جدول جو
جدول جو

معنی نمگن - جستجوی لغت در جدول جو

نمگن
(نَ گِ)
نمگین. نم دار. نمور. نمناک. پرنم. مرطوب: الثری، خاک نمگن. (السامی فی الاسامی).
- نمگن شدن، نمگین شدن. مرطوب شدن. نم گرفتن: الغمق، نمگن شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمگین
تصویر نمگین
نمناک، نم دار، مرطوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمگن
تصویر غمگن
اندوهگین، غمناک، برای مثال همه تا کوشد اندرآن کوشد / که دل غمگنی کند شادان (فرخی - ۳۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمون
تصویر نمون
پسوند متصل به واژه به معنای نماینده مثلاً رهنمون، اشاره، رمز، مثل، مانند
فرهنگ فارسی عمید
(غَ گِ)
مخفف غمگین. با غم و اندوه. صاحب غم. محزون. رجوع به غم و غمگین شود:
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری.
رودکی.
هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
فردوسی.
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مر این غمگنان را شکیب.
فردوسی.
بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن.
فردوسی.
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان.
فرخی.
خانه او بهشت شد که در او
غمگنان را ز غم کنندآزاد.
فرخی.
چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
صحبت بدخو همه رنج است از آن
یارش ازو غمگن و او غمگن است.
ناصرخسرو.
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه.
ناصرخسرو.
گر گنهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و زآن شادمان.
خاقانی.
گر گونۀ غمگنان ندارم
زآن نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم.
خاقانی (از آنندراج).
منم خرم و یک فتاده ست نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نمگین
تصویر نمگین
نم دار مرطوب: آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآید
فرهنگ لغت هوشیار
همه، جمع همگنان. توضیح این کلمه بصورت مفرد در متون فارسی دیده نشده و جمع آن (همگنان) مستعمل است
فرهنگ لغت هوشیار
غمگین زریکن زریکمند خرستک فرمگین هم آوای شرمگین غرمان پدرخته ززادن چو مادرش پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد (فردوسی) دژم سوگا آنکه دارای غم است اندوهگین غمناک مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمون
تصویر نمون
نماینده، هادی، دلیل، راه نماینده، رهنما، نشان دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمگن
تصویر غمگن
((~. گِ))
غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمون
تصویر نمون
((نُ))
مثل، مانند، اشاره، رمز، نماینده، رهنمون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همگن
تصویر همگن
((هَ گ))
همه، همتا، همانند، یکنواخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همگن
تصویر همگن
متجانس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همگن
تصویر همگن
متجانسٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از همگن
تصویر همگن
Homogeneous
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homogène
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از همگن
تصویر همگن
однородный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homojen
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homogêneo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از همگن
تصویر همگن
یکسان
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از همگن
تصویر همگن
เหมือนกัน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homogen
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از همگن
تصویر همگن
הומוגני
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از همگن
تصویر همگن
均質の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از همگن
تصویر همگن
同质的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از همگن
تصویر همگن
균일한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از همگن
تصویر همگن
jednorodny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homojen
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از همگن
تصویر همگن
একজাতীয়
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از همگن
تصویر همگن
समान
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از همگن
تصویر همگن
omogeneo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homogéneo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homogen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از همگن
تصویر همگن
homogeen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از همگن
تصویر همگن
однорідний
دیکشنری فارسی به اوکراینی