جدول جو
جدول جو

معنی نواعب - جستجوی لغت در جدول جو

نواعب(نَ عِ)
جمع واژۀ ناعبه. رجوع به ناعبه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوایب
تصویر نوایب
نایبه ها، حادثه ها، بلاها، مصیبت ها، جمع واژۀ نایبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواصب
تصویر نواصب
ناصب ها، نصب کننده ها، برپا کننده ها، جمع واژۀ ناصب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواب
تصویر نواب
عنوانی که به شاهزادگان اطلاق می شد مثلاً نواب والا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواب
تصویر نواب
نایب ها، وکیل ها، گماشتگان، جمع واژۀ نایب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
زنان نارپستان
فرهنگ فارسی عمید
(نَوْ وا)
بسیار نیابت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نایب. وکیل: و خود را [خواجه اسماعیل] نواب ایشان [فرزندان امیر یوسف] داشت. (تاریخ بیهقی ص 254)، از القاب شاهزادگان است، خواه نرینه یامادینه. (ناظم الاطباء). عنوانی که در ایران عهد صفویه و قارجایه به شاهزادگان و گاه شاهان اطلاق می شده. (از فرهنگ فارسی معین).
- نواب اشرف، عنوانی که در مورد شاه به کار می رفته. (از فرهنگ فارسی معین) در راه به خدمت نواب اشرف [شاه اسماعیل] رسیده. (عالم آرای شاه اسماعیل، از فرهنگ فارسی معین).
- نواب والا، عنوانی که درمورد شاهزادگان والامقام استعمال می شده، عنوانی که در هندوستان به امیران و راجه ها اطلاق می گردیده. (از فرهنگ فارسی معین)، پاسبان سپاهیان (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُوْ وا)
جمع واژۀ نایب. وکیل ها و گماشتگان: من از این حشم و خدمتکاران و عمال ونواب خویش سیر آمدم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچ کس نستد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). با تحری رضای خویش و انبیاء که نواب مطلقند برابر دانست. (سندبادنامه ص 4). سلطان بفرمود تا به نواب و عمال درباب اصحاب او مثال نافذ گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 431) ، در دورۀ صفویه و قاجاریه به عنوان کلمه مفرد و به معنی فرمانروای بزرگ یا شاهزاده به کار برده اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوّاب شود، مردم هند حکام مسلمان را نواب گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نوّاب شود.
- نواب حکام، نایبان حاکمان. (فرهنگ فارسی معین).
- نواب منشی، نایبان منشی و دبیر. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ طِ)
جامه پاره ها که در پالونه داخل کنند وبدان چیزها را صاف کنند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ عِ)
جمع واژۀ ناعجه. رجوع به ناعجه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عِ)
جمع واژۀ ناعسه. رجوع به ناعسه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عِ)
جمع واژۀ بنات النعش، مانند ابارص که جمع واژۀ سام ابرص است. (از تاج العروس). رجوع به بنات النعش شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عِ)
جمع واژۀ ناعمه. نرم تنان. (یادداشت مؤلف). رجوع به ناعمه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ)
جمع واژۀ ناکبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابعه. رجوع به نابعه شود، نوابع البعیر،موضع خوی برآمدن از شتر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ جِ)
خلاصه و لباب از هر چیزی که بر وی قشر نباشد، یا گرامی و افضل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَدِ)
حوادث. جمع واژۀ نادبه. رجوع به نادبه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
نوائب. مصائب و سختی های زمانه. جمع واژۀ نائبه. رجوع به نائبه شود: ندانسته ای که چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود... گوهر آن را بر محک عقل باید زد. (سندبادنامه ص 99). هرکه از علوم تواریخ اعراض کند دست زمانه بر وی دراز شود و از جوانب نوایب روی به وی نهد. (تاریخ بیهقی ص 11). و مردم را از حدت مضارب نوایب نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 7)
لغت نامه دهخدا
(نَ ءِ)
مصیبت ها. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سختی ها. کارهای دشوار. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نائبه. رجوع به نوایب و نائبه شود: هرکه را انیاب نوائب به سموم هموم خسته می گرداند به تریاق اشفاق او تداوی می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 3) ، تب هائی که به طور نوبه آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَوْ وا)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، در 12 هزارگزی جنوب شرقی زابل و 6 هزارگزی راه دوست محمد به زابل، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 453 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و کرباس بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(لَ عِ)
جمع واژۀ لاعب و لاعبه. رجوع به لاعب و لاعبه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ عِ)
جمع واژۀ کاعب و کاعبه. دختران پستان برآمده. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). زنان نارپستان. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
خرامان بت من میان جواری
چو حور بهشتی میان کواعب.
امیر معزی.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
هقعه چو کواعب قصب پوش
با هنعه نشسته گوش درگوش.
نظامی.
طبیعت او در اختیار حدود قواضب بر خدود کواعب بر خلاف طباع بشر بود. (ترجمه تاریخ یمینی). بستانش حدائق اعناب، سکانش کواعب اتراب. (ترجمه محاسن اصفهان آوی).
سقی اﷲ لیلا کصدغ الکواعب
شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب.
سلمان ساوجی.
ز تأثیر زنجیر حفظش نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب.
میرزاقلی میلی هروی (از آنندراج).
، پستانهای برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ام الکواعب، صاحب پستانهای برآمده:
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم عنبرذوائب.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نواصب
تصویر نواصب
جمع ناصب، بر پا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواعم
تصویر نواعم
جمع ناعمه، زنان فراخزی مرغزاران نرم تنان جمع ناعمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوایب
تصویر نوایب
مصائب و سختیهای زمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوائب
تصویر نوائب
مصیبتها، سختیها و کارهای دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواب
تصویر نواب
وکیل ها، نایب ها بسیار نیابت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواعب
تصویر لواعب
جمع لاعب و لاعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
جمع کاعبه، ستاده پستانان، نار پستانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوایب
تصویر نوایب
((نَ یِ))
جمع نائبه، پیش آمدها، حوادث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواعب
تصویر لواعب
((لَ عِ))
جمع لاعبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
((کَ عِ))
جمع کاعب، پستان برآمدگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواب
تصویر نواب
((نَ وّ))
بسیار نیابت کننده، عنوانی که در زمان صفویه و قاجار به شاهزادگان اطلاق می شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواب
تصویر نواب
((نُ وّ))
جمع نائب، وکیل ها، گماشتگان
فرهنگ فارسی معین
آلام، شداید، مشقات، مصایب
فرهنگ واژه مترادف متضاد