از روی نوبت، کسی که در نقاره خانه کوس یا دهل می زند، نوبت زن، پاسبان، اسب یدک، خیمۀ پاسبانی، برای مثال شنیدم کز پی یاری هوسناک / به ماتم نوبتی زد بر سر خاک (نظامی۲ - ۲۳۵)
از روی نوبت، کسی که در نقاره خانه کوس یا دهل می زند، نوبت زن، پاسبان، اسب یدک، خیمۀ پاسبانی، برای مِثال شنیدم کز پی یاری هوسناک / به ماتم نوبتی زد بر سر خاک (نظامی۲ - ۲۳۵)
نوبه ای. که به نوبه و تناوب از کسی به دیگری رسد: هین به ملک نوبتی شادی مکن ای تو بسته ی نوبت آزادی مکن. مولوی. ، نقاره چی. (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی) (انجمن آرا). (جهانگیری) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نوبت زن. نوبت نواز. (آنندراج) : سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت یا مگر روز نباشد شب تنهایی را؟ سعدی. ، خیمۀ بزرگ. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). خیمۀ بزرگی که آن را بارگاه نیز خوانند. (برهان قاطع) : نام بهرام گور بردند و آتش در نوبتی خاقان زدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 81). چون (طغرل) به شهر برسیدنخست به در حرم... آمد... و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلف ها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. (تاریخ سیستان). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند، پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند و در نوبتی شدند و مجدالملک را به ریش بیرون کشیدند. (راحهالصدور). لشکر قصد خیمۀ مجدالملک کردند، او بگریخت و در نوبتی سلطان آمد، خیل خانه او بغارتیدند. (راحهالصدور). ملاحدۀ مخاذیل در نوبتی خلیفه شدند و درجۀ شهادت یافت. (راحه الصدور). نوبتی بدعه راقهر تو برّد طناب صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین. خاقانی. هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است. خاقانی. وین پنج نماز کاصل توبه ست در نوبتی تو پنج نوبه ست. نظامی. شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست کنار نوبتی را شقه بربست. نظامی. برآمد نوبتی را سر بر افلاک نهان شد چشم بد چون گنج در خاک. نظامی. ، خیمه ای که پاسبانان در آن به نوبت می بوده باشند. (از برهان قاطع). خیمه که پاسبانان در آن به نوبت پاس دارند. (فرهنگ خطی از مؤیداللغات). خیمه که نوبتی در آن جای دارد. (یادداشت مؤلف)، اسب جنیبت. (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اسب کوتل. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب جنیبت بود به نوبت دارند. (صحاح الفرس). یدک. پالاد. (یادداشت مؤلف) : آورده چرخ بارگه شاه را نماز بوسیده ماه نوبتی شاه را رکاب. مختاری. سبز خنگ سپهر پیوسته نوبتی وار زیر خنگ تو باد. انوری. جبرئیل از پی رکوب ورا نوبتی بر در سرای آرد. انوری. نوبتی ملک به زین اندر است تا برود بر در طغرل تکین. انوری (انجمن آرا). ، پاسبان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). پاس. (انجمن آرا) (آنندراج). کشیکچی. قراول. (فرهنگ فارسی معین). نوبتچی. (حاشیۀ برهان قاطع). نوبت. نوبت دار. پاسدار. نگهبان: شاه ترکستان بر درگه فرخندۀ تو گاه خود خسبد چون نوبتیان گاه پسر. فرخی. با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی ص 125). نوبتی بسیار ازپیادگان به درگاه سرای نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص 401). و سرای ها ازآن هر کسی بود که وی را مرتبه ای بود از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که به جایگاه وزیرو حاجب بزرگ رسیدندی. (تاریخ بیهقی). پاسبان و نوبتی بر بام و در رای هند و خان چین بادا تو را. (ازراحه الصدور). به تشویش دهل رنجه مشو ای نوبتی امشب که خفتن در بر یار است بیداران شبها را. امیرخسرو (از انجمن آرا). ، کشیک. که نوبت خدمت اوست. که به نوبت بر درگاه خدمت کند: گفت نباید آید و دبیر نوبتی باید فرستد. (تاریخ بیهقی ص 162). پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه بوسهل رفت. (تاریخ بیهقی ص 330). حاجب نوبتی او را بر اشتری نشاند و با سوار و پیادۀ بسیار به قهندز بردند. (تاریخ بیهقی). دروقت که این خبر رسید دبیر نوبتی خواجه ابونصر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 492). چون آنجا برسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ص 492)، {{قید}} (از: نوبت + -ی، پسوند نکره و وحدت) باری. کره ای. کرتی. دفعه ای. یکی. مره ای. (یادداشت مؤلف). یک نوبت. نوبه ای. یک بار
نوبه ای. که به نوبه و تناوب از کسی به دیگری رسد: هین به ملک نوبتی شادی مکن ای تو بسته ی ْ نوبت آزادی مکن. مولوی. ، نقاره چی. (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی) (انجمن آرا). (جهانگیری) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نوبت زن. نوبت نواز. (آنندراج) : سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت یا مگر روز نباشد شب تنهایی را؟ سعدی. ، خیمۀ بزرگ. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). خیمۀ بزرگی که آن را بارگاه نیز خوانند. (برهان قاطع) : نام بهرام گور بردند و آتش در نوبتی خاقان زدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 81). چون (طغرل) به شهر برسیدنخست به در حرم... آمد... و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلف ها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. (تاریخ سیستان). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند، پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند و در نوبتی شدند و مجدالملک را به ریش بیرون کشیدند. (راحهالصدور). لشکر قصد خیمۀ مجدالملک کردند، او بگریخت و در نوبتی سلطان آمد، خیل خانه او بغارتیدند. (راحهالصدور). ملاحدۀ مخاذیل در نوبتی خلیفه شدند و درجۀ شهادت یافت. (راحه الصدور). نوبتی بدعه راقهر تو برّد طناب صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین. خاقانی. هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است. خاقانی. وین پنج نماز کاصل توبه ست در نوبتی تو پنج نوبه ست. نظامی. شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست کنار نوبتی را شقه بربست. نظامی. برآمد نوبتی را سر بر افلاک نهان شد چشم بد چون گنج در خاک. نظامی. ، خیمه ای که پاسبانان در آن به نوبت می بوده باشند. (از برهان قاطع). خیمه که پاسبانان در آن به نوبت پاس دارند. (فرهنگ خطی از مؤیداللغات). خیمه که نوبتی در آن جای دارد. (یادداشت مؤلف)، اسب جنیبت. (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اسب کوتل. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب جنیبت بود به نوبت دارند. (صحاح الفرس). یدک. پالاد. (یادداشت مؤلف) : آورده چرخ بارگه شاه را نماز بوسیده ماه نوبتی شاه را رکاب. مختاری. سبز خنگ سپهر پیوسته نوبتی وار زیر خنگ تو باد. انوری. جبرئیل از پی رکوب ورا نوبتی بر در سرای آرد. انوری. نوبتی ملک به زین اندر است تا برود بر در طغرل تکین. انوری (انجمن آرا). ، پاسبان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). پاس. (انجمن آرا) (آنندراج). کشیکچی. قراول. (فرهنگ فارسی معین). نوبتچی. (حاشیۀ برهان قاطع). نوبت. نوبت دار. پاسدار. نگهبان: شاه ترکستان بر درگه فرخندۀ تو گاه خود خسبد چون نوبتیان گاه پسر. فرخی. با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی ص 125). نوبتی بسیار ازپیادگان به درگاه سرای نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص 401). و سرای ها ازآن ِ هر کسی بود که وی را مرتبه ای بود از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که به جایگاه وزیرو حاجب بزرگ رسیدندی. (تاریخ بیهقی). پاسبان و نوبتی بر بام و در رای هند و خان چین بادا تو را. (ازراحه الصدور). به تشویش دهل رنجه مشو ای نوبتی امشب که خفتن در بر یار است بیداران شبها را. امیرخسرو (از انجمن آرا). ، کشیک. که نوبت خدمت اوست. که به نوبت بر درگاه خدمت کند: گفت نباید آید و دبیر نوبتی باید فرستد. (تاریخ بیهقی ص 162). پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه بوسهل رفت. (تاریخ بیهقی ص 330). حاجب نوبتی او را بر اشتری نشاند و با سوار و پیادۀ بسیار به قهندز بردند. (تاریخ بیهقی). دروقت که این خبر رسید دبیر نوبتی خواجه ابونصر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 492). چون آنجا برسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ص 492)، {{قِید}} (از: نوبت + -ی، پسوند نکره و وحدت) باری. کَره ای. کرتی. دفعه ای. یکی. مره ای. (یادداشت مؤلف). یک نوبت. نوبه ای. یک بار
نام منجم معروف ایرانی است که در قرن دوم هجری می زیسته است و گویند نسبت خود را به گیو پسر گودرز پهلوان ایرانی می رسانده و نوبختیان یا آل نوبخت از احفاد ویند. وی در دربار منصور خلیفۀ عباسی که به علم نجوم اعتقادی داشت منزلت یافت و از اعاظم درباریان او گشت و منصور به سال 144 هجری قمری مطابق ساعت سعدی که نوبخت استخراج کرده بود به بنای شهر بغداد همت گماشت. نوبخت تا پایان عمرنزد منصور معزز و مقرب زیست و چون پیر و فرسوده گشت، خلیفه فرزند او خرشادماه را به منجمی دربار منصوب و به لقب ابوسهل ملقب کرد. رجوع به ریحانه الادب ج 4 ص 239 و نیز رجوع به آل نوبخت و خاندان نوبختی شود
