جدول جو
جدول جو

معنی نوندول - جستجوی لغت در جدول جو

نوندول
(نَ وَ)
نبیرۀ فرزند که فرزند فرزندزاده است عموماً و پسر پسرزاده را گویند خصوصاً. (از برهان). پسرزاده. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گلیمی که چهار گوشۀ آن را بالاتر از سطح زمین به چهار میخ ببندند و به صورت تخت بر آن بنشینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نونده
تصویر نونده
لرزنده، جنبنده، کنایه از تیزفهم، برای مثال هیچ مبین سوی او به چشم حقارت / زان که یکی جلد گربز است و نونده (یوسف عروضی - شاعران بی دیوان - ۳۵۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نودولت
تصویر نودولت
آنکه تازه به مال و مقام رسیده، برای مثال یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان / کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند (حافظ - ۴۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نونهال
تصویر نونهال
نوجوان، آنکه تازه به سن جوانی رسیده، تازه جوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاندول
تصویر پاندول
آویزی که در بعضی از ساعت های دیواری به چپ و راست حرکت می کند، در علم فیزیک جسم سنگین آویخته ای که حرکت نوسانی داشته باشد، آونگ
فرهنگ فارسی عمید
(قُنْ)
رجوع به کنسول شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
ناگاه. بی خبر. فوراً. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو نِ)
درخت جوان. (ناظم الاطباء). نهال تازه. درخت تازه کاشته. (فرهنگ فارسی معین) ، نونهالان،کنایه از تازه جوانان و جوانان نورسیدۀ اندک سال
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان دیزمار غربی از بخش ورزقان شهرستان اهر، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 532 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو دَ / دُو لَ)
مردم بداصل نانجیب تازه به دولت رسیده. (ناظم الاطباء). آنکه تازه به مال و جاه رسیده. (فرهنگ فارسی معین). نوکیسه. (آنندراج). ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). بی بته. جانگرفته. کم ظرفیت. نوخاسته:
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاینهمه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ نَ)
از قرای بخاراست. گروهی از محدثان بدان منسوب و به ونندونی مشهورند. رجوع به معجم البلدان و الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ وی)
نام رودی در آستارا
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد. واقع در 7هزارگزی شمال خاوری مشهد و شمال کشف رود. جلگه و هوای آن معتدل و گرم سیر و سکنۀ آن 81 تن است. آب آن از قنات تأمین میگردد. محصولاتش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
جانوری باشد که در آتش متکون شود. (برهان). سمندور. سمندر. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان خالصه است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع است و 146 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
رقاص (در ساعت)، رقّاصک، فندول، آونگ
لغت نامه دهخدا
ایوان، نام شاعر دالماسی است که در راگوز به دنیا آمده و از سال 1588 تا 1638 میلادی زندگی کرده است، آثار این شاعر در اوج ادبیات دالماس قرار گرفت
لغت نامه دهخدا
تصویری از قندول
تصویر قندول
لاتینی تازی گشته کاندوله از گیاهان شیشعان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نونهال
تصویر نونهال
درخت جوان، تازه، کاشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه تازه بمال و جاه رسیده: یارب، این نودولتان را با خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند. (حافظ. 135)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نو دولت
تصویر نو دولت
نو کیسه گاو زاد ماراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قونسول
تصویر قونسول
کنسول: قونسولها و مامورین در خاک دولت عثمانی
فرهنگ لغت هوشیار
سمندر آذرشین جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نودول
تصویر نودول
فرانسوی گرهک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونکول
تصویر ونکول
کار لازم امر ضروری
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی که بدریچه دول آسیا اتصال دارد و چون آن را بکشند غله از دول در میان دو سنگ آسیا داخل گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاندول
تصویر پاندول
رقاصک، فندول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نونهال
تصویر نونهال
((نُ نِ))
نهال تازه، درخت جوان، کنایه از کودک، خردسال
فرهنگ فارسی معین
جسم آویخته ای که حرکت نوسانی داشته باشد مانند آویز ساعت دیواری که به چپ و راست حرکت می کند، رقاصک، آونگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ونکول
تصویر ونکول
((وَ))
کار لازم، امر ضروری
فرهنگ فارسی معین
تازه به دوران رسیده، نوکیسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آونگ، رقاصک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب راکد و زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی
جای لباس و اشیا نگهداشتی، جعبه ی بزرگ چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی