جدول جو
جدول جو

معنی ننوک - جستجوی لغت در جدول جو

ننوک
(نَ نِ)
دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. 251 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوک
تصویر نوک
منقار پرنده، تیزی سر چیزی مثلاً نوک سوزن، نوک قلم، نوک کارد، نوک شمشیر، گوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نموک
تصویر نموک
نمناک، نم دار، مرطوب، هدف، نشانۀ تیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نروک
تصویر نروک
نرمانند مانند نر، در علم زیست شناسی ریشۀ گیاهی کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
مصغر ناو، ناو کوچک، تیر، تیری که با کمان انداخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انوک
تصویر انوک
ساده لوح، احمق، کودن، کم خرد، ابله، کاغه، شیشه گردن، کردنگ، خل، گردنگل، دنگل، کهسله، دبنگ، نابخرد، لاده، غمر، ریش کاو، کم عقل، خام ریش، چل، تپنکوز، غتفره، سبک رای، تاریک مغز، بی عقل، کانا، گول، فغاک، خرطبع، بدخرد، دنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابله. (المصادر زوزنی). احمق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). ج، نوکی ̍، نوک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دلاور. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
به معنی نغوشاک است. (برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف و مخفف نغوشاک. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). رجوع به نغوشا و نغوشاک شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
از: ناو + ک، تصغیر و نسبت و شباهت، ناوه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مصغر ناو است. (برهان قاطع). ناو خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)، نوعی از تیر باشد و آن تیری است کوچک. و بعضی گویند آلتی است چوبین و میان خالی که تیر ناوک را در میان آن گذاشته می اندازند و بعضی گویند ناوی باشد از آهن که تیر کوچکی در آن نهند و بعد از آن کمان گذاشته اندازند. (برهان قاطع). تیر کوچک که در غلاف آهنین یا چوبین که مانند ناوی باریک بود گذارند و ازکمان سردهند تا دورتر رود و بدین وجه آن را ناوک گویند. (فرهنگ رشیدی). نوعی از تیر باشد و بعضی گویند آلتی است میان خالی که تیر ناوک را در میان آن گذاشته می اندازند که راست رود. (انجمن آرا). و کمان این چوب را تخش گویند و به کثرت استعمال تیر مذکور را تیر ناوک خوانده اند و این مجاز است و این تیر کوچک باشد نسبت به سایر تیرها و همین معنی شهرت دارد، بلکه به معنی مطلق تیر شهرت گرفته و بعضی بر آنند که در اصل به معنی تیر است و کاف برای نسبت، و این تیر به ناو که چیز میان تهی است نسبت دارد و صاحب مصطلحات الشعرا گوید: ناوک نی که تیر کوچک معروف در آن گذاشته و به زه کمان بند کرده گشاد دهند. (از آنندراج) (از بهار عجم). تیر شخش باشد و آن آلتی دارد که مجوف است و از میان بیرون آید، و به تیر کمان متعارف نیز گویند. (فرهنگ خطی). تیر خرد و کوچک. تیری که به چابکی و راستی به نشانه برخورد و تیری که از نی ساخته شده و بدان مرغان را شکار کنند و لولۀ میان کاواک که در آن تیرکوچک گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء) :
بیامد یکی ناوکش بر میان
گذارنده شد برسلیح کیان.
فردوسی.
زمین تان سراسر بسوزم همه
تنان تان به ناوک بدوزم همه.
فردوسی.
سپهرم بترمد شد و بارمان
بکردار ناوک بجست از کمان.
فردوسی.
برون پرّاند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یک بار.
فرخی.
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جنبش
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله.
فرخی.
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
گر ناوکی اندازد عمداً بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار.
منوچهری.
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاودعرقهای سهمگین.
منوچهری.
به نیزه درون ره چنان ساخته
کز او ناوکی دارد انداخته.
اسدی.
وآن را که روزگار مساعد شد
با ناوکی نبرد کند سوزنش.
ناصرخسرو.
ناوک اسفندیار انداخته باد شمال
درقۀ رستم به روی اندر کشیده آبگیر.
امیرمعزی.
بی آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام
بی آنکه شد گذارده یک ناوک از کمان.
امیرمعزی.
بربسته میان و درزده ناوک
بگشاده عنان و درچده دامن.
(از کلیله و دمنه).
ز بیم خنجر برّان او در بیشه سال و مه
ز نوک ناوک پرّان او در کوه جاویدان.
جبلی.
ای در کمند زلفک تو حلقۀ فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل.
سوزنی.
وز ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته.
سوزنی.
در دو حالت که دید یک آلت
که هم او ناوک و هم او سپر است.
انوری.
ناوک حادثۀ گردون را
سپر حشمت او خفتان است.
انوری.
توأمان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم وار کرده قیام.
انوری.
چون ناوکیان به ناوک صبح
در روی فلک کمان شکستم.
خاقانی.
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتشفشان خواهم فشاند.
خاقانی.
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بنات نعش طلاق.
خاقانی.
نواگر نوای چکاوک زند
چو دشمن زند تیر ناوک زند.
نظامی.
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوچک را بدوزند.
نظامی.
ناوک غمزه ش چو سبک پر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی.
نظامی.
به ز جان عاشق دیدارت را
سپر ناوک مژگان تو نیست.
عطار.
راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم
ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد.
عطار.
چون دیدۀ من هر دم گلبرگ رخت بیند
از ناوک مژگانش پرخار کنی حالی.
عطار.
از چرخ و ناوک و منجنیق و نفط و جرهای ثقیل اعتماد نمود. (جهانگشای جوینی).
به دعوی چو اوناوک انداختی
عدو را دو تن از یک انداختی.
سعدی.
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب.
سعدی.
ناوک صیدافکن صد تیرزن
آن نکند کآه یکی پیرزن.
خواجو.
صاحب بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو بر شست مگیر.
ابن یمین.
بتم چون ناوک غمزه گشاید
دل مجروح بیمارم سپر باد.
حافظ (از آنندراج).
مرا بر سینه روزنها ازآن است
که جسمم ناوک غم را نشان است.
وحشی.
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست.
وحشی.
ز هر جانب برآیدنعرۀ کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس.
وحشی.
در دهن بخت عیش ناوک لا ریختن
در کمر درس عشق دست نعم داشتن.
عرفی.
مشفقی از پی هم گر نکشی ناوک آه
چیست هر گوشه ترا در هدف سینه گشاد.
مشفقی تاجیکستانی.
نشان ناوکش هرگه دل صدچاک میکردم
به حسرت می نشستم دور و بر سر خاک میکردم.
مشفقی.
ناوک او در سواد چشم گریانم نشست
مرغ آبی آشیان بهر خود از گرداب کرد
ترک حکم انداز ما چون ناوک مژگان کشد
حلقۀ زه گیر درگوش کمانداران کشد.
طالب.
هرگه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
اول شکاف سینۀ ما را نشانه کرد.
فروغی.
ناوک دلدوز نور دیدۀ من باد
گر بودم چشم یاری از سپر کس.
حشمتی.
ای شوخ هوائی مفکن تیر نگه را
این ناوک بیداد به کار دگری کن.
ناصر جنگ.
نمود آن ناوک زهرآب داده
بدل از آنچه می جستی زیاده.
وصال.
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان به تحفه جای ناوک تیز.
وصال.
، آلتی که از آن گندم و جو در گلوی آسیا ریزد. (برهان قاطع). ناوی که از آن گندم در گلوی آسیا ریزند. ناو. ناوه، شیاری که در پشت آدمی می باشد. (ناظم الاطباء). چوبک (ظ: جویک) . میان پشت آدمی را نیز گویند. (برهان قاطع). دستگیر کمان، نی و هر چیز شبیه به آن که میان وی طبعاً خالی بود و یا خالی کرده باشند، ناو. مجرا. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو و ناوه شود، نیستان، نیش زنبور، سپار و قلبۀ آهن،
{{صفت}} زود. چابک. چالاک. جلد. شتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
سرزمین خشکی است در احساء هجر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نبکه. رجوع به نبکه شود
لغت نامه دهخدا
(نَرْ)
دهی است از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 108هزارگزی شمال شرقی کهنوج و 2هزارگزی مغرب راه ریگان به کهنوج در منطقۀ کوهستانی سردسیر واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات و خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ)
جای گرفتن و اقامت کردن در جایی. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب) ، مواظبت بر کاری. (از اقرب الموارد) ، همیشگی نمودن بر چیزی، دروغ بربافتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ستیهیدن. (منتهی الارب). لج کردن. (از اقرب الموارد) ، بی باک گردیدن جاریه، پیوسته خوردن طعام وبازنماندن و ننگ نداشتن، درآمدن در کار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فنک شود
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
به تمام معانی مصدر عنک است. رجوع به عنک شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان گل فریز است که در بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بزرگ شدن و سطبر گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گرمی از شعف و خوشحالی.
لغت نامه دهخدا
ناوخرد، نوعی تیرکوچک که آنرادر غلاف آهنین یاچوبین - که مانندناوی باریک بود گذارند و از کمان سردهند تادورتر رود: دل زناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت میبردبه پیشانی. (حافظ. 335) یاتیرناوک، ناوی که ازآن گندم وجواز دول بگلوی آسیافروریزند، شیاری که در پشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی. یاناوک سحری. نفرینی که درآخرهای شب کنند. یاناوک قلبی. آهی که ازته دل برآید، هجو مقابل مدح
فرهنگ لغت هوشیار
منقار مرغان، چنگ گولی ناتوانی کودنی منقار پرندگان، سر تیز چیزی مانند سر قلم سر سوزن سر خنجر سر کارد سر مژگان و غیره: (اگر زر خواهی زمن یا درم فراژ آوارم من به نوک قلم) ابو شکور. لفا اق. 293)، خار آهنی که بر بینی موزه محکم کنند، یا نوک پا. راس انگشتان پا. یا نوک دل. سر دل راس القلب. یا یک نوک پا. اندک مدتی. یا نوک کسی را قیچی کردن، او را وادار بسکوت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی گهواره که از پارچه یا چرم دوزند و از دو طرف آنرا با طناب بدو درخت یادو دیوار متصل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انوک
تصویر انوک
گول: نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنوک
تصویر بنوک
گرمی از شعف و خوشحالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنوک
تصویر فنوک
جای گرفتن ماندگاری، ستیهیدن، بی باکی، دروغبافی
فرهنگ لغت هوشیار
مانندنر. یازن نروک، زن عقیم نازا، زنی که اخلاق ورفتار مردان دارد، اسم فارسی بیخی است شبیه بلعبت بربری وازآن بزرگتر و سفید وبرگش شبیه ببرگ خربزه وچون بقدرشبری شود شکل برگ منقلب میگرددوبعربی دوا النمرخوانند. توضیح با ماخذی که دردست داشتیم این گیاه شناخته نشد. یااسفناج نروک. نوعی اسفناج زمخت وکم برگ وبی حاصل. یاتوت نروک. توتی که میوه نمی دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نموک
تصویر نموک
نمدار و مرطوب نمور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهوک
تصویر نهوک
دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نروک
تصویر نروک
((نَ))
زن عقیم، نازا، زنی که اخلاق و رفتار مردان دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
((وَ))
تیر، تیری که با کمان اندازند
فرهنگ فارسی معین
((نَ))
نوعی گهواره ساخته شده از پارچه یا چرم که دو طرف آن را با طناب به دو درخت یا دیوار متصل کنند
فرهنگ فارسی معین
پیکان، تیر، خدنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پسری که رفتار زنانه دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
سمج، خود رأی، آدم شرور و پرخاشگر
فرهنگ گویش مازندرانی
زنی که نازا باشد، درختی که حاصل ندهد، گربه ی نر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام آبشاری در روستای زنگت واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی