آنکه در مشورت و در قضاوت دارای رای نیک و اندیشۀ نیکو باشد. (ناظم الاطباء). نیکواندیشه. خوش فکر. صاحب فکر خوب و صائب: هرآنکو نکورای و دانا بود نه زیبا بود گرنه گویا بود. اسدی. ، نیک خواه. نکواندیش. خیرخواه. مشفق: اگر با بیدلان هستی نکورای منم بیدل یکی بر من ببخشای. (ویس و رامین). مجنون ز حدیث آن نکورای از جای نشد ولی شداز جای. نظامی. نکورای چون رای را بد کند خرابی در آبادی خود کند. نظامی. چنین گفت آن نکورای نکورو کز آن آمد خلل در کار خسرو. نظامی
آنکه در مشورت و در قضاوت دارای رای نیک و اندیشۀ نیکو باشد. (ناظم الاطباء). نیکواندیشه. خوش فکر. صاحب فکر خوب و صائب: هرآنکو نکورای و دانا بود نه زیبا بود گرنه گویا بود. اسدی. ، نیک خواه. نکواندیش. خیرخواه. مشفق: اگر با بیدلان هستی نکورای منم بیدل یکی بر من ببخشای. (ویس و رامین). مجنون ز حدیث آن نکورای از جای نشد ولی شداز جای. نظامی. نکورای چون رای را بد کند خرابی در آبادی خود کند. نظامی. چنین گفت آن نکورای نکورو کز آن آمد خلل در کار خسرو. نظامی
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار: مر او را نکوکار زآن خواندند که هرکس تن آسان از او ماندند. فردوسی. به جای نکوکار نیکی کنم دل مرد درویش را نشکنم. فردوسی. مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش با خلق نکوکار به کردار و به گفتار. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. نکوکار با چهرۀ زشت و تار فراوان به از نیکوی زشت کار. اسدی. نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. تو نکوکار باش تا برهی با قضا و قدر چرا ستهی. سنائی. از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار می روم. خاقانی. فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی. خاقانی. چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکارپناه آرم و او هست پناه. خاقانی. نکوکار مردم نباشد بدش نورزد کسی بد که نیک آیدش. سعدی. قدیم نکوکار نیکی پسند به کلک قضا در رحم نقش بند. سعدی. طریقت همین است کاهل یقین نکوکار بودند و تقصیربین. سعدی. در زمان صحابه و یاران آن بزرگان و آن نکوکاران. اوحدی. ، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران وز شرمگنان باشی. منوچهری
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار: مر او را نکوکار زآن خواندند که هرکس تن آسان از او ماندند. فردوسی. به جای نکوکار نیکی کنم دل مرد درویش را نشکنم. فردوسی. مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش با خلق نکوکار به کردار و به گفتار. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. نکوکار با چهرۀ زشت و تار فراوان به از نیکوی زشت کار. اسدی. نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. تو نکوکار باش تا برهی با قضا و قدر چرا ستهی. سنائی. از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار می روم. خاقانی. فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی. خاقانی. چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکارپناه آرم و او هست پناه. خاقانی. نکوکار مردم نباشد بدش نورزد کسی بد که نیک آیدش. سعدی. قدیم نکوکار نیکی پسند به کلک قضا در رحم نقش بند. سعدی. طریقت همین است کاهل یقین نکوکار بودند و تقصیربین. سعدی. در زمان صحابه و یاران آن بزرگان و آن نکوکاران. اوحدی. ، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران وز شرمگنان باشی. منوچهری
کفل ساختن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کفل (یعنی گلیم و جز آن که بر کوهان شتر پیچند برای نشستن) ساختن شتر را و سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد).
کِفل ساختن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کفل (یعنی گلیم و جز آن که بر کوهان شتر پیچند برای نشستن) ساختن شتر را و سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد).
خوش نام. که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است: آن گرد نکونام که اندر درۀرام با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری. فرخی. انوشه کسی کو نکونام مرد چو ایدر تنش ماند نیکی ببرد. اسدی. کسی کو نکونام میرد همی ز مرگش تأسف خورد عالمی. اسدی. زندۀ جاوید ماند هرکه نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را. سعدی. چه دیدی در این کشور از خوب و زشت بگو ای نکونام نیکوسرشت. سعدی. نکونام را جاه و تشریف و مال بیفزود و بدگوی را گوشمال. سعدی. نمرد آن کسی کز جهان نام برد که مرد نکونام هرگز نمرد. امیرخسرو. ، آمرزیده. مرحوم. مغفور: بوی در دو گیتی ز بد رستگار نکونام باشی بر کردگار. فردوسی. ، عفیف. پاکدامان: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری
خوش نام. که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است: آن گرد نکونام که اندر درۀرام با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری. فرخی. انوشه کسی کو نکونام مرد چو ایدر تنش ماند نیکی ببرد. اسدی. کسی کو نکونام میرد همی ز مرگش تأسف خورد عالمی. اسدی. زندۀ جاوید ماند هرکه نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را. سعدی. چه دیدی در این کشور از خوب و زشت بگو ای نکونام نیکوسرشت. سعدی. نکونام را جاه و تشریف و مال بیفزود و بدگوی را گوشمال. سعدی. نمرد آن کسی کز جهان نام برد که مرد نکونام هرگز نمرد. امیرخسرو. ، آمرزیده. مرحوم. مغفور: بوی در دو گیتی ز بد رستگار نکونام باشی بر کردگار. فردوسی. ، عفیف. پاکدامان: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری