جدول جو
جدول جو

معنی نؤی - جستجوی لغت در جدول جو

نؤی
(نُءْیْ / نُ آ)
آن جوی که بکنند گرداگردخیمه باران را. (مهذب الاسماء). جویچه گرداگرد خرگاه و سراپرده. (آنندراج). نأی. نئی. ج، آناء، نؤی ّ، نئی ّ و نای. (اقرب الموارد). رجوع به ناءی شود
لغت نامه دهخدا
نؤی
(نُ ئی ی)
جمع واژۀ نؤی (ن ءی / ن آ) است. رجوع به نؤی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوری
تصویر نوری
(دخترانه)
روشنایی، نور (عربی) + ی (فارسی) منسوب به نور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوی
تصویر نوی
نو بودن، تازگی
نبی، قرآن مصحف
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 5 هزارگزی مشرق جادۀ مشهد به زاهدان در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 133 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات و خشکبار، شغل مردمش زراعت و گله داری و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
جواد (حاجی میرزا نوری) بن حاجی ملا محمدعلی نوری، از فقهای امامیه و از مراجعتقلید شیعیان است، وی گذشته از رسالۀ علمیه و رسالۀ استدلالی نماز شب، رسالاتی در طهارت و صلوه و نکاح و تجارت تصنیف کرده است و به سال 1323 هجری قمری در اصفهان وفات یافته است، (از ریحانه الادب ج 4 ص 249)
از شاعران قرن یازدهم هجری و از معاصران شاه عباس اول صفوی است، او راست:
بر دور رخت خط بود آن هاله کشیده
یا دود دل ماست به خورشید رسیده،
(از صبح گلشن ص 560) (از دانشمندان آذربایجان ص 389) (از فرهنگ سخنوران)
نوری بیگ خان لاهوری، از پارسی گویان قرن دهم هجری هندوستان و از معاصران تقی اوحدی است، او راست:
اظهار مهر بی حد من کرد سرکشش
خود بر میان قاتل خود تیغ بسته ام،
(از صبح گلشن ص 560) (از فرهنگ سخنوران)
احمد بن محمد نوری، مکنی به ابوالحسن یا ابوالحسین، از کبار مشایخ صوفیان است، رجوع به ابوالحسن نوری و نیز رجوع به تذکره الاولیاء چ استعلامی ص 862 و 464 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ وی ی)
منسوب به نوا است و آن شهر کوچکی است از توابع ناحیۀ حوران از نواحی دمشق که منزل ایوب نبی بود و قبر سام بن نوح نیز در آنجاست. (از ریحانه الادب ج 4 ص 252، نقل از مراصدالاطلاع)
منسوب به نوا است و آن دیهی است در سه فرسخی سمرقند. (از ریحانه الادب ج 4 ص 252 از مراصد الاطلاع)
منسوب به نوی که قریه ای است به شام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ وی ی)
یحیی بن شرف الدین بن مری بن حسن حزامی دمشقی حورانی نووی، ملقب به محیی الدین و مکنی به ابوزکریا. از اکابر علما و محدثین مذهب شافعی و از زهاد قرن هفتم است. وی به سال 676 هجری قمری در مولد خود نوای دمشق در حدود 45سالگی درگذشته است. او راست:1- الاذکار المنتخبه من کلام سیدالابرار، معروف به حیلهالابرار. 2- الاربعون حدیثا النوویه. 3- التبیان فی آداب حملهالقرآن. 4- التقریب و التفسیر لمعرفه سنن البشیر النذیر. 5- تهذیب الاسماء و اللغات، در رجال. 6- روضهالطالبین و عمده المفتین، در فقه شافعی. 7- ریاض الصالحین من کلام سیدالمرسلین. 8- مقاصدالنووی. 9- المنهاج فی شرح صحیح مسلم بن حجاج. 10- منهاج الطالبین وعمدهالمفتین. (از ریحانه الادب ج 4 ص 252 و الاعلام زرکلی ج 9 ص 185). و رجوع به قاموس الاعلام ج 6 ص 4673 و لغات تاریخیه و جغرافیه ج 7 ص 96 و معجم المطبوعات ص 1871 و طبقات الشافعیۀ سبکی ج 5 ص 165 و النجوم الزاهره ج 7 ص 278 و آداب اللغه ج 3 ص 243 و مفتاح السعاده ج 1 ص 398 و فهرس الخزانه التیموریه ج 3 ص 307 و هادی المسترشدین ص 471 و دیگر مآخذ مذکور در الاعلام زرکلی ج 9 ص 185 شود
لغت نامه دهخدا
(نَکا)
جمع واژۀ انوک. رجوع به انوک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
منسوب به نوع. مقررشده برای نوع. (ناظم الاطباء). مربوط به نوع: صورت نوعی. حرکت نوعی. (فرهنگ فارسی معین) : من نوعی
لغت نامه دهخدا
(نُ وی ی / نِ وی ی)
جمع واژۀ نوی و جج نواه است. رجوع به نوی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
نوی. نویی. رجوع به نوی شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ)
مصحف. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع). نبی. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء). قرآن. (مهذب الاسماء). کلام خدا. (برهان قاطع). قرآن مجید. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رجوع به نبی و نپی شود:
تا در نوی و در قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید.
عبدالواسع جبلی.
حاسدان تو قد خلت خواندند
وز نوی فالشان برآمد تلک.
سوزنی.
به سوره سورۀ توراه و سطر سطر زبور
به آیه آیۀ انجیل و حرف حرف نوی.
ادیب صابر (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نَ وی ی)
هم آهنگ. هم قصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفیق یا رفیق سفر. (از متن اللغه). مصاحب. هم نیت. (از اقرب الموارد)، جمع واژۀ نوی (ن وا) و جج نواه است. رجوع به نوی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وا)
تخم خرما. (غیاث اللغات). جمع واژۀ نواه. رجوع به نواه شود:
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوی.
سعدی.
، جهتی که مسافر بطرف آن روی می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قصد و آهنگ و طریقه. (ناظم الاطباء). جهت که به وی روی آوردند. (منتهی الارب). وجه و سمتی که آهنگ آن کنی و بسوی آن روانه شوی. (از متن اللغه) ، خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دوری. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جدائی. (منتهی الارب). بعد. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، ختنه جای دختران از تلاق. (منتهی الارب). مخفض. (از متن اللغه) ، کوچ و انتقال مسافر از جائی به جائی. (ناظم الاطباء). تحول از مکانی به مکانی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان اورمیه، در 25 هزارگزی جنوب سلوانا، در درۀ سردسیری واقع است و 113 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون، شغل مردمش زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ)
تازگی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). تجدد. (یادداشت مؤلف). نو بودن. مقابل کهنگی:
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوۀ نو کند پیروی.
نظامی.
و گر بی شگفتی گذاری سخن
ندارد نوی شیوه های کهن.
نظامی.
، طراوت. شادابی. رواج و رونق. جدت. آراستگی و زیبائی:
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد
جهان را به نوی همی مژده داد.
فردوسی.
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی
ما کهن گشتیم و او نو اینش زیبا جادوی.
ناصرخسرو.
لباس گرانمایۀ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی.
نظامی.
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش خسروی داد.
نظامی.
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی.
مولوی.
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است.
امیرخسرو.
، تجدید. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود، جوانی. رجوع به شاهد ترکیب بنوی در ترکیبات همین لغت شود.
- از نوی، از نو. دیگر بار. بار دیگر:
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایوان بدو از نوی.
فردوسی.
- ، جدیداً. بتازگی. اخیراً:
دیری است کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی.
فرخی.
- بنوی (به نوی) ، از نو. بار دیگر. دیگر بار:
ببخشید بر لشکرش خواسته
سپاهش بنوّی شد آراسته.
فردوسی.
دمنده بر آن رزمگاه آمدند
بنوّی همه کینه خواه آمدند.
فردوسی.
ز هر سو سلاح و سپاه آوریم
بنوّی یکی تازه راه آوریم.
فردوسی.
چو این گفته شد پاک برخاستند
بنوّی شدن را بیاراستند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نوشتم یکی نامۀ دلپسند
بنوّی بر آن بارگاه بلند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مرا شکوفه خوش آید که ابتدای بهار
زمانه را بنوی زینت و نگار دهد.
ظهیری.
- ، اخیراً. به تازگی. جدیداً. حدیثاً. (یادداشت مؤلف) :
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید.
فردوسی.
چنین گفت شاه جهان باتخوار
که آمد بنوی یکی نامدار.
فردوسی.
نه دولت است اینکه بنوی بدو رسید
نه خدمت است اینکه بنوی شد اختیار.
فرخی.
باید که بخدمت آید با لشکرها چه آنکه با وی بودند و چه آنکه بنوی فرازآورده است. (تاریخ بیهقی ص 34). آن کسان را که بنوی اثبات کرده است بداشته آید. (تاریخ بیهقی ص 34).
- ، در جوانی:
شد آن نامور مرد شیرین سخن
بنوی بشد زین سرای کهن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نوعی از زردآلوی، (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات)، قسمی زردآلوی درشت و بسیار شیرین و آبدار و هسته شیرین، مقابل زردآلو انک، (یادداشت مؤلف) :
از نوری آن به وجه احسن
شد ذائقه را چراغ روشن،
تأثیر (از آنندراج)،
، مأخوذ از هندی، قسمی از طوطی سرخ، (ناظم الاطباء)، طوطی سفید، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)، جانوری است قرمزرنگ براق که تمام تنش چون منقار طوطی سرخ باشدلیکن ورای طوطی است، (از غیاث اللغات از مصطلحات شعرا) (آنندراج)، غایتش می گویند که مثل طوطی حرف قالبی می زند و آن در هندوستان می باشد، (آنندراج) :
از نوری شه گویم و از گفتارش
در حیرتم از زبان شکّربارش،
ظهوری (از آنندراج)،
ناکرده فلک بادۀ وحدت به ایاغم
چون شعله به یک بال پرد نوری باغم،
تأثیر (از آنندراج)،
،
منسوب به نور: سال های نوری، (یادداشت مؤلف)، منسوب به شهر نور، از ولایت مازندران، رجوع به نور
شود، قسمی برنج که محصول نور مازندران است، (یادداشت مؤلف)، منسوب است به نور که شهری است بین بخارا و سمرقند، (از انساب سمعانی)، منسوب به نور که دهی است در بخارا، از آن است حافظ ابوموسی عمران نوری و حسین بن علی نوری، و اما ابوالحسن نوری واعظ منسوب است به نوری که در وعظ وی ظاهر می شد نه به سوی آن ده، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام از بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 27 هزارگزی شمال غربی تربت جام و 2 هزارگزی غرب راه تربت جام به فریمان، در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 159 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ ئو)
خرمای تر و تازه. (برهان قاطع) (آنندراج). خرمای تازه. نوو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُءْیْ)
نیک تاریکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ ئی ی)
نیک منظر، دیدار نیک. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ ئن)
جمع واژۀ رؤیا. (منتهی الارب). رجوع به رؤیا شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بلاد نوبه، (ازسمعانی) (از السامی)، اهل سرزمین نوبه:
ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار
دگرگونه گون بردۀ بی شمار،
اسدی،
، زبان مردم سرزمین نوبه، زبانی که اهالی نوبه بدان تکلم کنند، واحد نوب، یعنی یک نفر سیاه، مانند روم و رومی، (ناظم الاطباء)، رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(لُ ءَ)
ابن غالب و هو الاصل الثالث من قریش و یتفرع منه علی حاشیه عمود للنسب ثلاث قبائل. (صبح الاعشی ج 1 ص 352)
ابن غالب بن فهر بن مالک، مکنی به ابوکعب. جدی جاهلی از قریش و جد هفتم رسول صلوات الله علیه
لغت نامه دهخدا
(نَ ئو)
خوابنده. (ناظم الاطباء). رجوع به نؤوم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ئو)
بلا. سختی. رنج. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نؤود شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به نوح پیغمبر، منسوب به نوح سامانی، رجوع به سیم نوحی شود، قسمی کاغذ، (ابن ندیم از یادداشت مؤلف)، نام قسمی کاغذ در قدیم، منسوب به یکی از دو نوح پادشاه سامانی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
چسبندگی، لزوجت، (یادداشت مؤلف)، چسبناکی، صفت نوچ، رجوع به نوچ شود
لغت نامه دهخدا
(تی ی)
کشتی بان. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ملاح که کشتی بر دریامی برد. (از متن اللغه). ملاح. (از اقرب الموارد). مهتر کشتی بان. (زمخشری از یادداشت مؤلف). ناخدا. (یادداشت مؤلف). ج، نواتی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوی
تصویر نوی
تازگی، نوبودن، تجدد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوعی
تصویر نوعی
نوعی در فارسی سردکی گنی گونه ای جوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوری
تصویر نوری
شیدی یک کولی یک دوره گرد
فرهنگ لغت هوشیار
اهل نوبه از مردم نوبه: مجاهد میگوید که لقمان بنده ای بود نوبی گوشهایش سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
بداعت، تازگی، تجدید، جدت، طرفگی
متضاد: کهنگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد