جدول جو
جدول جو

معنی نغزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نغزیدن
(بَ کِ گِ رِتَ)
نیکو شدن. خوب شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز کردن، کرشمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چغزیدن
تصویر چغزیدن
ناله کردن، زاری کردن، آه و ناله کردن، واهمه کردن، ترسیدن، برای مثال در فنا جلوه شود فایدۀ هستی ها / پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن (مولوی - ۶۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزیدن
تصویر نزیدن
بیرون کشیدن، کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغزیدن
تصویر لغزیدن
لیز خوردن، سر خوردن، خزیدن، لخشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ)
پای از پیش بدررفتن و افتادن. (برهان). فروخزیدن (بی اراده). عثرت. عثار.زلت. زلل. مزلت. بخیزیدن. آن بود که کسی را پای بخیزد و بیفتد. لیزیدن. سریدن و لیز خوردن است نه افتادن، یعنی ممکن است آدمی بلغزد و نیوفتد. لخشیدن. شخشیدن. استزلال. زّل. (دهار). زلیل. زلول. زلوء. تزلج. زلق. زلیلاء. زلیلی. دحس. (منتهی الارب) :
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
تر گشت زمین ز آب چشمم
چون پای نهم همی بلغزم.
قول فلان و فلان ترا نکند سود
گرت بلغزد قدم ز پایۀ ایمان.
ناصرخسرو.
شرح آن را گفتمی من ازسری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.
مولوی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.
سعدی.
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند.
سعدی.
یکی از صلحای لبنان... به جامع دمشق بر کنار برکه ای طهارت همی ساخت پایش بلغزید و به حوض درافتاد. (گلستان).
یکی را که علم است و تدبیر و رای
گرش پای عصمت بلغزد ز جای.
سعدی.
گرم پای ایمان نلغزد زجای
به سر برنهم تاج عفو خدای.
سعدی.
عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.
حافظ.
مگر گویا از (آن) آئینۀ رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتارطوطی را.
صائب (از آنندراج).
انسحاط، از دست لغزیدن. اندلاص، لغزیدن از دست کسی و افتادن. دحض، لغزیدن پای کسی. (منتهی الارب)، به لغت ماوراءالنهر به معنی دوشیدن و آشامیدن باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ بُ دَ)
شعوری در لسان العجم (ورق 183 الف) آن را به معنی غریدن آرد و گوید: غزیدن و غریدن، یعنی چیدن و روی هم گذاشتن، و به معنی آنچه روی هم چیده و انباشته شود. و این معانی در فرهنگهای فارسی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ گِ رِ تَ)
ناز کردن و استغنائی نمودن. (آنندراج). تدلل. دلربائی:
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
فرخی.
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
اسدی.
، خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن:
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
، فخر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخاره. فخر. (منتهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش:
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه.
فردوسی.
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
فردوسی.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
فرخی.
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی.
فرخی.
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
فرخی.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.
منوچهری.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
منوچهری.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
(ویس و رامین).
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی.
(ویس و رامین).
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
(ویس و رامین).
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
؟ (از فرهنگ اسدی).
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای.
اسدی.
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
اسدی.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم.
ناصرخسرو.
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست.
مسعودسعد.
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی.
مسعودسعد.
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی.
سوزنی.
صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب.
سوزنی.
از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین، امیرالمومنین حیدر، سزد.
سوزنی.
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.
انوری.
بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.
خاقانی.
جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
خاقانی.
تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی.
نظامی.
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان.
سعدی.
مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.
سعدی.
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی.
حافظ.
چنان به نسخۀ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.
قدسی مشهدی.
، نخوه. انتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. مغرور شدن:
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.
فردوسی.
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش.
فردوسی.
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج.
فردوسی.
کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.
سعدی.
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست.
حافظ.
، التماس کردن. تمنی کردن. خواهش کردن. خواستن. (یادداشت مؤلف) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچۀ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه او رود و گفت دخترم سخت در رنج است. (ترجمه دیاتسارون ص 180) ، مباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن:
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست.
فرخی.
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست.
فرخی.
من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
، جنبیدن به لطف. (یادداشت مؤلف) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را.
سنائی.
این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای ’ناریدن’ با راء مهمله آورده اند و به جای ’نازو’ هم ’نارو’ ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول ’ناویدن’ باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود، در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی، زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد:
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
خیام.
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش.
خاقانی (دیوان ص 796).
بنازم آن مژۀ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش.
حافظ.
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.
حافظ.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.
غارت.
نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.
ذوقی اصفهانی.
کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.
صفائی نراقی.
صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.
اوجی نظیری.
چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.
ایجاد همدانی
لغت نامه دهخدا
(یِگُ تَ)
دورسپوزی. مولیدن. دفعالوقت. مماطله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بیرون کشیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نژیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بِ کَ دَ)
بمعنی ناله و زاری کردن باشد. (برهان). بمعنی ناله و زاری. (انجمن آرا) (آنندراج). زاری و ناله کردن. (ناظم الاطباء). آه و ناله کردن. گریه و ندبه کردن. در چغزیدن هم آمده:
در فنا جلوه شود فایدۀ هستیها
پس نباید ز بلا گریه و در چغزیدن.
مولوی (از انجمن آرا).
، بمعنی ترسیدن و واهمه نمودن هم آمده است. (برهان). ترسیدن و واهمه نمودن. (ناظم الاطباء). چغزیدن. بیم کردن. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، شکایت نمودن. (ناظم الاطباء) ، التفات کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغریدن شود، فریاد کردن غوک. (ناظم الاطباء). بانگ کردن غوک. رجوع به چغز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
قیمت کردن، بها داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابتدا کردن شروع کردن سر گرفتن آغاز نهادن، فتالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزیدن
تصویر توزیدن
توختن
فرهنگ لغت هوشیار
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الزیدن
تصویر الزیدن
هضم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپزیدن
تصویر سپزیدن
تمام کردن، سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازیدن
تصویر سازیدن
بنا کردن، پی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوزیدن
تصویر دوزیدن
بمعنی دوختن
فرهنگ لغت هوشیار
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سر خوردن لیز خوردن سریدن: بجامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید وبحوض در افتاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چغزیدن
تصویر چغزیدن
فریاد کردن غوک، ناله کردن زاری کردن، شکایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزیدن
تصویر نزیدن
بیرون کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
((دَ))
ناز کردن، فخر کردن، تکبر نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزیدن
تصویر نزیدن
((نَ دَ))
بیرون کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لغزیدن
تصویر لغزیدن
((لَ دَ))
سر خوردن و افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازیدن
تصویر تازیدن
حمله کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
ارتعاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
سرخوردن، سریدن، لخشیدن، لیزخوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالیدن، تفاخر، فخرفروختن، نازش
فرهنگ واژه مترادف متضاد