جدول جو
جدول جو

معنی ننگاشتن - جستجوی لغت در جدول جو

ننگاشتن
(لَ زَ)
مقابل نگاشتن. رجوع به نگاشتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
انبار کردن
پر کردن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، آکنیدن، پر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
برگردانیدن، برای مثال عنان را بپیچید و برگاشت روی / برآمد ز لشکر یکی های هوی (فردوسی - ۱/۱۴۳)، همی این سخن قارن اندیشه کرد / که برگاشت سلم روی از نبرد (فردوسی - ۱/۱۴۵) روی برگردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنداشتن
تصویر پنداشتن
گمان بردن، خیال کردن، تصور کردن
اندیشه کردن
فرض کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
انگاردن، انگاریدن، پنداشتن، گمان کردن، خیال کردن، تصور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
تصور شده، پنداشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاشتن
تصویر نگاشتن
نوشتن، نقش و نگار کردن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ لَ ذَ)
نینباشتن. مقابل انباشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انباشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
نوشتن. (برهان قاطع) تحریر کردن. نگاریدن: تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند را بر ما درشت کردند و تضریب ها نگاشتند. (تاریخ بیهقی ص 214).
چون کتاب اﷲ به سرخ و زردمی شاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی گمان.
خاقانی.
و دبیری... با کاغذ و قرصی مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7).
، رسم کردن. ترسیم کردن. (یادداشت مؤلف) : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت [یعنی اطلس جغرافیا] بنگاشتیم. (حدود العالم از یادداشت مؤلف).
گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی
هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی.
خاقانی.
یا بی قلم دو نون مربع نگاشته
اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش.
خاقانی.
رجوع به شواهد ذیل معنی بعد شود، نقاشی کردن. (برهان قاطع). نقش کردن. (یادداشت مؤلف). تصویر کردن. کشیدن صورت چیزی یا کسی را:
به قرطاس بر پیل بنگاشتند
به چشم جهاندار بگذاشتند.
فردوسی.
چنو سوار نداند نگاشتن به قلم
اگرچه باشد صورتگری بدیعنگار.
فرخی.
روز میدان گر تو را نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار.
فرخی.
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می
تمثالهای عزه و تصویرهای می.
منوچهری.
ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی
وی نه به رنده گذارده چو تو آزر.
مسعودسعد.
بر نقرۀ خام تو بتا خامۀ خوبی
بنگاشته از غالیه دو خط معما.
مسعودسعد.
پیراهن او [آزرمی دخت در کتاب صورالملوک] سرخ نگاشته است. (مجمل التواریخ).
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت
نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت.
خاقانی.
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب بر ایوان قیصرش.
خاقانی.
توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است و نقش بر صفحۀ آب نگاشتن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218).
تو را سهمگین مرد پنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.
سعدی.
، نقش و نگار کردن. (برهان قاطع) :
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که ف تنه نگارم.
ناصرخسرو.
، ترصیع کردن:
دوصد کنگره گردش افراشته
به یاقوت و در پاک بنگاشته.
اسدی.
، نقر کردن. (یادداشت مؤلف) :
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را به صد گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند.
رودکی.
و به نزدیک بشاور کوهی است که بر آن صورت هر ملکی و موبدی و مرزبانی که پیش از وی بوده است، نگاشته است. (حدود العالم).
نخست آزرم آن کرسی نگه داشت
بر آن تمثالهای نغز بنگاشت.
نظامی.
، ضرب کردن بر سکه: به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست... (ترجمه طبری بلعمی)، ساختن. (از برهان قاطع، ذیل نگاشت). صورت بخشیدن. آفریدن. نگاریدن: او را گفت [خدا] یا ارمیا من پیش از آنکه تو را آفریدم تو را برگزیدم و پیش از آنکه تو را نگاشتم تو را پاکیزه کردم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بر وجود خویش که عالمی صغری است اندیشه گماشت که این را که نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 1).
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
سلاله ای چو تو دیگر نیافرید زطین.
سعدی.
سزد که روی اطاعت نهند بر درحکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ ثَ)
نانوشتن. نانگاریدن. مقابل نگاشتن. رجوع به نگاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ دَ)
تصور کردن. پنداشتن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پنداشتن. (غیاث اللغات). انگاردن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن. داشتن. تقدیر کردن. (یادداشت مؤلف). ظن کردن. گمان کردن. توهم کردن. حدس زدن. ظن بردن:
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
چنین داد رهّام پاسخ بدوی
که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم.
