جدول جو
جدول جو

معنی نوبیه - جستجوی لغت در جدول جو

نوبیه
(بی یَ)
تأنیث نوبی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوریه
تصویر نوریه
(دخترانه)
منسوب به نور، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نبیه
تصویر نبیه
شریف، زیرک، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوبه
تصویر نوبه
تب کردن یک روزدرمیان یا چندروزدرمیان، مالاریا، نوبت
فرهنگ فارسی عمید
(ری یَ)
پیروان ابوالحسین یا ابوالحسن نوری، از مشایخ صوفیان متقدم. رجوع به نوری (احمد بن محمد) و نیز رجوع به ابوالحسن نوری و نوریان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بی یَ)
تأنیث نبی. (از اقرب الموارد). پیغامبری که زن باشد. (از ناظم الاطباء)،
{{اسم}} سفرۀ برگ خرما. (از منتهی الارب). سفره من خوص. (اقرب الموارد). سفرۀ مدور از برگ خرما، و عامه (عرب) بدان منخله یا سفره گویند. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ولایتی از زنگبار. (برهان قاطع). ولایتی از بلاد سودان از اقلیم اول به جنوبی مصر بر کنار رود نیل، و آن واسطه است میان صعید مصر و حبشه، و در آن دیار زرافه بسیار بود که به عربی اشترگاوپلنگ را گویند و تختگاه آن ولایت را دمقله گویند و منسوب به آن ملک را نوبی خوانند. (از انجمن آرا). نوبه شامل بلاد پهناوری است در جنوب مصر و مردم آنجا نصاری باشند و اول بلاد ایشان پس از اسوان است و اسم شهر نوبه ’دمقله’ است و آن پایتخت شاه است که بر ساحل نیل واقع است. (حاشیۀ برهان قاطع از معجم البلدان). نوبه یا ساحل طلا، ناحیه ای است به افریقا که شامل نیمۀ شمالی سودان است و قریب 3میلیون سکنه دارد. (از حاشیۀ برهان چ معین). منطقه ای است در امتداد ساحل نیل، از جنوب اسوان تا دنقله در سودان، قسمتی را که در مصر، بین اسوان و وادی حلفا واقع است نوبۀ سفلی و قسمت دیگر را که در سودان واقع است نوبۀ علیا نامند. مردم آنجا به لغت خاص خود، زبان نوبی، سخن می گویند. فراعنۀ مصر به خاطر تأمین راه تجارتی به سودان در این منطقه شهرها و قلعه ها و پرستشگاههای بسیار بنا کردند. در نیمۀ قرن چهارم میلادی مسیحیان بر آن ناحیه تسلط یافتند. از آغاز ظهور اسلام دین اسلام در نوبه رواج یافت و سرانجام با فتح دنقله به دست مسلمانان دولت مسیحیان در این منطقه منقرض گشت. هم اکنون نیمی از سرزمین نوبه جزو مملکت مصر و نیم دیگر جزو سودان است. (از الموسوعه العربیه المیسره ص 1850)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
ناله و فریاد و فغان. (ناظم الاطباء). رجوع به ندبه و نوحه شود، پوست درخت صنوبر (؟). (ناظم الاطباء) ، مغز درخت (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ / بِ)
نوباوه. میوۀ پیش رس (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ / بِ)
نوبت. مره. دفعه، دوران. دوره. زمان. هنگام. نوبت:
نوبۀ زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست.
حافظ.
، نقاره. نوبت:
عالم جان خاص توست نوبه فروکوب هین
گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین.
خاقانی.
، زمان تب گرفتگی. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوبه شود، تب لرز. تب آجامی. مالاریا. تب لرزه. تبی که با لرزه همراه باشد و چند ساعتی بپاید، سپس ببرد و باز روز دیگر بروز کند. (یادداشت مؤلف). تبی که دایم و پیوسته نباشد و در هنگام معینی آید و برطرف گردد و سپس بازآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بلاد نوبه، (ازسمعانی) (از السامی)، اهل سرزمین نوبه:
ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار
دگرگونه گون بردۀ بی شمار،
اسدی،
، زبان مردم سرزمین نوبه، زبانی که اهالی نوبه بدان تکلم کنند، واحد نوب، یعنی یک نفر سیاه، مانند روم و رومی، (ناظم الاطباء)، رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(وَ بی یَ)
وبیئه. مؤنث وبی: از مطامع دنیه و مطاعم وبیه. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به وبیئه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عی یَ)
نوعی. منسوب به نوع. مربوط به نوع
لغت نامه دهخدا
(لی یَ)
نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد صلوات اﷲ علیهما. (ابن الندیم) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَوی یَ)
ابل نوویه، شتر خستۀ خرما خورنده. (از منتهی الارب). شتر که نوی ̍ خورد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نسبیّت. رجوع به نسبیّت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ وی یَ)
منسوب به نبی. نبوی
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ وباء. جمع واژۀ وباء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وباء شود، جمع واژۀ وجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وجره شود
لغت نامه دهخدا
(بی یَ / یِ)
نام شراب مخصوصی است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 210). نبیذی است که از گندم و گاه از برنج گیرند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
به لغت بربری قوهالضبع است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
لیبی. لیبوی. گاه لوبیه گویند و از آن آفریقا اراده کنند مقابل آسیا و اورفی (اروپا). رجوع به اورفی در معجم البلدان شود. افریقیه. شهری است بین اسکندریه و برقه و نسبت بدان را لوبی گویند. ابوریحان گوید: یونانیان معمورۀ زمین را سه بخش کنند در زمین مجتمع آن سه باشد، آنچه از آن و بحرالروم به جانب جنوب بود لوبیه نامیده شود و بحر محیط از جانب مغرب و مصر از جهت شمال و دریای حبشه (احمر) از جهت جنوب و خلیج قلزم و دریای سوف یا بردی از جهت مشرق آن را محدود سازد و اینهمه را لوبیه گویند و بخش دیگر آن اورفی و دیگری آسیاباشد. (از معجم البلدان). ابوریحان گوید: یونانیان را قسمتی است سه گانه به خلاف و آن چنان است که بر زمین مصر او را دو پاره کردندو آنچه از سوی مشرق بود به اطلاق ایسیا نام کردند و آنچه از سوی مغرب بود دریای شام او را به دو پاره کرده یکی سوی جنوب نامش لوبیه و اندر او سیاهان و گندم گونانند و دیگر سوی شمال نامش اوربی و اندر او سپیدان و سرخان اند. (از التفهیم ص 195). حمداﷲ مستوفی گوید: اهل یونان گویند که حکمای ماتقدم ربع مسکون را از مصر بر بدونیم توهم، کرده اند شرقی آن را ایسیا خوانند و غربی آن را دریای شام بدونیم کرد، جنوبی آن را که ربع اصل باشد لوبیه خوانند و آن مقام سیاهان است وشمالی آن را که ربع دیگر بود اورفی گویند و آن مقام سفیدان و سرخ چهرگان است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 19). رومیان گفتندکه همه آبادانی جهان سه قسم است: قسم دوم مشرق وی اول حدود مصر است از خط استوا تا به دریای روم و جنوب او بیابانی است که میان بلاد مغرب است و میان بلاد سودان و مغرب وی دریای اقیانوس مغربی است و شمال او دریای روم است و این قسم را لوبیه خوانند. (حدود العالم) (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به لیبی و لیبیا شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام آور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور. (فرهنگ نظام). مشتهر. نابه. نبه . (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). ناموار. (زمخشری). بانام. نامی. نامور. مقابل خامل، گرامی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ذوالنباهه. (اقرب الموارد). شریف. نابه. نبه. (از اقرب الموارد) (ازمعجم متن اللغه). شریف. (فرهنگ نظام). بزرگوار. (زمخشری) ، آگاه. (غیاث اللغات) (آنندراج). کیس. (فرهنگ خطی). بیدار. هشیار. فقیه:
هر یکی از درد غیری غافلند
جز کسانی که نبیه و عاقلند.
مولوی.
بهر این فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سرﱡ ابیه.
مولوی.
، آگاهی دهنده. (آنندراج) (غیاث اللغات از لطایف). ج، نبهاء
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث نابی است. (المنجد). رجوع به نابی شود، کمان که از زه دور و دروا باشد. (منتهی الارب). القوس اللتی نبت عن وترها و تجافت. (معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کانت متباعده عن وترها. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
فربه شدن شتر. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فربه گردیدن ناقه. (آنندراج) (از اقرب الموارد). نی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اسم فاعل از آن ناو و ناویه است. (از اقرب الموارد). نیز رجوع به نی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(جَ یَ / یِ)
خیزاب. (اوبهی). سیل. (یادداشت مؤلف) :
مر تو را جوید همه خوبی و زیب
آنچنان چون نوجیه جوید نشیب.
رودکی (از انجمن آرا).
رجوع به نوجبه و توجبه شود
لغت نامه دهخدا
سرحد مملکت دهم است (به هندوستان) و طعام و غلۀ سرندیب از این شهر آرند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
عشقه. گیاهی که بر درخت پیچد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً: توج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
نامور نامی، آگاه دانا فرخاد، بزرگزاد نژاده آگاه هوشیار: تااین سفیه نبیه شودواین بیمایه بپایه ای رسد، شریف بزرگوار، نام آورمشهورمقابل خامل: وصغیروکبیر ومجهول ووجیه وخامل ونبیه همه رابوقت استغاثت دریک نظم وسلک منخرط دارد، جمع نبها
فرهنگ لغت هوشیار
اهل نوبه از مردم نوبه: مجاهد میگوید که لقمان بنده ای بود نوبی گوشهایش سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
نیابه آن به که نیابه را نگه داری (ابوشکور) جارو پستا نیابه تپ ناگهانی تب ناگاه یا به نوبه خود. بنوبت خویش آنگاه که نوبت بوی رسد. توضیح این ترکیب مستحدث است و از زبانهای اروپایی وارد فارسی شده، تبی که بلامقدمه عارض شود و دال بر حمله ناگهانی یک مرض باشدتب ناگهانی. یا نوبه با اسهال دموی. اسهال خونی. یا نوبه بقاعده. تبی که دارای مشی منظم باشد تب منظم. یا نوبه ربع توام. تب ربعی توام. یا نوبه ربع معکوس. تب ربعی توام. یا نوبه سه یک. تبی که هر سه روز یک بار عارض شود. یانوبه صفراوی. تبی که با عارضه خروج خون با ادرار توام است و در افریقای مرکزی بصورت بومی وجود داردحمای صفراوی. یا نوبه غش. تبی که درجه اش بالا باشد و مریض را دچار سنکوپ و حالت غش نمایدحمای خبیثه. یا نوبه وبائی. وبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسبیه
تصویر نسبیه
نسبیت در فارسی وابستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبویه
تصویر نبویه
مونث نبوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابیه
تصویر نابیه
مونث نابی و پرت و پلا سخن چرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبه
تصویر نوبه
((نُ بِ))
نوبت، تب کردن یک روز در میان یا چند روز در میان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبیه
تصویر نبیه
((نَ))
دانا و آگاه، جمع نبهاء
فرهنگ فارسی معین