قسم و عهد، در اوستا، سئوکنته به معنی گوگرد است و سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد که نوعی آزمایش برای تشخیص گناهکار یا بی گناه بوده که در قدیم مقداری آب آمیخته به گوگرد به متهم می خورانیدند و از تاثیر آن گناهکار بودن یا بی گناهی او را تعیین می کردند سوگند بقراط: سوگند پزشکی، قسمی که پزشک یاد می کند که وظیفه خود را نسبت به بیمار به درستی انجام بدهد سوگند پزشکی: قسمی که پزشک یاد می کند که وظیفه خود را نسبت به بیمار به درستی انجام بدهد سوگند خوردن: قسم یاد کردن سوگند دادن: قسم دادن
قسم و عهد، در اوستا، سئوکنته به معنی گوگرد است و سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد که نوعی آزمایش برای تشخیص گناهکار یا بی گناه بوده که در قدیم مقداری آب آمیخته به گوگرد به متهم می خورانیدند و از تاثیر آن گناهکار بودن یا بی گناهی او را تعیین می کردند سوگند بقراط: سوگند پزشکی، قَسَمی که پزشک یاد می کند که وظیفه خود را نسبت به بیمار به درستی انجام بدهد سوگند پزشکی: قَسَمی که پزشک یاد می کند که وظیفه خود را نسبت به بیمار به درستی انجام بدهد سوگند خوردن: قسم یاد کردن سوگند دادن: قسم دادن
در اوستا ’ونت سوکنتا’ (گوگردمند) ، دارای گوگرد. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اقرار و اعترافی که شخص از روی شرف و ناموس خود میکند و خدا یا بزرگی را شاهد گیرد. قسم (به خدا، رسول، امامان و بزرگان). (از فرهنگ فارسی معین) : کنون هرچه گویمش جزآن کند نه سوگند داند نه پیمان کند. فردوسی. بر این نیز بهرام سوگند خواست زبان بود بر جان او بند خواست. فردوسی. نیکو اندیشیده است ولکن با احمد احکامها باید بسوگند. (تاریخ بیهقی). جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت بسوگند. ناصرخسرو. چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی بسوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی. ناصرخسرو. در داد بر دادخواهان مبند ز سوگند مگذر نگهدار پند. اسدی. و برزویه را مثال داد مؤکد بسوگند که... (کلیله و دمنه). به سوگند گفتی که خونت بریزم ز سوگند بگذر بقول استواری. عمادی شهریاری. رجوع به سوگند نامه شود
در اوستا ’ونت سوکنتا’ (گوگردمند) ، دارای گوگرد. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اقرار و اعترافی که شخص از روی شرف و ناموس خود میکند و خدا یا بزرگی را شاهد گیرد. قسم (به خدا، رسول، امامان و بزرگان). (از فرهنگ فارسی معین) : کنون هرچه گویَمْش ْ جزآن کند نه سوگند داند نه پیمان کند. فردوسی. بر این نیز بهرام سوگند خواست زبان بود بر جان او بند خواست. فردوسی. نیکو اندیشیده است ولکن با احمد احکامها باید بسوگند. (تاریخ بیهقی). جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت بسوگند. ناصرخسرو. چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی بسوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی. ناصرخسرو. در داد بر دادخواهان مبند ز سوگند مگذر نگهدار پند. اسدی. و برزویه را مثال داد مؤکد بسوگند که... (کلیله و دمنه). به سوگند گفتی که خونت بریزم ز سوگند بگذر بقول استواری. عمادی شهریاری. رجوع به سوگند نامه شود
دهی است از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ کرج از شهرستان تهران، در 30 هزارگزی غرب کرج و 6 هزارگزی جنوب ینگی امام، در جلگۀ معتدل هوایی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات و صیفی و بنشن و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ کرج از شهرستان تهران، در 30 هزارگزی غرب کرج و 6 هزارگزی جنوب ینگی امام، در جلگۀ معتدل هوایی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات و صیفی و بنشن و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و مرکبات، شغل مردمش زراعت است. مزارع قدمگاه و زیرقلعه جزء این ده است
دهی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و مرکبات، شغل مردمش زراعت است. مزارع قدمگاه و زیرقلعه جزء این ده است
به معنی ترجمه باشد که لفظی از زبانی دیگر معنی کرده بود. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به انجمن آرا شود
به معنی ترجمه باشد که لفظی از زبانی دیگر معنی کرده بود. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به انجمن آرا شود
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، در 52 هزارگزی شمال شرقی سعیدآباد سیرجان و بر سر راه نوک آباد به پاریز. در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، در 52 هزارگزی شمال شرقی سعیدآباد سیرجان و بر سر راه نوک آباد به پاریز. در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی ْ بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صِفَت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اِسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صِفَت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
قسم، اقرار و اعترافی که شخص از روی شرف و ناموس خود می کند و خدا یا بزرگی را شاهد می گیرد، گوگرد (سوگند خوردن در قدیم خوردن آب آمیخته با گوگرد بوده است. برای تشخیص گناهکار از بی گناه
قسم، اقرار و اعترافی که شخص از روی شرف و ناموس خود می کند و خدا یا بزرگی را شاهد می گیرد، گوگرد (سوگند خوردن در قدیم خوردن آب آمیخته با گوگرد بوده است. برای تشخیص گناهکار از بی گناه
اگر بیند که سوگند به راست خورد، او را از آن هیچ مضرت نرسد و منفعت بیند. اگر غیر از این بیند بد بود. جابر مغربی اگر کسی بیند به راست سوگند همی خورد، دلیل است بر دست او کاری نیک رود، یا امانت گزارد، یا گواهی به راست دهد، یا خیرات کند و از آن چه ترسد ایمن گردد. اگر بیند که سوگند به دورغ خورد، دلیل که حق تعالی با او به خشم بود و از نعمت و خیر دو جهانی بی بهره ماند، مگر توبه کند و به خدای تعالی بازگردد تا رسته گردد. اگر بیند سوگند خورد، دلیل که در وام غرق گردد و در غم و زیان افتد، از قبل پادشاه. اگر بیند که سوگند راست نخورد توبه باید کرد تا از گناه رسته گردد. اگر بیند سوگند به دروغ خورد، دلیل که دین او تباه گردد و در اعتقادش خلل افتد.
اگر بیند که سوگند به راست خورد، او را از آن هیچ مضرت نرسد و منفعت بیند. اگر غیر از این بیند بد بود. جابر مغربی اگر کسی بیند به راست سوگند همی خورد، دلیل است بر دست او کاری نیک رود، یا امانت گزارد، یا گواهی به راست دهد، یا خیرات کند و از آن چه ترسد ایمن گردد. اگر بیند که سوگند به دورغ خورد، دلیل که حق تعالی با او به خشم بود و از نعمت و خیر دو جهانی بی بهره ماند، مگر توبه کند و به خدای تعالی بازگردد تا رسته گردد. اگر بیند سوگند خورد، دلیل که در وام غرق گردد و در غم و زیان افتد، از قِبَل پادشاه. اگر بیند که سوگند راست نخورد توبه باید کرد تا از گناه رسته گردد. اگر بیند سوگند به دروغ خورد، دلیل که دین او تباه گردد و در اعتقادش خلل افتد.