جدول جو
جدول جو

معنی نهیو - جستجوی لغت در جدول جو

نهیو
نهیب، فریاد بلند برای ترساندن، تشر، ترس، بیم، هراس، تشویش، اضطراب، نگرانی، گزند، آسیب، قهر، تندی، خشم، مهلکه، معرکه، در موسیقی گوشه ای در آواز افشاری و دستگاه های ماهور و نوا
تصویری از نهیو
تصویر نهیو
فرهنگ فارسی عمید
نهیو
(نِ / نَ هی وْ)
نهیب. ترس. بیم. (رشیدی) (از جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به نهیب شود:
چو ساربان شه نیمروز سر برکرد
به تختگاه افق خورد شاه شام نهیو.
آذری (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نهیو
نهیب
تصویری از نهیو
تصویر نهیو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیو
تصویر نیو
(پسرانه)
دلیر، شجاع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهیب
تصویر نهیب
فریاد بلند برای ترساندن، تشر، ترس، بیم، هراس، تشویش، اضطراب، نگرانی
گزند، آسیب، قهر
تندی، خشم
مهلکه، معرکه
در موسیقی گوشه ای در آواز افشاری و دستگاه های ماهور و نوا
نهیب زدن: با زبان به کسی حمله کردن و تشر زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیو
تصویر نیو
جوان، دلیر، پهلوان، برای مثال به مستی چنین گفت یک روز گیو / به رستم که ای نامبردار نیو (فردوسی - ۲/۱۰۴)
ناودان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهیو
تصویر تهیو
آماده شدن، آمادگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهیق
تصویر نهیق
بانگ خر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
منع، بازداشت، پایان چیزی، عقل، خرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهیو
تصویر دهیو
ناحیه، بخش، بخشی از کشور، ده، دیهبرای مثال کشاورز، اندام و دهیو، بدن / مبرّید اندام دهیو ز تن (بهار - ۹۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
گوشت نیم پخته. (منتهی الارب). گوشت نیم جوش. (آنندراج). گوشت نیم پز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
غارت کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
ترس. بیم. (لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج). خوف. هراس. هول. (ناظم الاطباء). نهیو. (جهانگیری) :
تیغش بخواب خورد همی خون مرگ را
مرگ از نهیب خویش مر آن شاه را بخورد.
عماره.
بیامدیکی مردم پرفریب
ترا دل پر از بیم کرد و نهیب.
دقیقی.
دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب.
فردوسی.
بدین بی نشان راغ و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند.
فردوسی.
چو ز افراز شد بخت سر بر نشیب
سزد گر بود مرد راز و نهیب.
فردوسی.
برون شد سیاهی که بالا و شیب
بجنبید و دریا ببست از نهیب.
اسدی.
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندرآمد ز بالا به شیب.
اسدی.
از نهیب آن وی از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند. (تاریخ بیهقی ص 467).
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گرچه او لشکر سوی خاور کشید.
مسعودسعد.
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرونیارست آمد بر من از روزن.
مسعودسعد.
گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران سر.
مسعودسعد.
ای گهرزای بی نشیب زوال
وی دررپاش بی نهیب نهنگ.
سنائی.
همه شب از نهیب سیل سرشک
خوابم از دیدگان جداباشد.
انوری.
ز احتراز جود آن آزادۀ فرخ سیر
وز نهیب رزم آن فرزانۀ نیکوخصال.
جبلی.
زبیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت
ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.
سوزنی.
عذاب گور و نهیب قیامت و دوزخ
بجای مرثیتش مرده را به خلد نمای.
سوزنی.
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم.
خاقانی.
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بی نهیب و باک شده.
خاقانی.
من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین
شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا.
خاقانی.
از نهیب شمشیر او خاک از قعر دریا برخاستی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 349).
آن چه روزی بود یارب کز نهیب تیغ و تیر
آسمان در اضطراب آمد زمین در اضطرار.
؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 171).
دری نهفته ای تو به دریای عشق در
ما از نهیب عشق به ساحل بمانده ای.
عطار.
چو پیش آمدش بندۀ رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز.
سعدی.
همچنان از نهیب برد عجوز
شیر ناخورده طفل دایه هنوز.
سعدی.
، تشویش. اضطراب. اندوه. رنج. آزردگی. (ناظم الاطباء). نگرانی:
چنین است گیتی فراز و نشیب
یکی شادمان دیگری با نهیب.
فردوسی.
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
گهی شاد و ایمن گهی با نهیب.
فردوسی.
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد کسی شادمان بی نهیب.
فردوسی.
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.
منوچهری.
هرکه او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب سر خاید.
خاقانی.
، گزند. آسیب. دستبرد:
بگردان ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان.
فردوسی.
منه از جوانی سر اندر فریب
گر از چرخ گردون نخواهی نهیب.
فردوسی.
همی گفت ای دل نادان ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خاست.
فخرالدین اسعد.
چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید
گریزد او چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد.
ناصرخسرو.
خدنگ غمزۀ ترکان نکرد با دلم آنک
نهیب رنج غمت می کند به سینۀ من.
خاقانی.
نهیب توهّم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت.
نظامی.
و گر خود نباشد غرض در میان
حذر کن که دارد نهیب و زیان.
سعدی.
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.
حافظ.
- نهیب آمدن، گزند رسیدن. آسیب رسیدن، سطوت. قهر. تندی. خشم:
عطات باد چو باران دل موافق را
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید.
کجا گیرم از توبدینسان فریب
در چاره کوبی چو دیدی نهیب.
فردوسی.
بجائی فریب و بجائی نهیب
گهی بر فراز وگهی بر نشیب.
فردوسی.
بدرد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب.
فردوسی.
همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
به ترک خانه خان و به هندرایت رای.
عنصری.
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
اسدی.
از نهیبش در چهار ارکان خصم
چارطوفان هر زمان بینم همی.
خاقانی.
از نهیب سلطان به یکی از متعززان اقصای هند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 417).
، آوازمهیب. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). فریاد. (ناظم الاطباء). خروش. بانگ:
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
نهیب من ار سوی جیحون شود
به جیحون درون آب پرخون شود.
فردوسی.
چو سیل اندرآمد به هول و نهیب
فتاد از بلندی به سر در نشیب.
سعدی.
، هیبت. (غیاث اللغات). مهابت:
ببوسید پا و رکیب ورا
همی گشت خیره نهیب ورا.
فردوسی.
تو گفتی که خورشید گردان به پای
بماند از نهیب سواران بجای.
فردوسی.
شیر نر در کشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان.
فرخی.
کز نهیبش همی قضا و بلا
بردر او گذشت کم یارد.
مسعودسعد.
از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح
سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا.
خاقانی.
غراب شام از نهیب او در آشیان عدم پنهان شود. (سندبادنامه ص 238).
، عظمت. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، مخافت. هولناکی:
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست.
رودکی.
، مهلکه. معرکه. حمله:
چه داری چنین بند چندین فریب
کجا پای داری تو اندر نهیب.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که مرد فریب
نیم روز پیکار و روز نهیب.
فردوسی.
من اسب آن گزینم که اندر نشیب
بتازم نپیچم عنان از نهیب.
فردوسی.
در نهیب کارزار خصم و روز نام و ننگ
زو فلک بر گردن آویزد شغا و نیم لنگ.
معزی.
ز زین کرد مر چند را سر به شیب
گرفتند دیگر گریز از نهیب.
اسدی.
ز بس جوش پیکار و رنج نهیب
نماند آن زمان پهلوان را شکیب.
اسدی.
، شتاب. تعجیل، چالاکی. زودی. جلدی. (ناظم الاطباء) ، غارت وغارتگر. (ناظم الاطباء). رجوع به نهب و نهاب و نهّاب شود، در موسیقی، یکی از نغمات فرعی راست پنجگاه که می توان توسط آن از راست پنجگاه وارد همایون شد. (فرهنگ فارسی معین).
- نهیب آوردن، خبر هولناک آوردن:
مرا ز ابن یامین نباشد شکیب
که هجرانش از مرگ آرد نهیب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- نهیب آمدن کسی را، ترسیدن او. واهمه کردن او:
کنون کت ز گرز من آمد نهیب
گرفتی ز سوگند راه فریب.
فردوسی.
به روز جنگ مر او را به چنگ بسته برند
نه ز آن قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال.
فرخی.
- ، گزند رسیدن به او، آسیب رسیدن به او:
مبادا که این کار گیرد نشیب
مبادا که آید به ما برنهیب.
فردوسی.
همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از باد ناید بمن بر نهیب.
فردوسی.
بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس
تا نیابدش از این دیو فریبنده نهیب.
ناصرخسرو.
- نهیب دادن، ترساندن:
خوفم مده که سلمان از غم ترا بسوزم
پروانه را ز آتش دادن نهیب تا کی.
سلمان (از آنندراج).
- ، بانگ زدن. نهیب زدن:
اگر به صحن چمن فی المثل شجاعت او
دهد نهیب که بین یاسمین دهان نرگس.
عرفی (از آنندراج).
- نهیب دیدن، ترس و اضطراب تحمل کردن:
که چون بخت بیدار گیرد نشیب
ز هر گونه ای دید باید نهیب.
فردوسی.
- نهیب زدن، بانگ زدن.
- ، ترسیده شدن. (ناظم الاطباء).
- نهیب زده، ترسیده شده. (ناظم الاطباء).
- نهیب زده شدن، ترسیده شدن. (ناظم الاطباء).
- نهیب کردن، تندی کردن. خشم راندن:
کلید چنین کار باید فریب
نباید بر این کار کردن نهیب.
فردوسی.
که دولت گرفته ست از ایشان نشیب
کنون کرد باید بدین کین نهیب.
فردوسی.
- ، بانگ زدن. پرخاش کردن. غضب راندن:
به کشتن نکردم بر او بر نهیب
بدان تا بداند فراز از نشیب.
فردوسی.
- نهیب نمودن، ضرب شست نشان دادن. قدرت نمائی کردن و شکست دادن:
من امروز بر اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نوعی از خوردنی که از مغز حنظل و آرد ترکیب کنند. (برهان قاطع). رجوع به نهیده شود، مسکۀ تنک، و فی الصحاح: زبد نهید، اذا لم یکن رقیقاً، کذا فی الشمس و غیرها. (منتهی الارب). مسکۀ سطبر که تنک نباشد. (فرهنگ خطی). زبد. و گفته اند زبد و سرشیر رقیق. (از اقرب الموارد). نهد. نهیده. نهده. سرشیر گران و زیاد، یا سرشیر را چون زیاد و ضخم بود نهده گویندو چون اندک و تنک بود فهده. (از متن اللغه). نیز رجوع به نهده و نهیده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراوان. (ناظم الاطباء). کثیر. (اقرب الموارد). النهیر من الماء، الکثیر. (متن اللغه). گویند شی ٔ نهیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بانگ خر. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). نهق. نهاق. تنهاق. (متن اللغه). رجوع به نهاق شود.
- نهیق کشیدن، بانگ کردن خر. عرعر کردن
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ / نَ)
کرمی است شبیه کیک که نیش وی به نیش زنبور ماند و آن را حرقوص نیز نامند. (منتهی الارب) (آنندراج). حرقوص. جانورکی است شبیه کیک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ هی یَ)
ناقه نهیه،ناقۀ به پایان فربهی رسیده. (منتهی الارب). نهیه. به غایت چاقی رسیده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، جزور نهیه، ضخمه سمینه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر کشتنی ستبر و فربه. (ناظم الاطباء). درشت اندام و فربه
لغت نامه دهخدا
(نِهَْ یَ)
ناقه نهیه، ناقۀ نیک فربه. (منتهی الارب). بغایت فربهی و چاقی رسیده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نهّیه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نِ وْ)
نشیب. فرود. سرازیر. سراشیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. واقع در 12هزارگزی فیروزکوه با 127 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تهیو
تصویر تهیو
آماده بودن ساخته شدن ساخته و آماده شدن برای کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیب
تصویر نهیب
ترس، بیم، خوف، هراس، هول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیر
تصویر نهیر
آب بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیق
تصویر نهیق
بانگ خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیک
تصویر نهیک
گزافکار، دلیر، نیکخوی، تیغ بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیم
تصویر نهیم
بانگ شیر، بانگ پیل، گرسنه چشم سیری ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیو
تصویر دهیو
بخشی از کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
پایان چیزی، منع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیو
تصویر نیو
مرد دلیر و مردانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیب
تصویر نهیب
((نَ یا نِ))
ترس، بیم، هیبت، عظمت، آواز مهیب، تشر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهیق
تصویر نهیق
((نَ))
بانگ خر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
((نُ یَ یا یِ))
عقل، خرد، جمع نهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهی
تصویر نهی
بازداری
فرهنگ واژه فارسی سره
بانگ، داد، فریاد، نعره، بیم، ترس، وحشت، هراس، سطوت، عظمت، هیبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد