رقیب ها، آنانکه می خواهند از کسی پیشی گیرد، آنانکه با کسی رقابت می کنند، هر یک از دو نفری که به یک نفر عشق می روزند، نگهبان ها، پاسبان ها، محافظ ها، جمع واژۀ رقیب
رقیب ها، آنانکه می خواهند از کسی پیشی گیرد، آنانکه با کسی رقابت می کنند، هر یک از دو نفری که به یک نفر عشق می روزند، نگهبان ها، پاسبان ها، محافظ ها، جمعِ واژۀ رقیب
جمع واژۀ نقیب. رجوع به نقیب شود، در اصطلاح صوفیه، کسانی هستند که برخفایای باطن مردم اشراف دارند و خفایای ضمایر مردم بر ایشان آشکار است چه پرده ها از برابر چشم باطن ایشان برداشته شده است و ایشان سیصد تن هستند. (از تعریفات). از اصناف اولیاء و رجال الغیب باشند که مأمور دستگیری بندگان خدایند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - نقباء اثناعشر، عبارتند از: سعد بن عباده، اسعد بن زراره، سعد بن الربیع، سعد بن خثیمه، منذر بن عمرو، عبداﷲ بن رواحه، برأبن معرور، ابوالهیثم بن التیهان، اسیدبن حضیر، عبداﷲ بن عمرو بن حرام، عباده بن الصامت، رافع بن مالک. (یادداشت مؤلف). رجوع به نام هر یک از این اشخاص در ردیف خود شود
جَمعِ واژۀ نقیب. رجوع به نقیب شود، در اصطلاح صوفیه، کسانی هستند که برخفایای باطن مردم اشراف دارند و خفایای ضمایر مردم بر ایشان آشکار است چه پرده ها از برابر چشم باطن ایشان برداشته شده است و ایشان سیصد تن هستند. (از تعریفات). از اصناف اولیاء و رجال الغیب باشند که مأمور دستگیری بندگان خدایند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - نقباء اثناعشر، عبارتند از: سعد بن عباده، اسعد بن زراره، سعد بن الربیع، سعد بن خثیمه، منذر بن عمرو، عبداﷲ بن رواحه، برأبن معرور، ابوالهیثم بن التیهان، اسیدبن حضیر، عبداﷲ بن عمرو بن حرام، عباده بن الصامت، رافع بن مالک. (یادداشت مؤلف). رجوع به نام هر یک از این اشخاص در ردیف خود شود
واحد نقب، به معنی جرب است. (از اقرب الموارد). رجوع به نقب شود، آغاز گر. (منتهی الارب). آغاز گر و جرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اول گرگنی اشتر. (مهذب الاسماء). ج، نقب و نقب، وجه. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد). روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ثقب. (اقرب الموارد) (المنجد). ثقبه. سوراخ. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (مهذب الاسماء). سوراخ عمیق نافذ. (ناظم الاطباء) ، رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). گونه. (مهذب الاسماء). لون. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود، زنگ زدگی. صداء. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه) (المنجد) ، میزرمانندی است بی نیفه که در آن سجاف دوزند یا شلوار بی پای. (منتهی الارب) (آنندراج). مئزرمانندی بی نیفه که بر آن سجاف دوزند و شلوار بی پاچه. (ناظم الاطباء). جامه ای است ازارمانند که سجاف بدون نیفه ای دور آن است و مانند شلوار بسته می شود. (ازاقرب الموارد). لباسی است که قسمت بالای آن چون شلوار است و گفته اند شلوار بدون ساقین است. (از لسان العرب). گویند: ما علیها الا نقبه. (اقرب الموارد). و گویند: نقبت الثوب نقباً، جعلته نقبه. (منتهی الارب)
واحد نقب، به معنی جرب است. (از اقرب الموارد). رجوع به نُقَب شود، آغاز گر. (منتهی الارب). آغاز گر و جرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اول گرگنی اشتر. (مهذب الاسماء). ج، نُقب و نُقَب، وجه. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد). روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ثقب. (اقرب الموارد) (المنجد). ثقبه. سوراخ. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (مهذب الاسماء). سوراخ عمیق نافذ. (ناظم الاطباء) ، رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). گونه. (مهذب الاسماء). لون. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود، زنگ زدگی. صداء. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه) (المنجد) ، میزرمانندی است بی نیفه که در آن سجاف دوزند یا شلوار بی پای. (منتهی الارب) (آنندراج). مئزرمانندی بی نیفه که بر آن سجاف دوزند و شلوار بی پاچه. (ناظم الاطباء). جامه ای است ازارمانند که سجاف بدون نیفه ای دور آن است و مانند شلوار بسته می شود. (ازاقرب الموارد). لباسی است که قسمت بالای آن چون شلوار است و گفته اند شلوار بدون ساقین است. (از لسان العرب). گویند: ما علیها الا نقبه. (اقرب الموارد). و گویند: نقبت الثوب نقباً، جعلته نقبه. (منتهی الارب)
سوراخ کننده. نقب کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). زمین کن. نقب زن. (یادداشت مؤلف). نقب زننده. شکاونده. شکاونه. (ناظم الاطباء) : نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد کآفت نقاب هست صبحدم و آفتاب. خاقانی. به چار پارۀ زنگی به باد هرزۀ دزد به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم. خاقانی. گنجی که چنین حصار دارد نقاب در او چکار دارد. نظامی. چرا می باید ای سالوک نقاب در آن ویرانه افتادن چو مهتاب. نظامی. ، معدن چی. (ناظم الاطباء) ، نافذ در کارها. (از المنجد) (از اقرب الموارد). دانا به کارهای پوشیده. (یادداشت مؤلف) ، بحث کننده و کاوش کننده از اخبار. (ناظم الاطباء). که در بحث و جستجو مبالغه کند. (از المنجد)
سوراخ کننده. نقب کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). زمین کن. نقب زن. (یادداشت مؤلف). نقب زننده. شکاونده. شکاونه. (ناظم الاطباء) : نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد کآفت نقاب هست صبحدم و آفتاب. خاقانی. به چار پارۀ زنگی به باد هرزۀ دزد به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم. خاقانی. گنجی که چنین حصار دارد نقاب در او چکار دارد. نظامی. چرا می باید ای سالوک نقاب در آن ویرانه افتادن چو مهتاب. نظامی. ، معدن چی. (ناظم الاطباء) ، نافذ در کارها. (از المنجد) (از اقرب الموارد). دانا به کارهای پوشیده. (یادداشت مؤلف) ، بحث کننده و کاوش کننده از اخبار. (ناظم الاطباء). که در بحث و جستجو مبالغه کند. (از المنجد)
یکی از دهستان های بخش جغتای شهرستان سبزوار است. در جلگۀمعتدل هوائی واقع و محدود است از شمال به کوه هرده، از مشرق به دهستان حکم آباد، از جنوب به دهستان کهنه، از مغرب به دهستان آزادوار. محصول عمده آن زیره و کنجد و پنبه و انواع میوه ها است. شغل اهالی زراعت و تجارت و مالداری است. محصول پنبۀ این دهستان مشهور است. دهستان از 27 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12550 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) قصبۀ مرکزی دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار است. در 36 هزارگزی شمال شرقی جغتای، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 994 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش پنبه و غلات و کنجد و زیره و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
یکی از دهستان های بخش جغتای شهرستان سبزوار است. در جلگۀمعتدل هوائی واقع و محدود است از شمال به کوه هرده، از مشرق به دهستان حکم آباد، از جنوب به دهستان کهنه، از مغرب به دهستان آزادوار. محصول عمده آن زیره و کنجد و پنبه و انواع میوه ها است. شغل اهالی زراعت و تجارت و مالداری است. محصول پنبۀ این دهستان مشهور است. دهستان از 27 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12550 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) قصبۀ مرکزی دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار است. در 36 هزارگزی شمال شرقی جغتای، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 994 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش پنبه و غلات و کنجد و زیره و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پرده که به رخ آویزند یا بر چیز نفیس اندازند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روی بند. (دهار) (مهذب الاسماء) (زوزنی) (آنندراج). روی بند زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرایو.شامر. شامه. پردۀ مشبکی که به روی اندازند یا پرده ای که بر هر چیز نفیس اندازند. (ناظم الاطباء). برقع.روبند. روبنده. حجاب. (یادداشت مؤلف) : ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب. عنصری. اگرت باید این بچه بزایم من وین نقاب از تن و رویش بگشایم من. منوچهری. و آن نقاب عقیق رنگ ترا کرد خوش خوش به زرّ ناب خضاب. ناصرخسرو. چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. معنیش روی خوب کنم وآنگهی اندر نقاب لفظش پنهان کنم. ناصرخسرو. نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند. مسعودسعد. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب. مسعودسعد. شاه ستارگان... جمال جهان آرای به نقاب ظلام بپوشانید. (کلیله و دمنه). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید. (کلیله و دمنه). جبهۀ زرین نمود چهرۀ صبح از نقاب عطسۀ شب گشت صبح، خندۀ صبح آفتاب. خاقانی. هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را اجسام دیو و چهرۀ آدم نقابشان. خاقانی. چهرۀ آن شاهد زربفت پوش از نقاب آسمان آمد برون. خاقانی. هر که جز آن خشت نقابش نبود گر چه گنه داشت عذابش نبود. نظامی. چون ندارد روی همچون آفتاب او نخواهد جز شب همچون نقاب. مولوی. ، ماسک. صورتکی به شکل صورت جانوران یا آدمیان که بر صورت بندند و چهرۀ خود را در پس آن پنهان کنند تا شناخته نشوند. رجوع به ماسک شود، در اصطلاح صوفیه، مانعی باشد که عاشق را از معشوق بازدارد به حکم ارادۀ معشوق که عاشق را هنوز استعداد تجلی دست نداده. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، جمع واژۀ نقب. رجوع به نقب شود: بوم چالندر است مرتع من مار و رنگم درین نقاب و ثغور. مسعودسعد. ، راه در زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بطن. (اقرب الموارد). ، {{صفت}} مرد نیک دانای آزموده کار. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد علامه. (از اقرب الموارد). - فرخان فی نقاب، در حق دو شخص هم شکل وشباهت گویند. (منتهی الارب). ، {{مصدر}} ناگاه دچار شدن با کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) : لقیته نقابا. وردت الماء نقاباً، انبوهی کردم بر آن (آب) بی طلب. (منتهی الارب)، مناقبه. (اقرب الموارد). رجوع به مناقبه شود
پرده که به رخ آویزند یا بر چیز نفیس اندازند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روی بند. (دهار) (مهذب الاسماء) (زوزنی) (آنندراج). روی بند زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرایو.شامر. شامه. پردۀ مشبکی که به روی اندازند یا پرده ای که بر هر چیز نفیس اندازند. (ناظم الاطباء). برقع.روبند. روبنده. حجاب. (یادداشت مؤلف) : ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب. عنصری. اگرت باید این بچه بزایم من وین نقاب از تن و رویش بگشایم من. منوچهری. و آن نقاب عقیق رنگ ترا کرد خوش خوش به زرّ ناب خضاب. ناصرخسرو. چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. معنیْش روی خوب کنم وآنگهی اندر نقاب لفظش پنهان کنم. ناصرخسرو. نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند. مسعودسعد. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب. مسعودسعد. شاه ستارگان... جمال جهان آرای به نقاب ظلام بپوشانید. (کلیله و دمنه). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید. (کلیله و دمنه). جبهۀ زرین نمود چهرۀ صبح از نقاب عطسۀ شب گشت صبح، خندۀ صبح آفتاب. خاقانی. هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را اجسام دیو و چهرۀ آدم نقابشان. خاقانی. چهرۀ آن شاهد زربفت پوش از نقاب آسمان آمد برون. خاقانی. هر که جز آن خشت نقابش نبود گر چه گنه داشت عذابش نبود. نظامی. چون ندارد روی همچون آفتاب او نخواهد جز شب همچون نقاب. مولوی. ، ماسک. صورتکی به شکل صورت جانوران یا آدمیان که بر صورت بندند و چهرۀ خود را در پس آن پنهان کنند تا شناخته نشوند. رجوع به ماسک شود، در اصطلاح صوفیه، مانعی باشد که عاشق را از معشوق بازدارد به حکم ارادۀ معشوق که عاشق را هنوز استعداد تجلی دست نداده. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، جَمعِ واژۀ نقب. رجوع به نقب شود: بوم چالندر است مرتع من مار و رنگم درین نقاب و ثغور. مسعودسعد. ، راه در زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بطن. (اقرب الموارد). ، {{صِفَت}} مرد نیک دانای آزموده کار. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد علامه. (از اقرب الموارد). - فرخان فی نقاب، در حق دو شخص هم شکل وشباهت گویند. (منتهی الارب). ، {{مَصدَر}} ناگاه دچار شدن با کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) : لقیته نقابا. وردت الماء نقاباً، انبوهی کردم بر آن (آب) بی طلب. (منتهی الارب)، مناقبه. (اقرب الموارد). رجوع به مناقبه شود
بادی که از سه طرف وزد و آن به غایت بد است خصوصاً در حق جهاز. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). بادی که کج وزد یعنی نه از مشرق بود نه از مغرب و نه از جنوب و نه از شمال، بلکه از یک گوشه از هر چهار گوشهای میان این چهار طرف مذکوره وزد و مثلاً از میان جنوب و مشرق یا از میان مغرب و شمال، علی هذا القیاس. (غیاث اللغات از شرح نصاب). نکباء. باد نامساعد. بادی که از جهت وزش خود منحرف گردد. باد کج. (فرهنگ فارسی معین) : چه می دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را میان آتش و آب و هوا و تندر و نکبا. ناصرخسرو. هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله با تازش صرصر شد و با گردش نکبا. مسعودسعد. اندر تک دورتاز چون صرصر در جولان گردگرد چون نکبا. مسعودسعد. همچو نکبا از این و آن مربای همچو نرگس در این و آن منگر. سنائی. یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید نکبتی کآن پشه و باشه ز نکبا بینند. خاقانی. منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست شمعشان زین منجنیق صدمت نکبای من. خاقانی. خصمت ز دولت بی نوا وآنگه درت کرده رها چشمش به درد و توتیا بر باد نکبا داشته. خاقانی. و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت. (سندبادنامه ص 58). اگر در نواحی چین نکباء نکبتی هائج می شود غبار غوغاء آن باز سر و ریش اهل کرمان می آورد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 38). و رجوع به نکباء شود
بادی که از سه طرف وزد و آن به غایت بد است خصوصاً در حق جهاز. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). بادی که کج وزد یعنی نه از مشرق بود نه از مغرب و نه از جنوب و نه از شمال، بلکه از یک گوشه از هر چهار گوشهای میان این چهار طرف مذکوره وزد و مثلاً از میان جنوب و مشرق یا از میان مغرب و شمال، علی هذا القیاس. (غیاث اللغات از شرح نصاب). نکباء. باد نامساعد. بادی که از جهت وزش خود منحرف گردد. باد کج. (فرهنگ فارسی معین) : چه می دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را میان آتش و آب و هوا و تندر و نکبا. ناصرخسرو. هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله با تازش صرصر شد و با گردش نکبا. مسعودسعد. اندر تک دورتاز چون صرصر در جولان گردگرد چون نکبا. مسعودسعد. همچو نکبا از این و آن مربای همچو نرگس در این و آن منگر. سنائی. یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید نکبتی کآن پشه و باشه ز نکبا بینند. خاقانی. منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست شمعشان زین منجنیق صدمت نکبای من. خاقانی. خصمت ز دولت بی نوا وآنگه درت کرده رها چشمش به درد و توتیا بر باد نکبا داشته. خاقانی. و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت. (سندبادنامه ص 58). اگر در نواحی چین نکباء نکبتی هائج می شود غبار غوغاء آن باز سر و ریش اهل کرمان می آورد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 38). و رجوع به نکباء شود
اصفهانی، مشهور به دنگی. از شاعران و لطیفه گویان قرن یازدهم است. او راست: نگاری را که دل درپردۀ جان داشت مستورش چه سان نزدیک غیری می توانم دید از دورش. نگار کله پز من که دل سراچۀ اوست تمام لذت عالم میان پاچۀ اوست. (از تذکرۀ نصرآبادی ص 430)
اصفهانی، مشهور به دنگی. از شاعران و لطیفه گویان قرن یازدهم است. او راست: نگاری را که دل درپردۀ جان داشت مستورش چه سان نزدیک غیری می توانم دید از دورش. نگار کله پز من که دل سراچۀ اوست تمام لذت عالم میان پاچۀ اوست. (از تذکرۀ نصرآبادی ص 430)
مردمان نجیب و اصیل و بزرگزاده و گرامی گوهر. (ناظم الاطباء). نجباء. رجوع به نجباء شود، (اصطلاح صوفیه) اطلاق شود بر چهل مردی که مأمور اصلاح احوال مردم و حمل اثقال آنان و متصرف در حقوق خلق باشندو لاغیر. (از کشاف اصطلاحات الفنون از مجمعالسلوک)
مردمان نجیب و اصیل و بزرگزاده و گرامی گوهر. (ناظم الاطباء). نجباء. رجوع به نجباء شود، (اصطلاح صوفیه) اطلاق شود بر چهل مردی که مأمور اصلاح احوال مردم و حمل اثقال آنان و متصرف در حقوق خلق باشندو لاغیر. (از کشاف اصطلاحات الفنون از مجمعالسلوک)