جدول جو
جدول جو

معنی نواصف - جستجوی لغت در جدول جو

نواصف
(نَ صِ)
جمع واژۀ ناصفه. رجوع به ناصفه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واصف
تصویر واصف
(پسرانه)
به اندازه لازم و مورد نیاز، کافی، وفاکننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نواصی
تصویر نواصی
جمع واژۀ ناصیه، پیشانی، موی پیش سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عواصف
تصویر عواصف
جمع واژۀ عاصف، تند، شدید، باد تند و شدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواصب
تصویر نواصب
ناصب ها، نصب کننده ها، برپا کننده ها، جمع واژۀ ناصب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواصف
تصویر قواصف
قاصف ها، شکننده ها، بادهای شدید و تند که درختان را بشکند، رعدهای سخت و غرنده، جمع واژۀ قاصف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واصف
تصویر واصف
وصف کننده، تعریف کننده، ستاینده
فرهنگ فارسی عمید
(قَ صِ)
جمع واژۀ قاصفه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به قاصفه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
صفت کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). ستاینده. (ناظم الاطباء). مدح کننده: واصفان حلیۀ جمالش به تحیر منسوب که ماعرفناک حق معرفتک. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
اسم فاعل است از نصف. (از اقرب الموارد). نصف کننده. به دو نیمه کننده. رجوع به نصف شود، چاکر. (منتهی الارب) (آنندراج). خدمتکار. (مهذب الاسماء). چاکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). خادم. (اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نصف [ن ص ] ، نصفه [ن ص ف ] ، نصاف [ن ص صا]
لغت نامه دهخدا
(نَ صِ)
جمع واژۀ ناصر. رجوع به ناصر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جمع واژۀ ناصیه. رجوع به ناصیه شود، اشراف مردم. (آنندراج) : نواصی قوم، اشراف قوم، مقابل اذناب قوم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ صِ)
جمع واژۀ عاصف. (اقرب الموارد) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به عاصف شود. بادهای سخت و تند. (غیاث اللغات) : او چون کوه بر زحمت عواصف و صدمۀ زلازل مصابرت میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 214). از صواعق رعدو برق و عواصف جنوب و شمال خیمه ها فرونشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227). چون به سرحد خراسان رسید از عواصف بأس و قواصف غیظ پدر ایمن شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 380). و از رهگذر عواصف قهر و صواعق سخط که کوه طاقت آن ندارد برخیزند. (جهانگشای جوینی) ، جمع واژۀ عاصفه. (ناظم الاطباء). رجوع به عاصفه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
مولوی معراج الدین از شعراست. برای آگاهی از شرح حال وی رجوع به ’فرهنگ سخنوران’ و ’شمع انجمن’ امیرالملک سید محمد بن حسن خان بهادر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَبْ بُ)
بهم وصف کردن. (زوزنی). با هم صفت کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وصف چیزی کردن بعضی برای بعضی، یقال: هذا واعظ یتواصفونه و هو شی ٔ متواصف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تواصف
تصویر تواصف
با هم صفت کردن چیزیرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواصب
تصویر نواصب
جمع ناصب، بر پا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواصح
تصویر نواصح
جمع ناصحه، دوزندگان، پاکدلان، باران پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواصی
تصویر نواصی
جمع ناصیه، موی پیش سر، پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصف
تصویر ناصف
پیشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصف
تصویر واصف
وصف کننده، ستاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواصف
تصویر قواصف
جمع قاصف، باد های سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواصف
تصویر عواصف
جمع عاصف، باد های سخت جمع عاصفه بادهای سخت و تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواصف
تصویر قواصف
((قَ ص))
جمع قاصف، باد سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عواصف
تصویر عواصف
((عَ ص))
جمع عاصفه، بادهای سخت و تند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واصف
تصویر واصف
((ص))
ستایش کننده، وصف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواصی
تصویر نواصی
((نَ))
جمع ناصیه
فرهنگ فارسی معین