاه آفاق گرد ندیدم نگاریده در یک نورد. نظامی. گرت صورت حال بد یا نکوست نگاریدۀ دست تقدیر اوست. سعدی. ، نقاشی کرده شده. آراسته و مزین. منقش: بسوزم نگاریده کاخ تو را ز بن برکنم بیخ و شاخ تو را. دقیقی. ، پرنقش ونگار: چو بیژن بدید آن نگاریده گور به دلش اندر افتاد از آن گور شور. فردوسی. سپر دارند ایشان در گه جنگ چو دیواری نگاریده به صد رنگ. (ویس و رامین). یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمتها که هرگز نامد و ناید چنین از روم دیبائی. ناصرخسرو. ، بزک کرده. (یادداشت مؤلف). آرایش شده. آراکرده: جوان چون بدید آن نگاریده روی به سان دو زنجیر مرغول موی. رودکی. ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من گه چو کشمیر بود گاه چو فرخاربود. امیرمعزی. ، تصویرکرده شده. منقوش: نگاریده بر برگها چهر اوی همی بوی مشک آمد از مهر اوی. فردوسی. نگاریده هم زین نشان بر حریر نهاده به نزدیکی یادگیر. فردوسی. نگاریده بر چند جا بر مصور شه شرق را اندر آن کاخ پیکر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54)
نوشته. مرقوم. ثبت شده. نگاشته شده: نگاریده نام خدای از نخست که بی نام او دین نیاید درست. اسدی. اثرهای آن شاه آفاق گرد ندیدم نگاریده در یک نورد. نظامی. گرت صورت حال بد یا نکوست نگاریدۀ دست تقدیر اوست. سعدی. ، نقاشی کرده شده. آراسته و مزین. منقش: بسوزم نگاریده کاخ تو را ز بن برکنم بیخ و شاخ تو را. دقیقی. ، پرنقش ونگار: چو بیژن بدید آن نگاریده گور به دلْش اندر افتاد از آن گور شور. فردوسی. سپر دارند ایشان در گه جنگ چو دیواری نگاریده به صد رنگ. (ویس و رامین). یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمتها که هرگز نامد و ناید چنین از روم دیبائی. ناصرخسرو. ، بزک کرده. (یادداشت مؤلف). آرایش شده. آراکرده: جوان چون بدید آن نگاریده روی به سان دو زنجیر مرغول موی. رودکی. ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من گه چو کشمیر بود گاه چو فرخاربود. امیرمعزی. ، تصویرکرده شده. منقوش: نگاریده بر برگها چهر اوی همی بوی مشک آمد از مهر اوی. فردوسی. نگاریده هم زین نشان بر حریر نهاده به نزدیکی یادگیر. فردوسی. نگاریده بر چند جا بر مصور شه شرق را اندر آن کاخ پیکر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54)
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نگاریدن، نگاشتن. نقش کردن: بر او برنگارید جمشید را پرستندۀ ماه و خورشید را. دقیقی. رجوع به نگاریدن و نگاشتن و برنگاشتن شود، ’برهه’ای از روزگار برکسی گذشتن. (از اقرب الموارد)، رجوع به برهه شود
مُرَکَّب اَز: پیشوند بر + مصدر نگاریدن، نگاشتن. نقش کردن: بر او برنگارید جمشید را پرستندۀ ماه و خورشید را. دقیقی. رجوع به نگاریدن و نگاشتن و برنگاشتن شود، ’بُرهه’ای از روزگار برکسی گذشتن. (از اقرب الموارد)، رجوع به برهه شود
تصور کردن و پنداشتن و گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندیشه بردن. (ناظم الاطباء) : عاشقی خواهی که تا پایان بری پس بباید ساخت با هر ناپسند زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خوردو انگارید قند. رابعۀبنت کعب قزداری (از آنندراج). ، نوعی از مردم فرنگ هم هست. (برهان قاطع). مراد انگلیس است و انگریز از زبان پرتغالی در هندوستان معمول شده و از آنجا بدیگر ممالک اسلامی رسیده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
تصور کردن و پنداشتن و گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندیشه بردن. (ناظم الاطباء) : عاشقی خواهی که تا پایان بری پس بباید ساخت با هر ناپسند زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خوردو انگارید قند. رابعۀبنت کعب قزداری (از آنندراج). ، نوعی از مردم فرنگ هم هست. (برهان قاطع). مراد انگلیس است و انگریز از زبان پرتغالی در هندوستان معمول شده و از آنجا بدیگر ممالک اسلامی رسیده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
منسوب به نگار: نقاشی شده، رنگ شده: بی تابی دل افزود از دست نگارینش دریا نشود ساکن از پنجه مرجانها. (صائب. فرنظا)، آرایش شده مزین: فی الجمله شراب ازدست نگارینش برگرفتم و بخوردم، معشوق محبوب
منسوب به نگار: نقاشی شده، رنگ شده: بی تابی دل افزود از دست نگارینش دریا نشود ساکن از پنجه مرجانها. (صائب. فرنظا)، آرایش شده مزین: فی الجمله شراب ازدست نگارینش برگرفتم و بخوردم، معشوق محبوب
دیدن نظرکردن، دقت کردن توجه کردن: چون بنگرید بهزاد بود برادرخویش، نظرکردن کوکبی بکوکب دیگر، تفکرکردن اندیشیدن یا نگریدن بزیر خویشتن، ملاحظه زیردستان و فروتران را کردن
دیدن نظرکردن، دقت کردن توجه کردن: چون بنگرید بهزاد بود برادرخویش، نظرکردن کوکبی بکوکب دیگر، تفکرکردن اندیشیدن یا نگریدن بزیر خویشتن، ملاحظه زیردستان و فروتران را کردن