شخصی که تازه صیادی اختیار کرده باشد. (آنندراج). کسی که تازه نخجیر کردن را آموخته باشد. (ناظم الاطباء). تازه شکارچی. شکارچی تازه کار و ناماهر: خون ما را نوشکاران بی محاباریختند همچو برگ لاله در دامان صحرا ریختند. ؟ (از آنندراج)
شخصی که تازه صیادی اختیار کرده باشد. (آنندراج). کسی که تازه نخجیر کردن را آموخته باشد. (ناظم الاطباء). تازه شکارچی. شکارچی تازه کار و ناماهر: خون ما را نوشکاران بی محاباریختند همچو برگ لاله در دامان صحرا ریختند. ؟ (از آنندراج)
شگفت نیست. جای تعجب نیست. عجب نیست: فرامرز نشگفت اگرسرکش است که پولاد را دل پر از آتش است. فردوسی. بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو کند بریده ز هم کارزار آتش و آب. مسعودسعد. نشگفت که ز اشکم همی کنارم مانندۀ دریا کنار دارد. مسعودسعد. شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت گر از ایشان برمند این که یکایک حمراند. ناصرخسرو. بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن. حافظ. گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک هرکجا گل شه بود نوبت هزارآوا زند. قاضی هروی
شگفت نیست. جای تعجب نیست. عجب نیست: فرامرز نشگفت اگرسرکش است که پولاد را دل پر از آتش است. فردوسی. بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو کند بریده ز هم کارزار آتش و آب. مسعودسعد. نشگفت که ز اشکم همی کنارم مانندۀ دریا کنار دارد. مسعودسعد. شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت گر از ایشان برمند این که یکایک حمراند. ناصرخسرو. بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن. حافظ. گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک هرکجا گل شه بود نوبت هزارآوا زند. قاضی هروی
عجب. (جهانگیری). عجب و آنرا شکفت نیز گویند و در مقام تعجب شکفتا نیز گویند مانند ای عجب و عجب او شکفتید یعنی در عجب افتاد و بر این قیاس شکوفیدن یعنی شکفته شدن و در شکفت ماندن و رشیدی شکوف بضم بمعنی شکافنده آورده چنانکه اسدی گوید: قلا دید در لشکر افتاده توف از آن پهلوان جمله صف را شکوف. هم شیخ سعدی گفته: که لشکرشکوفان مغفرشکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به شگفت و اشگفت شود
عجب. (جهانگیری). عجب و آنرا شکفت نیز گویند و در مقام تعجب شکفتا نیز گویند مانند ای عجب و عجب او شکفتید یعنی در عجب افتاد و بر این قیاس شکوفیدن یعنی شکفته شدن و در شکفت ماندن و رشیدی شکوف بضم بمعنی شکافنده آورده چنانکه اسدی گوید: قلا دید در لشکر افتاده توف از آن پهلوان جمله صف را شکوف. هم شیخ سعدی گفته: که لشکرشکوفان مغفرشکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به شگفت و اشگفت شود
شکفتن گل را گویند. (جهانگیری). شکفتن گل را گویند. شکفت و شکوفه و بشکوفه و اشکفیده واشکوفه مأخذش از اینجاست چون واو و فا تبدیل یابندبمعنی شکفته است. (انجمن آرا). باز شدن غنچه و گل
شکفتن گل را گویند. (جهانگیری). شکفتن گل را گویند. شکفت و شکوفه و بشکوفه و اشکفیده واشکوفه مأخذش از اینجاست چون واو و فا تبدیل یابندبمعنی شکفته است. (انجمن آرا). باز شدن غنچه و گل
نوگرفته. به تازگی گرفته. (یادداشت مؤلف). کسی که تازه گرفتار و مبتلا شده. (فرهنگ فارسی معین). تازه شکار شده. تازه به دام افتاده: تو نوگرفتی در بند وحبس و معذوری اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر. مسعودسعد. بچۀ بط که نوگرفت بود بط کشتی طلب شگفت بود. سنائی. - نوگرفتان، جمع واژۀ نوگرفت. نوگرفتگان. به تازگی گرفتارشدگان: نوگرفتان عشق را ز نهان دم کنی پس به آشکار کشی. خاقانی (فرهنگ فارسی معین)
نوگرفته. به تازگی گرفته. (یادداشت مؤلف). کسی که تازه گرفتار و مبتلا شده. (فرهنگ فارسی معین). تازه شکار شده. تازه به دام افتاده: تو نوگرفتی در بند وحبس و معذوری اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر. مسعودسعد. بچۀ بط که نوگرفت بود بط کشتی طلب شگفت بود. سنائی. - نوگرفتان، جَمعِ واژۀ نوگرفت. نوگرفتگان. به تازگی گرفتارشدگان: نوگرفتان عشق را ز نهان دم کنی پس به آشکار کشی. خاقانی (فرهنگ فارسی معین)
تازه شکفته شده. گل یا غنچه ای که به تازگی باز شده و در کمال طراوت و شادابی است: روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. که آن نوشکفته گل نورسید همی گشت از باد چون شنبلید. ؟ (از لغت اسدی). ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی
تازه شکفته شده. گل یا غنچه ای که به تازگی باز شده و در کمال طراوت و شادابی است: روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. که آن نوشکفته گل نورسید همی گشت از باد چون شنبلید. ؟ (از لغت اسدی). ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی
بازناشده. ناشکفته. شکفته ناشده: گلی بود در بوستان ناشکفت همان نرگسی در چمن نیم خفت. نظامی. بنفشه چو در گل بود ناشکفت عفونت بود بوی او در نهفت. نظامی. رجوع به ناشکفته شود
بازناشده. ناشکفته. شکفته ناشده: گلی بود در بوستان ناشکفت همان نرگسی در چمن نیم خفت. نظامی. بنفشه چو در گل بود ناشکفت عفونت بود بوی او در نهفت. نظامی. رجوع به ناشکفته شود
کرامت. معجزه، احترام. توقیر. تعظیم، ترس. بیم. خوف. (ناظم الاطباء) ، شکفته. گشوده. واشده. (آنندراج). معانی منقول از ناظم الاطباء و آنندراج و خود کلمه با آن ضبط در جای دیگر دیده نشد
کرامت. معجزه، احترام. توقیر. تعظیم، ترس. بیم. خوف. (ناظم الاطباء) ، شکفته. گشوده. واشده. (آنندراج). معانی منقول از ناظم الاطباء و آنندراج و خود کلمه با آن ضبط در جای دیگر دیده نشد
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل