جدول جو
جدول جو

معنی نوده - جستجوی لغت در جدول جو

نوده
نواده، نوه، فرزند زاده، برای مثال ای سر آزادگان و تاج بزرگان / شمع جهان و چراغ دوده و نوده (دقیقی - ۱۰۵)، نودره، فرزند عزیز
تصویری از نوده
تصویر نوده
فرهنگ فارسی عمید
نوده
(نَ دِهْ)
دهی از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس، در 26 هزارگزی مشرق فردوس و 3 هزارگزی راه نوغاب به فردوس، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 282 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زعفران و میوه ها و ابریشم و زیره، شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. مزارع نوده بالا، نوده پائین، محترم آباد، حاجی سلمانی، کوک آبادجزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان چناران بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 424 شود
لغت نامه دهخدا
نوده
(نَ / نُو دَ / دِ)
کرۀ هوا را گویند که از جملۀ چهار عنصر است. (برهان قاطع) (آنندراج). اتمسفر. (ناظم الاطباء). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. با فرنودسار مقایسه شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
نوده
(نَ وَ دَ / دِ)
نبیره. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزند فرزند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). فرزندزاده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نواسه. (اوبهی). فرزند. (رشیدی). صورتی است از نواده، فرزند عزیز. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزندی سخت گرامی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) ، به گمان من به معنی خاندان و مانندآن چیزی است در این بیت دقیقی که در فرهنگ اسدی شاهد برای معنی فرزندی سخت گرامی آمده است:
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
(از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نوده
نواده، فرزند (گرامی) : ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. (دقیقی. لفااق. 476)
فرهنگ لغت هوشیار
نوده
((نَ دَ یا دِ))
نبیره، فرزندزاده
تصویری از نوده
تصویر نوده
فرهنگ فارسی معین
نوده
از توابع دهستان کجرستاق نوشهر، از توابع دهستان علی آباد.، از روستاهای علی آباد کتول، از توابع دهستان چهاردانگه هزارجریب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوده
تصویر سوده
(دخترانه)
نام شهری در نزدیکی بغداد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فنوده
تصویر فنوده
فریفته، مغرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روده
تصویر روده
قسمت لوله ای شکل دستگاه گوارش مهره داران که بین معده و مخرج قرار دارد و عمل هضم و جذب در آن کامل می شود
مرغ سر بریده و پر کنده، گوسفند و هر حیوان دیگری که پشم و موی آن را کنده و برای بریان کردن آماده کرده باشند، روذق
درخت برگ ریخته
رودۀ باریک: رودۀ کوچک، در علم زیست شناسی از قسمت های دستگاه گوارش که پس از معده قرار دارد و شامل دوازدهه، رودۀ صائم و ایلئوم است و طول آن در انسان از انتهای معده تا ابتدای رودۀ بزرگ نزدیک به هشت متر و قطرش ۳ سانتی متر است
رودۀ بزرگ: رودۀ فراخ، در علم زیست شناسی از قسمت های دستگاه گوارش که در دنبالۀ رودۀ باریک قرار دارد و شامل بخش بالارونده، کولون و راست روده است. قطر آن ۷ سانتی متر و طولش ۵/۱ متر است. بخش ابتدایی آن رودۀ کور یا اعور نامیده می شود
رودۀ صائم: در علم زیست شناسی قسمتی از رودۀ باریک که بین دوازدهه (اثناعشر) و ایلئوم قرار دارد و طول آن نزدیک به دو متر است
رودۀ کور: رودۀ اعور، در علم زیست شناسی قسمت ابتدایی رودۀ بزرگ که شبیه کیسه است و در انتهای آن زائدۀ آپاندیس قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوحه
تصویر نوحه
آنچه در مراسم سوگواری و عزاداری خوانده می شود، گریه و زاری و شیون بر مرده، مویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرده
تصویر نرده
حصاربندی چوبی یا آهنی که در اطراف باغچه، خانه یا جلوی ایوان درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوزده
تصویر نوزده
عدد نوزده، نه به علاوۀ ده، «۱۹»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوده
تصویر لوده
شوخ، خوش طبع
کواره، سبد بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواده
تصویر نواده
نوه، فرزند زاده، فرزند فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورده
تصویر نورده
نوردیده، پیموده، پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوبه
تصویر نوبه
تب کردن یک روزدرمیان یا چندروزدرمیان، مالاریا، نوبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنوده
تصویر غنوده
غنویده، خوابیده، خفته، آرمیده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ دِ هََ)
دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، در 17 هزارگزی غرب آمل در دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 275 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کته پشت، محصولش برنج و کنف و صیفی و پنبه و نیشکر، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دبر و کون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
یا شنوذه. دهی است در جنوب مصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ/ شُ دَ / دِ)
مسموع. شنیده شده:
چون طوطیان شنوده همی گویی
تو بربطی به گفتن بی معنی.
ناصرخسرو.
گر گوش بشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فُدَ / دِ)
فریفته شده و غره گردیده، آرام گرفته. (برهان). غنوده. رجوع به غنوده شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ / دِ)
در خواب شده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن شود:
همانا که برگشت پیکار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما.
فردوسی.
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی.
فردوسی.
خروس غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد بر تبیره دوال.
نظامی.
، بعضی بمعنی نیم خواب گفته اند. (برهان قاطع). چرت زننده. به خواب سبک رفته: وسنان، غنوده و خوابناک. (منتهی الارب) ، آرمیده. (برهان قاطع). آسوده. آرامش یافته. رجوع به غنودن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غنوده
تصویر غنوده
در خواب شده، خفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوده
تصویر بوده
وجود داشته موجود، واقع شده حادث گشته
فرهنگ لغت هوشیار
جسم نرم و سیاهرنگ و چرب که از دود نفت میگیرند، از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم بدست میاید، و بمعنی دودمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوده
تصویر جوده
نیکی، زودی، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توده
تصویر توده
بمعنی عام و انبوه مردم کوت و رویهم ریخته شده، پشته و تل
فرهنگ لغت هوشیار
ساییده شده لمس شده، کوفته سحق شده، خرد شده ریز شده سوده الماس، گداخته مذاب، آغشته باب، اندوده، فرسوده کهنه شده، حک شده، محو شده، سوراخ شده سفته، خرج شده، گرد و غبار
فرهنگ لغت هوشیار
لوله های درازی که شکم انسان و حیوان است و مجرای غذا و اسباب هضم آن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنوده
تصویر غنوده
((غُ دِ))
به خواب رفته، آسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوده
تصویر دوده
آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توده
تصویر توده
جماعت، ملت
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمیده، آسوده، خسبیده، خفته، خوابیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد