جدول جو
جدول جو

معنی نورافشانی - جستجوی لغت در جدول جو

نورافشانی
(اَ)
پرتو افکندن. روشن کردن. نور افشاندن
لغت نامه دهخدا
نورافشانی
شید افشانی پرتو افکنی نور پاشی
تصویری از نورافشانی
تصویر نورافشانی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
(دخترانه)
نورپاش، آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نور (عربی) + افشان (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
نور دهنده، پرتوافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرافشانی
تصویر شکرافشانی
شیرین سخنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درافشانی
تصویر درافشانی
بلاغت، زبان آوری، شیرین زبانی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
نورافشان. نورپاش. نورافکن. که بر اشیاء دیگر پرتو افکند و نورفشانی کند
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ اَ)
مخفف گوهرافشانی. عمل گوهرافشان. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
نورافزا. رجوع به نورافزا و نیز نورفزای شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
نورافشانی. نورفشانی. روشنی بخشی
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
نثار کردن زر. زر بخشیدن. زر پراکندن:
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی.
نظامی.
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی.
نظامی.
چو از منزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت.
نظامی.
، کنایه از تابیدن به انوار طلائی. نورپاشی:
شمع که هر شب به زرافشانی است
زیر قبا زاهد پنهانی است.
نظامی.
رجوع به زرافشان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ اَ)
درفشانی. درافشان کردن. عمل درافشان. درپراکنی:
عدنی بود در درافشانی
یمنی پر سهیل نورانی.
نظامی.
- درافشانی کردن، درفشاندن:
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزه ها درافشانی.
نظامی.
، بلاغت. زبان آوری. (ناظم الاطباء).
- درافشانی کردن، مسلسل و بدون لکنت زبان تکلم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ اَ)
عمل سر افشاندن. سری را با تیغ زدن:
سرافشانی تیغ گردن گزار
برآورده از جوی خون لاله زار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ)
ترک علائق کردن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَفْ)
روشنی بخشی. عمل نورافزا. رجوع به نورافزا شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ اَ)
عمل گوهرافشان:
خواندشهزاده را به مهمانی
بر سرش کرد گوهرافشانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ اَ)
پخش شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، گفتار شیرین و خوش. (ناظم الاطباء). شیرین سخنی. (فرهنگ فارسی معین).
- شکرافشانی کردن، کنایه از شیرین زبانی کردن. سخنان شیرین گفتن.
- ، نغمه ها و نواهای خوش نواختن.
- ، سخنان لطیف و شیرین نگاشتن:
چرا به یک نی قندش نمی خرند آنرا
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کار جوانانه کردن در پیری. (آنندراج). کارهای جوانان در هنگام پیری کردن:
خزان آمد گریبانی به رندی چاک خواهم زد
بمن ده می که پیرافشانی چون تاک خواهم زد.
بابافغانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
عمل نورفشان. رجوع به نورافشانی و نورفشان شود
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا)
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده:
در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرافشانی
تصویر زرافشانی
عمل زر افشان زر پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نور افشان
تصویر نور افشان
شید افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
آنچه که نور باطراف خود پراکند پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشانی
تصویر زرافشانی
زر پراکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بذرافشانی
تصویر بذرافشانی
((~. اَ))
تخم افشانی، پاشیدن بذر
فرهنگ فارسی معین
بذرپاشی، تخم افشانی، دانه افشانی، کاشت، کاشتن
متضاد: محصول برداری، درو، برداشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرتوافکن، فروغ بخش، نوربخش، نورپاش، نورگستر
فرهنگ واژه مترادف متضاد