جدول جو
جدول جو

معنی نورکرس - جستجوی لغت در جدول جو

نورکرس
از توابع دهستان کوهستان غرب چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورس
تصویر نورس
میوۀ نورسیده، تازه رس، نهال نازک، کنایه از نوجوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوررس
تصویر غوررس
باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
موشکاف، خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
خدمتکار مرد، مستخدم، چاکر، سپاهی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نُو کَ رَ)
که تازه بخشندگی را آغاز کرده است. مجازاً که تازه بمنصب رسیده است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ص 415 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
محمدحسین دماوندی، متخلص به نورس. از شاعران و خوشنویسان قرن یازدهم هجری و از معاصران صائب است. در جوانی به اصفهان رفته و چندی ملازم محمدزمان خان بوده. او راست:
زدی بستی شکستی سوختی آزردی افکندی
جوابت چیست فردای قیامت دادخواهان را؟
جلوه اش در چشم عارف می زند موج ظهور
ماه من پنهان اگر در آب چون گوهر شود.
(از تذکرۀ نصرآبادی ص 407) (تذکرۀ روز روشن ص 852).
و نیز رجوع به تذکرۀ حزین ص 97 و نگارستان سخن ص 134 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
که به طرف نور گراید. که رو به منبع نور و روشنائی کند، (اصطلاح گیاه شناسی) گیاهی که به طرف نور گراید. رجوع به نورگرایی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
بنای نو. نوکرده. نوساخته. تازه بنا کرده. عمارت نو:
شاهم بر گاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم در بزم برآرید بزم در نوکرد شاه.
خسروانی (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ)
چاکر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خدمتکار خوب. (انجمن آرا). خدمتکار. فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ملازم. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گماشته. خدمتکار مرد. مقابل کلفت. (از فرهنگ فارسی معین). خادم. خدمتگزار. فرمانبر. زیردست. که آمادۀ خدمت و مطیع فرمان است: چندنوبت شاه معظم رکن الدین محمود با نوکران خود در نواحی سجستان می آمد و در اطراف سیستان خرابی می کرد تا یک نوبت با صد سوار از نوکران خود به پشت شهر آمد. (تاریخ سیستان). چون به یکدیگر رسیدند او با صد سوار از نوکران خود بر این یکهزار سوار حمله کرد. (تاریخ سیستان). پادشاه با ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز نرفتند. (جهانگشای جوینی). هولاکوخان به وقت انصراف از شام ایلچی مغول را باچهل نوکر به رسالت مصر فرستاد. (جهانگشای جوینی).
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچیک
بر سرش دستار و در تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفتگوی نوکران در خانه ام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
آنگاه نوکران خود را مکمل و مسلح گردانیده همه تراکمه را بگرفت. (حبیب السیر). بوسیلۀ اسبی که از آن جانب نوکرانش در آب افکندند به ساحل نجات خرامید. (حبیب السیر).
- نوکر چریک، نوکرانی که در فوج هنگام ضرورت بسخره ملازم گیرند و بعد اختتام جنگ آنها را معزول سازند. (آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران).
، رفیق. دوست. رجوع به معنی قبلی شود، مشاور، عضو ادارۀ دولتی. (فرهنگ فارسی معین). بدین معنی معمولاً ’نوکر دولت’ متداول است. رجوع به نوکر باب و نوکری کردن شود، نام پادشاهی بوده است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- امثال:
نوکر بی جیره و مواجب تاج سر آقا است.
نوکر حاکم است هرچه خواهد میتواند بکند.
نوکر خودمم (: خودم هستم) و آقای خودم.
نوکر ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت.
نوکر نو، تیزرو
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ)
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین).
- نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء).
- نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی.
- نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن.
- ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ)
در تداول عوام، جمع واژۀ کلمه فارسی نوکر است به سیاق عربی
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ)
جمع واژۀ ناکس. رجوع به ناکس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است از دهستان قشلاق کله رستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر، در 11 هزارگزی مغرب چالوس و یک هزارگزی جنوب جادۀ چالوس به تنکابن، در دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه سرداب رود، محصولش برنج و لبنیات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان آبسرده از بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد، در 18 هزارگزی شمال چقلوندی و 9 هزارگزی مغرب جادۀ چقلوندی به بروجرد، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ سراب، محصولش غلات و صیفی و لبنیات و پشم، شغل مردمش زراعت و گله داری و پلاس بافی و فرش بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نُ رِ)
خیار دراز. (برهان قاطع). نوعی از خیار دراز. (ناظم الاطباء). خیارچنبر. (فرهنگ فارسی معین)، اسم یونانی نوعی از قتاد است، شاخ های او دراز و باریک و تا به قدر سه ذرع و برگش ریزه و مستدیر و بر جمیع اجزای او زغب شبیه به پشم، و گلش زرد و خوشبو و طعمش تند، و خار او مانند سوزن و صمغاو مابین سفیدی و سرخی، و در روم و حلب کثیرالوجود است... و در التیام عصب از مجربات (است) و از این جهت او را شجرهالعصب نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و آن را شجرهالقدس خوانند و مسواک العباسی و مسواک المسیح گویند. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 352 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شاعر لاتن، مولد رم (تولد حدود 53 و وفات حدود 98 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(رَ چِ)
ده کوچکی است از دهستان قلعه نو از بخش کلات شهرستان مشهد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 426 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوکری
تصویر نوکری
فروتنی، مشاور بودن، کارمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوارس
تصویر نوارس
خیار چنبر
فرهنگ لغت هوشیار
تازه رسیده تازه وارد، میوه تازه رسیده نوبر، نهال نازک، نوجوان: این جوان نو رسی شد وان نهال نوبری در بهشت ساحتت گر پیری آید با عصا. (وحشی. چا. امیرکبیر. 303)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
خدمتکار، فرمانبردار، گماشته، چاکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورس
تصویر نورس
((نُ رَ))
نو رسیده، جوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوکر
تصویر نوکر
((نُ کَ))
خدمتکار مرد، چاکر
فرهنگ فارسی معین
پادو، پیشخدمت، چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، عبد، غلام، گماشته، مستخدم، هندو
متضاد: ارباب، کنیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوبر، نوشکفته، نوظهور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به بزغاله و بره ی نارس و علیل اطلاق شود
فرهنگ گویش مازندرانی
ریشه ی گون شستشو دهنده –در نوعی شستشوی ابتدایی به جای صابون
فرهنگ گویش مازندرانی
خادم، خدمت گزار
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی سرو کوهی که از چوب محکمی برخوردار است و در خانه سازی
فرهنگ گویش مازندرانی
دیگ بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی