نوساخت. نوساز. جدیدالبناء، نورسیده. تازه به دوران رسیده: علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود من روی کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی)
نوساخت. نوساز. جدیدالبناء، نورسیده. تازه به دوران رسیده: علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود من روی کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی)
تازه برخاسته و بلندشده. (ناظم الاطباء)، نودمیده. نوشکفته. نورس. نورسته: زلیخای پژمردۀ کاسته بشد همچو شمشاد نوخاسته. شمسی (یوسف و زلیخا). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد. سعدی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. ، جوان. (ناظم الاطباء). نوجوان. تازه سال. اندک سال: دگر هرچه بردی تو از خاسته هم از خوبرویان نوخاسته. فردوسی. زن خوب خوشخوی آراسته چه ماند به نادان نوخاسته ؟ سعدی. به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته. سعدی. گرت مملکت باید آراسته مده کار معظم به نوخاسته. سعدی. چنین نامه ای کردم آراسته زبهر جوانان نوخاسته. نزاری. عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام. حافظ. همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام. حافظ. ، نورسیده. تازه رسیده: ای دیر نشسته وقت آن است که جای یکچند به نوخاستگان پردازی. سعدی. شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشواز دیده که در دل بنشستی. سعدی. هر ساعتی آن ف تنه نوخاسته از غیب برخیزد و خلقی به تحیر بنشاند. سعدی. ، جوان و نوچه ای که مقدمات را دیده و برای عرض هنر خود در کشتی گیری به زورخانه های دیگر هم می رود. (فرهنگ فارسی معین). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایرۀ پهلوانی نهاده است: از این پرهنر ترک نوخاسته به خفتان بر و بازو آراسته. فردوسی. اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). رستم پسر زال (اندر عهد کیقباد) نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). و برادر نوخاسته بود او را (کیکاووس را) کی بهمن نام. (مجمل التواریخ)، نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). تازه به عرصه رسیده: بر امیر رنج بسیار آمد از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. (تاریخ بیهقی ص 504). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند... حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی ص 598). هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ص 57). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته ای بودند اندر اطراف خراسان. (مجمل التواریخ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. (چهارمقاله)
تازه برخاسته و بلندشده. (ناظم الاطباء)، نودمیده. نوشکفته. نورس. نورُسته: زلیخای پژمردۀ کاسته بشد همچو شمشاد نوخاسته. شمسی (یوسف و زلیخا). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد. سعدی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. ، جوان. (ناظم الاطباء). نوجوان. تازه سال. اندک سال: دگر هرچه بردی تو از خاسته هم از خوبرویان نوخاسته. فردوسی. زن خوب خوشخوی آراسته چه ماند به نادان نوخاسته ؟ سعدی. به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته. سعدی. گرت مملکت باید آراسته مده کار معظم به نوخاسته. سعدی. چنین نامه ای کردم آراسته زبهر جوانان نوخاسته. نزاری. عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام. حافظ. همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام. حافظ. ، نورسیده. تازه رسیده: ای دیر نشسته وقت آن است که جای یکچند به نوخاستگان پردازی. سعدی. شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشواز دیده که در دل بنشستی. سعدی. هر ساعتی آن ف تنه نوخاسته از غیب برخیزد و خلقی به تحیر بنشاند. سعدی. ، جوان و نوچه ای که مقدمات را دیده و برای عرض هنر خود در کشتی گیری به زورخانه های دیگر هم می رود. (فرهنگ فارسی معین). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایرۀ پهلوانی نهاده است: از این پرهنر ترک نوخاسته به خفتان بر و بازو آراسته. فردوسی. اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). رستم پسر زال (اندر عهد کیقباد) نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). و برادر نوخاسته بود او را (کیکاووس را) کی بهمن نام. (مجمل التواریخ)، نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). تازه به عرصه رسیده: بر امیر رنج بسیار آمد از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. (تاریخ بیهقی ص 504). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند... حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی ص 598). هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ص 57). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته ای بودند اندر اطراف خراسان. (مجمل التواریخ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. (چهارمقاله)
دنی، از مردم لانگر (از 1713 تا 1784 میلادی) دائره المعارف نویس و فیلسوف مادی مذهب و نقاد هنر و ادب و ادیب فرانسوی و از شخصیت های برجستۀ عصر روشنفکری و یکی از نوابغ جامع عصر جدید بود. زبانهای لاتینی و انگلیسی و ایتالیایی و ریاضیات و علوم را نزد خود آموخت و بر آنها مسلط شد. بعنوان مترجم آثار گوناگون شهرت یافت در 1747 میلادی سرپرست دایره المعارف (فرانسه) گردید و شهرت او مدتها مرهون همین کار بزرگ بود ولی در قرن بیستم بعنوان عالم فلسفه علم، زیباشناس و داستان نویس دارای قدرت خلاقه مورد توجه فراوان قرار گرفت. فلسفۀ دیدرو ترکیب شکاکیت مفرط و مادی گری است و در زمینۀ زیباشناسی بررسی پر دامنه ای دارد و در کتاب افکار در تعبیر طبیعت نظریه ای در باب انتخاب طبیعی عرضه کرده است. نفوذ نمایانی در رشد تآتر در فرانسه و آلمان داشت و بارشته مقالاتی که بعنوان سالونها از 1759م. در جراید منتشر میکرد فن نقد ادبی را بعنوان یک سبک ادبی ایجاد کرد و در 1773 برای ادای حق شناسی به کاترین دوم روسیه به سن پطرزبورگ رفت. (از دائره المعارف فارسی)
دنی، از مردم لانگر (از 1713 تا 1784 میلادی) دائره المعارف نویس و فیلسوف مادی مذهب و نقاد هنر و ادب و ادیب فرانسوی و از شخصیت های برجستۀ عصر روشنفکری و یکی از نوابغ جامع عصر جدید بود. زبانهای لاتینی و انگلیسی و ایتالیایی و ریاضیات و علوم را نزد خود آموخت و بر آنها مسلط شد. بعنوان مترجم آثار گوناگون شهرت یافت در 1747 میلادی سرپرست دایره المعارف (فرانسه) گردید و شهرت او مدتها مرهون همین کار بزرگ بود ولی در قرن بیستم بعنوان عالم فلسفه علم، زیباشناس و داستان نویس دارای قدرت خلاقه مورد توجه فراوان قرار گرفت. فلسفۀ دیدرو ترکیب شکاکیت مفرط و مادی گری است و در زمینۀ زیباشناسی بررسی پر دامنه ای دارد و در کتاب افکار در تعبیر طبیعت نظریه ای در باب انتخاب طبیعی عرضه کرده است. نفوذ نمایانی در رشد تآتر در فرانسه و آلمان داشت و بارشته مقالاتی که بعنوان سالونها از 1759م. در جراید منتشر میکرد فن نقد ادبی را بعنوان یک سبک ادبی ایجاد کرد و در 1773 برای ادای حق شناسی به کاترین دوم روسیه به سن پطرزبورگ رفت. (از دائره المعارف فارسی)
نابسیجیده. بی تهیه. بی ساز و برگ. ناآماده: ولیکن بدینگونه ناساخته گر آیم دمان گردن افراخته. فردوسی. ناساخته رحلت باید کرد. (کلیله و دمنه). پیوسته چنان نشین که گویی دشمن بر در است تا اگر ناگه از در درآید ناساخته نباشی. (مجالس سعدی) ، ناتمام. نامهیا. ناقص. کامل و تمام و مهیا نشده: صاحب غازی و دیگران کارها بجد پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود بتمامی بساختند. (تاریخ بیهقی ص 34) ، غافل. بی فکر و اندیشه. بی پروا. (ناظم الاطباء) ، نساخته: همی گفت ناساخته خانه را چرا ساختم رزم بیگانه را. فردوسی
نابسیجیده. بی تهیه. بی ساز و برگ. ناآماده: ولیکن بدینگونه ناساخته گر آیم دمان گردن افراخته. فردوسی. ناساخته رحلت باید کرد. (کلیله و دمنه). پیوسته چنان نشین که گویی دشمن بر در است تا اگر ناگه از در درآید ناساخته نباشی. (مجالس سعدی) ، ناتمام. نامهیا. ناقص. کامل و تمام و مهیا نشده: صاحب غازی و دیگران کارها بجد پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود بتمامی بساختند. (تاریخ بیهقی ص 34) ، غافل. بی فکر و اندیشه. بی پروا. (ناظم الاطباء) ، نساخته: همی گفت ناساخته خانه را چرا ساختم رزم بیگانه را. فردوسی
تسلی داده شده. دستگیری شده. مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). نوازش کرده شده. مورد نوازش و اکرام و تفقد قرارگرفته. نعت مفعولی از نواختن است. رجوع به نواختن شود. - نواخته داشتن، نواختن. نوازش کردن: وزارت مرا (حسنک را) دادند و نه جای من بود و به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182). ، {{اسم}} خیرات. (جهانگیری). خیر و خیرات. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلفات و انعامات (؟). (برهان قاطع) (آنندراج)
تسلی داده شده. دستگیری شده. مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). نوازش کرده شده. مورد نوازش و اکرام و تفقد قرارگرفته. نعت مفعولی از نواختن است. رجوع به نواختن شود. - نواخته داشتن، نواختن. نوازش کردن: وزارت مرا (حسنک را) دادند و نه جای من بود و به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182). ، {{اِسم}} خیرات. (جهانگیری). خیر و خیرات. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلفات و انعامات (؟). (برهان قاطع) (آنندراج)
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن