جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با نوی

نوی

نوی
جَمعِ واژۀ نوی و جج ِ نواه است. رجوع به نَوی ̍ شود
لغت نامه دهخدا

نوی

نوی
مصحف. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع). نُبی. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء). قرآن. (مهذب الاسماء). کلام خدا. (برهان قاطع). قرآن مجید. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رجوع به نبی و نپی شود:
تا در نوی و در قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید.
عبدالواسع جبلی.
حاسدان تو قد خلت خواندند
وز نوی فالشان برآمد تلک.
سوزنی.
به سوره سورۀ توراه و سطر سطر زبور
به آیه آیۀ انجیل و حرف حرف نوی.
ادیب صابر (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا

نوی

نوی
هم آهنگ. هم قصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفیق یا رفیق سفر. (از متن اللغه). مصاحب. هم نیت. (از اقرب الموارد)، جَمعِ واژۀ نوی (ن َ وا) و جج ِ نواه است. رجوع به نوی شود
لغت نامه دهخدا

نوی

نوی
تخم خرما. (غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ نواه. رجوع به نواه شود:
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوی.
سعدی.
، جهتی که مسافر بطرف آن روی می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قصد و آهنگ و طریقه. (ناظم الاطباء). جهت که به وی روی آوردند. (منتهی الارب). وجه و سمتی که آهنگ آن کنی و بسوی آن روانه شوی. (از متن اللغه) ، خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دوری. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جدائی. (منتهی الارب). بُعد. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، ختنه جای دختران از تلاق. (منتهی الارب). مخفض. (از متن اللغه) ، کوچ و انتقال مسافر از جائی به جائی. (ناظم الاطباء). تحول از مکانی به مکانی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

نوی

نوی
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان اورمیه، در 25 هزارگزی جنوب سلوانا، در درۀ سردسیری واقع است و 113 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون، شغل مردمش زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

نوی

نوی
تازگی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). تجدد. (یادداشت مؤلف). نو بودن. مقابل کهنگی:
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوۀ نو کند پیروی.
نظامی.
و گر بی شگفتی گذاری سخن
ندارد نوی شیوه های کهن.
نظامی.
، طراوت. شادابی. رواج و رونق. جدت. آراستگی و زیبائی:
چو دیهیم شاهی به سر برنهاد
جهان را به نوی همی مژده داد.
فردوسی.
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی
ما کهن گشتیم و او نو اینش زیبا جادوی.
ناصرخسرو.
لباس گرانمایۀ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی.
نظامی.
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش خسروی داد.
نظامی.
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی.
مولوی.
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است.
امیرخسرو.
، تجدید. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود، جوانی. رجوع به شاهد ترکیب بنوی در ترکیبات همین لغت شود.
- از نوی، از نو. دیگر بار. بار دیگر:
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایوان بدو از نوی.
فردوسی.
- ، جدیداً. بتازگی. اخیراً:
دیری است کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی.
فرخی.
- بنوی (به نوی) ، از نو. بار دیگر. دیگر بار:
ببخشید بر لشکرش خواسته
سپاهش بنوّی شد آراسته.
فردوسی.
دمنده بر آن رزمگاه آمدند
بنوّی همه کینه خواه آمدند.
فردوسی.
ز هر سو سلاح و سپاه آوریم
بنوّی یکی تازه راه آوریم.
فردوسی.
چو این گفته شد پاک برخاستند
بنوّی شدن را بیاراستند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نوشتم یکی نامۀ دلپسند
بنوّی بر آن بارگاه بلند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مرا شکوفه خوش آید که ابتدای بهار
زمانه را بنوی زینت و نگار دهد.
ظهیری.
- ، اخیراً. به تازگی. جدیداً. حدیثاً. (یادداشت مؤلف) :
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید.
فردوسی.
چنین گفت شاه جهان باتخوار
که آمد بنوی یکی نامدار.
فردوسی.
نه دولت است اینکه بنوی بدو رسید
نه خدمت است اینکه بنوی شد اختیار.
فرخی.
باید که بخدمت آید با لشکرها چه آنکه با وی بودند و چه آنکه بنوی فرازآورده است. (تاریخ بیهقی ص 34). آن کسان را که بنوی اثبات کرده است بداشته آید. (تاریخ بیهقی ص 34).
- ، در جوانی:
شد آن نامور مرد شیرین سخن
بنوی بشد زین سرای کهن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا