جدول جو
جدول جو

معنی نوباغ - جستجوی لغت در جدول جو

نوباغ
(نَ بَ)
دهی است از دهستان خسروشیرین بخش جغتای شهرستان سبزوار، در 23 هزارگزی شمال شرقی جغتای در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 491 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زیره و کنجد، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
نابغه، آنکه دارای هوش و استعداد فوق العاده باشد، بزرگ و عظیم الشان، فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نباغ
تصویر نباغ
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، همشوی، هم شو، بناغ، وسنی، اموسنی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
که تازه معمول شده است. (یادداشت مؤلف). بدیع. تازه. مد روز. نوظهور
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بمعنی نباج است و آن دو زن باشد که در نکاح یک مردند. (برهان قاطع) (از آنندراج). انباغ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مخفف انباغ است بمعنی هوو و وسنی. (فرهنگ نظام). نباج. دو زن که دارای یک شوی باشند، آخر و انتهای رشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
غبار آسیا. (منتهی الارب). گرد و غبار آسیا. (ناظم الاطباء). غبار الرحی. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). نبغ. (المنجد) ، نباغه. نبّاغ. نبّاغه. آرد. (از المنجد). رجوع به نباغه شود
لغت نامه دهخدا
(نُبْ با)
نباغه. نبّاغه. نباغ. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابغه. رجوع به نابغه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
نوبر. درختی که سال اول است که بر آورده. (یادداشت مؤلف). درختی که برای نخستین بار به میوه نشسته و میوه آورده است. برنما
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
به معنی سرمد. ظاهراً از لغت های مصنوع ملا فیروز (مؤلف فرهنگ دساتیر) است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ/ نُو لِ)
پسری نوبالغ، ریدک خواب دیده. دختر نوبالغ، عالق. (یادداشت مؤلف). پسر یا دختری که تازه به حد بلوغ رسیده است. تازه بالغشده. نوبلوغ
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد واقع در 78 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی جنوب راه مشهد به رادکان، هوای آن معتدل است و 95 تن سکنه دارد، آب آن از قنات تأمین میشود، محصولش غلات، چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه اتومبیلرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام حیزیست که بنای مخنثی نهاد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 242)، نام کسی است که حیزی و مخنثی را او بنا نهاد و ازو زاییده شد، (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، حیزی که بنای مخنثی نهاد، (فرهنگ رشیدی) :
زوباغ وقف کرده بر آن مرزت
کیر خر و منارۀ اسکندر،
طیان (از لغت فرس اسدی چ اقبال ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
از قرای خوارزم است. (از معجم البلدان). و بدان منسوب است محمد بن عثمان نوباغی، ادیب نابینا. (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نباغ
تصویر نباغ
گرد و خاک آسیا، سپوسه سر سپوسه سر شوره سر، بیرون آینده نباج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
جمع نابغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
((نَ بِ))
جمع نابغه
فرهنگ فارسی معین
مراهق، نوجوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان گیل خواران قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام سگ یک ساله که تازه از حالت توله بودن خارج شود
فرهنگ گویش مازندرانی