تازه روییده. نهال. (ناظم الاطباء). نورس. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده. تازه. شاداب: زین سپس وقت سپیده دم هر روزبه من بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم. فرخی. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. از چمن دهر بشد ناامید هر گل نورسته که از گل بزاد. مسعودسعد. به نورستگان چمن بازبین مکش خط بر آن خطۀ نازنین. مسعودسعد. این همه نورستگان بچۀ نورند پاک خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب. خاقانی. هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش. (از تاج المآثر). گیاهان نورسته از قطره پر چو بر شاخ مینابرآموده در. نظامی. نورسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل، هزارچندان. نظامی. از پی آن گل نورسته دل ما یارب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش. حافظ
تازه روییده. نهال. (ناظم الاطباء). نورس. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده. تازه. شاداب: زین سپس وقت سپیده دم هر روزبه من بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم. فرخی. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. از چمن ِ دهر بشد ناامید هر گل نورسته که از گل بزاد. مسعودسعد. به نورستگان چمن بازبین مکش خط بر آن خطۀ نازنین. مسعودسعد. این همه نورستگان بچۀ نورند پاک خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب. خاقانی. هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش. (از تاج المآثر). گیاهان نورسته از قطره پر چو بر شاخ مینابرآموده دُر. نظامی. نورسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل، هزارچندان. نظامی. از پی آن گل نورسته دل ما یارب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش. حافظ
دیواری که از خشت و آجر برآورده باشند. (برهان) (آنندراج). رجوع به نواشته شود، خشت های روی هم نهاده شده در بنای عمارت، و خشت های دیوار. (ناظم الاطباء) ، سفال و تودۀ سفال. (ناظم الاطباء)
دیواری که از خشت و آجر برآورده باشند. (برهان) (آنندراج). رجوع به نواشته شود، خشت های روی هم نهاده شده در بنای عمارت، و خشت های دیوار. (ناظم الاطباء) ، سفال و تودۀ سفال. (ناظم الاطباء)
نجسته. جستجو نکرده. طلب نکرده. نطلبیده. در پی جست و جو برنیامده: ناجسته به آن چیز که آن با تو نماند بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا. ناصرخسرو. در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک ناجسته خاک ره بکف آید نه کیمیا. خاقانی. به باران مژه در ابر می جستم وصالش را کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی
نجسته. جستجو نکرده. طلب نکرده. نطلبیده. در پی جست و جو برنیامده: ناجسته به آن چیز که آن با تو نماند بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا. ناصرخسرو. در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک ناجسته خاک ره بکف آید نه کیمیا. خاقانی. به باران مژه در ابر می جستم وصالش را کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی
صدای گریه که در گلو پیچد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف نیوشه است. (از رشیدی). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مصحف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است، چنانکه به اقرب احتمال در این بیت بدیع بلخی: اشک بارید و پس نیوشه گرفت باز بفزود گفتهای دراز. نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تألیف سعید نفیسی، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
صدای گریه که در گلو پیچد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف نیوشه است. (از رشیدی). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مصحف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است، چنانکه به اقرب احتمال در این بیت بدیع بلخی: اشک بارید و پس نیوشه گرفت باز بفزود گفتهای دراز. نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تألیف سعید نفیسی، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
تازه برخاسته و بلندشده. (ناظم الاطباء)، نودمیده. نوشکفته. نورس. نورسته: زلیخای پژمردۀ کاسته بشد همچو شمشاد نوخاسته. شمسی (یوسف و زلیخا). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد. سعدی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. ، جوان. (ناظم الاطباء). نوجوان. تازه سال. اندک سال: دگر هرچه بردی تو از خاسته هم از خوبرویان نوخاسته. فردوسی. زن خوب خوشخوی آراسته چه ماند به نادان نوخاسته ؟ سعدی. به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته. سعدی. گرت مملکت باید آراسته مده کار معظم به نوخاسته. سعدی. چنین نامه ای کردم آراسته زبهر جوانان نوخاسته. نزاری. عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام. حافظ. همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام. حافظ. ، نورسیده. تازه رسیده: ای دیر نشسته وقت آن است که جای یکچند به نوخاستگان پردازی. سعدی. شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشواز دیده که در دل بنشستی. سعدی. هر ساعتی آن ف تنه نوخاسته از غیب برخیزد و خلقی به تحیر بنشاند. سعدی. ، جوان و نوچه ای که مقدمات را دیده و برای عرض هنر خود در کشتی گیری به زورخانه های دیگر هم می رود. (فرهنگ فارسی معین). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایرۀ پهلوانی نهاده است: از این پرهنر ترک نوخاسته به خفتان بر و بازو آراسته. فردوسی. اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). رستم پسر زال (اندر عهد کیقباد) نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). و برادر نوخاسته بود او را (کیکاووس را) کی بهمن نام. (مجمل التواریخ)، نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). تازه به عرصه رسیده: بر امیر رنج بسیار آمد از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. (تاریخ بیهقی ص 504). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند... حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی ص 598). هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ص 57). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته ای بودند اندر اطراف خراسان. (مجمل التواریخ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. (چهارمقاله)
تازه برخاسته و بلندشده. (ناظم الاطباء)، نودمیده. نوشکفته. نورس. نورُسته: زلیخای پژمردۀ کاسته بشد همچو شمشاد نوخاسته. شمسی (یوسف و زلیخا). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد. سعدی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. ، جوان. (ناظم الاطباء). نوجوان. تازه سال. اندک سال: دگر هرچه بردی تو از خاسته هم از خوبرویان نوخاسته. فردوسی. زن خوب خوشخوی آراسته چه ماند به نادان نوخاسته ؟ سعدی. به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته. سعدی. گرت مملکت باید آراسته مده کار معظم به نوخاسته. سعدی. چنین نامه ای کردم آراسته زبهر جوانان نوخاسته. نزاری. عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام. حافظ. همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام. حافظ. ، نورسیده. تازه رسیده: ای دیر نشسته وقت آن است که جای یکچند به نوخاستگان پردازی. سعدی. شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشواز دیده که در دل بنشستی. سعدی. هر ساعتی آن ف تنه نوخاسته از غیب برخیزد و خلقی به تحیر بنشاند. سعدی. ، جوان و نوچه ای که مقدمات را دیده و برای عرض هنر خود در کشتی گیری به زورخانه های دیگر هم می رود. (فرهنگ فارسی معین). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایرۀ پهلوانی نهاده است: از این پرهنر ترک نوخاسته به خفتان بر و بازو آراسته. فردوسی. اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). رستم پسر زال (اندر عهد کیقباد) نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). و برادر نوخاسته بود او را (کیکاووس را) کی بهمن نام. (مجمل التواریخ)، نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). تازه به عرصه رسیده: بر امیر رنج بسیار آمد از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. (تاریخ بیهقی ص 504). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند... حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی ص 598). هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ص 57). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته ای بودند اندر اطراف خراسان. (مجمل التواریخ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. (چهارمقاله)
باغ نونشانده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (رشیدی). نوخیز. (انجمن آرا). باغی را گویند که درختان آن را نو نشانده باشند. و به این معنی بجای جیم، خای نقطه دار (نواخسته) هم آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به نوآجسته شود
باغ نونشانده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (رشیدی). نوخیز. (انجمن آرا). باغی را گویند که درختان آن را نو نشانده باشند. و به این معنی بجای جیم، خای نقطه دار (نواخسته) هم آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به نوآجسته شود
شوم. بدقدم. نافرخنده. مشئوم. نحس. نامبارک. نامیمون. منحوس. که خجسته و فرخنده نیست: جغد را نفرین کرد و برین واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ ناخجسته واﷲ که او را هیچ گناه نباشد. (قصص الانبیاء ص 33). از پیل و بوم شوم تر و ناخجسته تر دیدار روی اوست به سیصدهزار بار. سوزنی
شوم. بدقدم. نافرخنده. مشئوم. نحس. نامبارک. نامیمون. منحوس. که خجسته و فرخنده نیست: جغد را نفرین کرد و برین واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ ناخجسته واﷲ که او را هیچ گناه نباشد. (قصص الانبیاء ص 33). از پیل و بوم شوم تر و ناخجسته تر دیدار روی اوست به سیصدهزار بار. سوزنی