جدول جو
جدول جو

معنی نکوفال - جستجوی لغت در جدول جو

نکوفال(نِ)
به شگون نیک. فرخ فال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکوفا
تصویر شکوفا
(دخترانه)
شکفته شده، غنچه ای که باز شده است، رشد یافته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیکوحال
تصویر نیکوحال
خوشحال، خوش وقت، تندرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوکار
تصویر نکوکار
نیکوکار، شخص درستکار و خوش رفتار و بخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکونام
تصویر نکونام
خوش نام، نیک نام
فرهنگ فارسی عمید
(وَ پَ)
نکودارنده. رعایت کننده. ارج نهنده:
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(نِ لِ)
خوش بخت. نکواختر. نکوبخت. خوش طالع. مقبل
لغت نامه دهخدا
(نِ)
آنکه در مشورت و در قضاوت دارای رای نیک و اندیشۀ نیکو باشد. (ناظم الاطباء). نیکواندیشه. خوش فکر. صاحب فکر خوب و صائب:
هرآنکو نکورای و دانا بود
نه زیبا بود گرنه گویا بود.
اسدی.
، نیک خواه. نکواندیش. خیرخواه. مشفق:
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای.
(ویس و رامین).
مجنون ز حدیث آن نکورای
از جای نشد ولی شداز جای.
نظامی.
نکورای چون رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند.
نظامی.
چنین گفت آن نکورای نکورو
کز آن آمد خلل در کار خسرو.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وَ فُ)
نیکودان. سخت دانا و آگاه و باخبر
لغت نامه دهخدا
سلامت، تندرست، (ناظم الاطباء)، سرحال، خوش حالت، (ناظم الاطباء)، خوش وقت، خوشحال، (فرهنگ فارسی معین)، سردماغ، قوی حال، رجوع به نیکوحالی شود: عایش، مرد نیکوحال، جبر، نیکوحال شدن، استجبار، درست و نیکوحال گردیدن، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ خِ)
نکوخصلت. نکوسیرت. نیکوخصال:
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکوخصال و نکوطلعت و نکوکردار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوحال بودن. رجوع به نکوحال شود
لغت نامه دهخدا
(نِ فَ)
خوش فهم. بافراست
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نیکوکردار. نیکوکار:
چه نیکوخصال و چه نیکوفعالی
چه پاکیزه طبعی و پاکیزه رائی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
نکواختری، خوش طالعی
لغت نامه دهخدا
خجسته فال، نیک اختر، (ناظم الاطباء)، خوش طالع، (فرهنگ فارسی معین)، میمون، خجسته، فرخنده:
یافتستی روزگار امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال،
ناصرخسرو،
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال،
نظامی،
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ناکوبیده. نکوبیده. کوفته ناشده. مقابل کوفته. رجوع به کوفته شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار:
مر او را نکوکار زآن خواندند
که هرکس تن آسان از او ماندند.
فردوسی.
به جای نکوکار نیکی کنم
دل مرد درویش را نشکنم.
فردوسی.
مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش
با خلق نکوکار به کردار و به گفتار.
فرخی.
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.
منوچهری.
نکوکار با چهرۀ زشت و تار
فراوان به از نیکوی زشت کار.
اسدی.
نکوکار و بادانش و داددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
تو نکوکار باش تا برهی
با قضا و قدر چرا ستهی.
سنائی.
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار می روم.
خاقانی.
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران
چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی.
خاقانی.
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان
به نکوکارپناه آرم و او هست پناه.
خاقانی.
نکوکار مردم نباشد بدش
نورزد کسی بد که نیک آیدش.
سعدی.
قدیم نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند.
سعدی.
طریقت همین است کاهل یقین
نکوکار بودند و تقصیربین.
سعدی.
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران.
اوحدی.
، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن:
کس را به مثل سوی شما راه ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری.
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران وز شرمگنان باشی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوفال بودن. رجوع به نکوفال شود
لغت نامه دهخدا
نیک فال، (فرهنگ فارسی معین)، نیک اختر، خوش طالع، نیکوطالع
لغت نامه دهخدا
(نِ)
در حال نکوهیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
صفت حالیه، در حال شکفتگی. شکوفا. شکفته. رجوع به شکوفاشود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کفل ساختن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کفل (یعنی گلیم و جز آن که بر کوهان شتر پیچند برای نشستن) ساختن شتر را و سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(نِ فِ)
نکوکردار. خوش رفتار:
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک
تات گوید ای نکوفعل آنکه او آوا کند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نیکوحال. به سامان. توانگر. مرفه. صاحب جاه و قدرت:
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
، سالم وسرحال. سردماغ. تندرست
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خوش نام. که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است:
آن گرد نکونام که اندر درۀرام
با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری.
فرخی.
انوشه کسی کو نکونام مرد
چو ایدر تنش ماند نیکی ببرد.
اسدی.
کسی کو نکونام میرد همی
ز مرگش تأسف خورد عالمی.
اسدی.
زندۀ جاوید ماند هرکه نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت.
سعدی.
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی.
نمرد آن کسی کز جهان نام برد
که مرد نکونام هرگز نمرد.
امیرخسرو.
، آمرزیده. مرحوم. مغفور:
بوی در دو گیتی ز بد رستگار
نکونام باشی بر کردگار.
فردوسی.
، عفیف. پاکدامان:
کس را به مثل سوی شما راه ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از اکفال
تصویر اکفال
جمع کفل، سرین ها پایندان کردن (پایندان ضامن) جمع کفل سرینها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوکار
تصویر نکوکار
محسن، خیر، کسی که خیر و نیکی بمردم رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکونام
تصویر نکونام
خوشنام، نامبردار
فرهنگ لغت هوشیار
ناله و زاری نغ نغ شکوه و شکایت، اظهار درد زن حامله در موقع نزدیکی زایمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک فال
تصویر نیک فال
نیک اختر خجسته فال نیک اختر خوش طالع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو فال
تصویر نیکو فال
خجسته فال نیک اختر خوش طالع
فرهنگ لغت هوشیار
چوبهای باریک و پهن که با میخهای آهنین کوچک آنها را بر روی تیرهای سقف بکوبند و سپس آن را با گچ سفید کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تندرست، سالم، خوشحال، خوشوقت
متضاد: بدحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقبالدار، اقبالمند، خوش شانس، خوش طالع
متضاد: بداقبال، بی طالع
فرهنگ واژه مترادف متضاد