فردوسی.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این را خوار دار و اندک انگار.
فرخی.
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار.
فرخی.
نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری.
منوچهری.
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری.
منوچهری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
ناصرخسرو.
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خواری انگارد.
ناصرخسرو (دیوان ص 111 چ تقوی).
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدت فردا.
ناصرخسرو.
بگفتار زنان هرگز مکن کار
زنان را تا توانی مرده انگار.
ناصرخسرو.
دل بدیشان نه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
چون منی را فلک بیازارد؟
خردش بیخرد نینگارد.
مسعودسعد (دیوان ص 106 چ رشید یاسمی).
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست آنچه در عالم هست.
(منسوب به خیام).
خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست
انگار نبود این چه غمخوار گی است.
(منسوب به خیام).
چون عاقبت کار فنا خواهد بود
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
(منسوب به خیام).
کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه).
خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست.
باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی.
سید حسن غزنوی.
نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم
به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم.
سوزنی.
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال.
انوری.
انگار خروس پیرزن را
بر پایۀ نردبان ببینیم.
خاقانی.
عیسی وچرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند.
خاقانی.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم.
خاقانی.
چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31).
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.
نظامی.
نشاید بیک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن.
نظامی.
همان انگار کامد تندبادی
زباغت برد برگی بامدادی.
نظامی.
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید.
نظامی.
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار.
عطار.
گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی
بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی.
عطار.
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند.
مولوی (مثنوی).
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 233).
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور.
مولوی (مثنوی).
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی.
مولوی (مثنوی).
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم.
سعدی.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی.
سعدی.
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که بنشاند شه زیر دست منش.
سعدی (بوستان).
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار.
سعدی (گلستان).
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
شیوۀ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
نقش کردن. رجوع به نگاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ بَ اَ دی دَ)
نقش کردن. (آنندراج). و ظاهراً این کلمه تحریف بنگاشتن است
لغت نامه دهخدا
گمان بردن تصور کردن ظن بردن توهم کردن زعم حسبان، تصور باطل نمودن حدس باطل زدن گمان نادرست کردن، شمردن بحساب آوردن فرض کردن انگاشتن گرفتن تقدیر، عجب و تکبر نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
نقش کردن مصور کردن: آن صورتها که ستارگان را بدو نگارند، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن: مولانا نظام الدین... چیزی از ماثر و مفاخر حضرت صاحب قران بیان نگاشته
فرهنگ لغت هوشیار
عار داشتن: ... تا اگر خویشاوند و همسایه درویش داری از ایشان ننگ نداری، خجل بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنگاشتن
تصویر پنگاشتن
نقش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
گمان بردن، پنداشتن، گمان کردن، ظن بردن، تقدیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
برگرداندن برگردانیدن چیزی. یا برگاشتن روی. روی برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
پرکردن و مملو کردن، انبوه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
پنداشته تصور شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشتنی
تصویر انگاشتنی
قابل انگاشتن، محسوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاشته
تصویر انگاشته
((اِ تِ))
پنداشته، تصور شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگاشتن
تصویر نگاشتن
((نِ تَ))
نقش و نگار کردن، نوشتن، نگاریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنداشتن
تصویر پنداشتن
((پِ تَ))
گمان بردن، تصور کردن، سوءظن داشتن، تکبر نمودن، به حساب آوردن، شمردن، گمان نادرست کردن، تصور باطل نمودن، پنداریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ننگ داشتن
تصویر ننگ داشتن
((~. تَ))
شرم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
((بَ تَ))
برگردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
((اِ تَ))
پنداشتن، تصور کردن، انگاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
((اَ تَ))
پر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ننگ داشتن
تصویر ننگ داشتن
عار داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پنداشتن
تصویر پنداشتن
فرض کردن، خیال کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انگاشتن
تصویر انگاشتن
تصور کردن، فرض کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پنگاشتن
تصویر پنگاشتن
ترسیم کردن، رسم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تحریر، ترقیم، کتابت، نگارش، نوشتن
متضاد: خواندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پنداشتن
تصویر پنداشتن
Deem
دیکشنری فارسی به انگلیسی