نام منجم معروف ایرانی است که در قرن دوم هجری می زیسته است و گویند نسبت خود را به گیو پسر گودرز پهلوان ایرانی می رسانده و نوبختیان یا آل نوبخت از احفاد ویند. وی در دربار منصور خلیفۀ عباسی که به علم نجوم اعتقادی داشت منزلت یافت و از اعاظم درباریان او گشت و منصور به سال 144 هجری قمری مطابق ساعت سعدی که نوبخت استخراج کرده بود به بنای شهر بغداد همت گماشت. نوبخت تا پایان عمرنزد منصور معزز و مقرب زیست و چون پیر و فرسوده گشت، خلیفه فرزند او خرشادماه را به منجمی دربار منصوب و به لقب ابوسهل ملقب کرد. رجوع به ریحانه الادب ج 4 ص 239 و نیز رجوع به آل نوبخت و خاندان نوبختی شود
نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو
نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو
سعادت. توفیق. فلاح. خوشبختی: خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیک بختی ام را بر روی او نشان است. رودکی. که تو نیک بختی ز یزدان شناس مدار از تن خویش هرگز سپاس. فردوسی. نیک بختی هرکه را باشد همه زآن سر بود. فرخی. گفته اندروی نیکو دلیل نیک بختی این جهان است. (نوروزنامه). خدای عزوجل این بنده را از سعادت خدمت... نصیبی ارزانی دارد تا نیک بختی او تمام شود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 8). وآن شبان را بدید و شاهی داد نیک بختی و نیک خواهی داد. نظامی. مبین آن بی حمیت را که هرگز نخواهد دید روی نیک بختی. سعدی. به بدبختی و نیک بختی قلم برفته ست و ما همچنان در شکم. سعدی. خداوندان کام و نیک بختی چرا سختی برند از بیم سختی. سعدی. - نیک بختی یافتن، سعادتمند شدن. به سعادت رسیدن: هرآنکه خدمت او کرد نیک بختی یافت مجاور در و درگاه اوست بخت مدام. فرخی
سعادت. توفیق. فلاح. خوشبختی: خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیک بختی ام را بر روی او نشان است. رودکی. که تو نیک بختی ز یزدان شناس مدار از تن خویش هرگز سپاس. فردوسی. نیک بختی هرکه را باشد همه زآن سر بود. فرخی. گفته اندروی نیکو دلیل نیک بختی این جهان است. (نوروزنامه). خدای عزوجل این بنده را از سعادت خدمت... نصیبی ارزانی دارد تا نیک بختی او تمام شود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 8). وآن شبان را بدید و شاهی داد نیک بختی و نیک خواهی داد. نظامی. مبین آن بی حمیت را که هرگز نخواهد دید روی نیک بختی. سعدی. به بدبختی و نیک بختی قلم برفته ست و ما همچنان در شکم. سعدی. خداوندان کام و نیک بختی چرا سختی برند از بیم سختی. سعدی. - نیک بختی یافتن، سعادتمند شدن. به سعادت رسیدن: هرآنکه خدمت او کرد نیک بختی یافت مجاور در و درگاه اوست بخت مدام. فرخی
بدبختی. ادبار. (فرهنگ فارسی معین). تیره بختی: روز خفاش است کور از کوربختی زآنکه او دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج). رجوع به کوربخت شود
بدبختی. ادبار. (فرهنگ فارسی معین). تیره بختی: روز خفاش است کور از کوربختی زآنکه او دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج). رجوع به کوربخت شود
فضل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالعباس و معروف به فضل بن نوبخت. متکلم و منجم ایرانی است که در قرن دوم هجری می زیسته و در دولت هارون الرشید خزانه دار کتب فلسفی بوده است. بعضی کتب حکمت اشراق را از زبان پهلوی به عربی ترجمه کرده است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 242). و رجوع به فهرست ابن ندیم و اعیان الشیعه شود موسی بن حسن بن محمد بن عباس بن اسماعیل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن کبریاء. از منجمان قرن چهارم هجری است و کتاب الکافی فی احداث الازمنه از تصانیف اوست. (از ریحانه الادب ج 4 ص 243)
فضل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالعباس و معروف به فضل بن نوبخت. متکلم و منجم ایرانی است که در قرن دوم هجری می زیسته و در دولت هارون الرشید خزانه دار کتب فلسفی بوده است. بعضی کتب حکمت اشراق را از زبان پهلوی به عربی ترجمه کرده است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 242). و رجوع به فهرست ابن ندیم و اعیان الشیعه شود موسی بن حسن بن محمد بن عباس بن اسماعیل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن کبریاء. از منجمان قرن چهارم هجری است و کتاب الکافی فی احداث الازمنه از تصانیف اوست. (از ریحانه الادب ج 4 ص 243)