جام. (ناظم الاطباء). رجوع به نفاغ شود: دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نغاغ. کسائی. ، آوند آبخوری، هر چیز نادر و نفیس، مفصل گردن. (ناظم الاطباء)
جام. (ناظم الاطباء). رجوع به نفاغ شود: دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نغاغ. کسائی. ، آوند آبخوری، هر چیز نادر و نفیس، مفصل گردن. (ناظم الاطباء)
بانگ کردن زاغ. (از المنجد). غیق غیق کردن غراب. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نغیق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). فهو نغّاق. (متن اللغه) ، قطع کردن شتر حنین را و دراز نکردن آن را. نغیق. بغام. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به بغام شود
بانگ کردن زاغ. (از المنجد). غیق غیق کردن غراب. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نغیق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). فهو نَغّاق. (متن اللغه) ، قطع کردن شتر حنین را و دراز نکردن آن را. نغیق. بُغام. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به بُغام شود
ستبر و شکن دار. (منتهی الارب) (آنندراج). - غیم نغاض، ابر که در پی یکدیگر بجنبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابرهای متراکم. ناغض. (اقرب الموارد). و ابرهای انبوه که از پی یکدیگر متحیرانه بجنبند بی آنکه سیر کنند و دور شوند. (از متن اللغه). - نغاض البطن، آنکه شکم وی دارای چین و شکن باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد)
ستبر و شکن دار. (منتهی الارب) (آنندراج). - غیم نغاض، ابر که در پی یکدیگر بجنبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابرهای متراکم. ناغض. (اقرب الموارد). و ابرهای انبوه که از پی یکدیگر متحیرانه بجنبند بی آنکه سیر کنند و دور شوند. (از متن اللغه). - نغاض البطن، آنکه شکم وی دارای چین و شکن باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد)
بمعنی نباج است و آن دو زن باشد که در نکاح یک مردند. (برهان قاطع) (از آنندراج). انباغ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مخفف انباغ است بمعنی هوو و وسنی. (فرهنگ نظام). نباج. دو زن که دارای یک شوی باشند، آخر و انتهای رشته. (ناظم الاطباء)
بمعنی نباج است و آن دو زن باشد که در نکاح یک مردند. (برهان قاطع) (از آنندراج). انباغ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مخفف انباغ است بمعنی هوو و وسنی. (فرهنگ نظام). نباج. دو زن که دارای یک شوی باشند، آخر و انتهای رشته. (ناظم الاطباء)
قحف. (لغت فرس اسدی). قدحی که از آن شراب خورند. (فرهنگ خطی) (سروری). قدح بزرگی باشد که با آن شراب خورند. (جهانگیری) (از برهان قاطع). قدح بزرگ. (غیاث اللغات). قدحی بلند که باآن شراب خورند. (انجمن آرا). قدح بزرگی که بدان شراب خورند ویژه قدحی که از کاسۀ سر حیوان و یا از استخوان آن ساخته باشند. (از ناظم الاطباء) : به بگماز بنشست بمیان باغ بخورد وبه یاران او شد نفاغ. بوشکور (از لغت فرس). دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشمزد جدا مشو از رطل و از نفاغ. کسائی (از لغت فرس). چو یار من شود خندان بخندد باغ و راغ از وی نفاغ ار زی لبش داری شود پرمی نفاغ از وی. ؟ (از جهانگیری). ، مستی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت مؤلف). سکر. شرابخواری. (یادداشت مؤلف) : چو بزم خسروان گردد ز بوی و رنگ باغ اکنون در آن خسرو به پیروزی کند بزم نفاغ اکنون. قطران (جهانگیری). ، نفرین و لعنت و بددعائی. (ناظم الاطباء)
قحف. (لغت فرس اسدی). قدحی که از آن شراب خورند. (فرهنگ خطی) (سروری). قدح بزرگی باشد که با آن شراب خورند. (جهانگیری) (از برهان قاطع). قدح بزرگ. (غیاث اللغات). قدحی بلند که باآن شراب خورند. (انجمن آرا). قدح بزرگی که بدان شراب خورند ویژه قدحی که از کاسۀ سر حیوان و یا از استخوان آن ساخته باشند. (از ناظم الاطباء) : به بگماز بنشست بمْیان باغ بخورد وبه یاران او شد نفاغ. بوشکور (از لغت فرس). دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشمزد جدا مشو از رطل و از نفاغ. کسائی (از لغت فرس). چو یار من شود خندان بخندد باغ و راغ از وی نفاغ ار زی لبش داری شود پرمی نفاغ از وی. ؟ (از جهانگیری). ، مستی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت مؤلف). سکر. شرابخواری. (یادداشت مؤلف) : چو بزم خسروان گردد ز بوی و رنگ باغ اکنون در آن خسرو به پیروزی کند بزم نفاغ اکنون. قطران (جهانگیری). ، نفرین و لعنت و بددعائی. (ناظم الاطباء)
پیمانه و قفیزی را گویند که بدان غله پیمایند وهر نغنغی چهار خروار است. (برهان قاطع) (آنندراج). تغاری یا چیزی باشد که بدان غله پیمایند یعنی کیل و آن را قفیز گویند. یکی از وی چهار خروار بود به ماوراءالنهر. (از فرهنگ خطی). نغنغ، همچون قفیزی باشد ابوالعباس گفت: ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند ترا من انبازم. (لغت فرس ص 237 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). حاتم عهد شیخ ابواسحاق که دهد زر به دامن و نغنغ. شمس فخری
پیمانه و قفیزی را گویند که بدان غله پیمایند وهر نغنغی چهار خروار است. (برهان قاطع) (آنندراج). تغاری یا چیزی باشد که بدان غله پیمایند یعنی کیل و آن را قفیز گویند. یکی از وی چهار خروار بود به ماوراءالنهر. (از فرهنگ خطی). نغنغ، همچون قفیزی باشد ابوالعباس گفت: ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند ترا من انبازم. (لغت فرس ص 237 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). حاتم عهد شیخ ابواسحاق که دهد زر به دامن و نغنغ. شمس فخری
جمع واژۀ نغنغ. رجوع به نغنغ شود، جمع واژۀ نغنغ. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر). رجوع به نغنغ شود، جمع واژۀ نغنغه. (یادداشت مؤلف) ، دو عضله در حلقوم: دو عضلۀ دیگر است خاصه حلقوم را که آن را النغانغ گویند، بر کنارۀ حلقوم نهاده است تا طعام و شراب را که به راه خویش فروخواهد رفتن یاری دهد تا آسانتر و زودتر فرورود، تا راه دم زدن را زحمت ندهد. (یادداشت مؤلف از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
جَمعِ واژۀ نغنغ. رجوع به نُغنُغ شود، جَمعِ واژۀ نَغنَغ. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر). رجوع به نَغنَغ شود، جَمعِ واژۀ نُغنُغَه. (یادداشت مؤلف) ، دو عضله در حلقوم: دو عضلۀ دیگر است خاصه حلقوم را که آن را النغانغ گویند، بر کنارۀ حلقوم نهاده است تا طعام و شراب را که به راه خویش فروخواهد رفتن یاری دهد تا آسانتر و زودتر فرورود، تا راه دم زدن را زحمت ندهد. (یادداشت مؤلف از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
زشت نمای. (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی). زشت. ناخوش. (برهان قاطع) (آنندراج). بد. (یادداشت مؤلف) : همه نیوشۀ خواجه به نیکوئی و به صلح همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام. رودکی. جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود بسی نغام تری زآنکه سوی تست جهود. ناصرخسرو. چون صورت و کار دیو را دیدی بگذار طریقت نغامش را. ناصرخسرو. ، تیره گون. بی رونق. (لغت فرس اسدی ص 337). گردآلود. تیره گون. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گردناک. تاریک. (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی). چیزی است تیره گون چون دود. (از صحاح الفرس) : بخیزد یکی گرد تند از میان که روی اندر آن گرد گردد نغام. دقیقی
زشت نمای. (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی). زشت. ناخوش. (برهان قاطع) (آنندراج). بد. (یادداشت مؤلف) : همه نیوشۀ خواجه به نیکوئی و به صلح همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام. رودکی. جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود بسی نغام تری زآنکه سوی تست جهود. ناصرخسرو. چون صورت و کار دیو را دیدی بگذار طریقت نغامش را. ناصرخسرو. ، تیره گون. بی رونق. (لغت فرس اسدی ص 337). گردآلود. تیره گون. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گردناک. تاریک. (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی). چیزی است تیره گون چون دود. (از صحاح الفرس) : بخیزد یکی گرد تند از میان که روی اندر آن گرد گردد نغام. دقیقی
آنکه تباهی افکند و برآغالاند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که بین مردم فساد کند و مردم را بر یکدیگر بشوراند. (از اقرب الموارد). منزغ. (منتهی الارب) ، آنکه غیبت کند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که طعنه زند و غیبت کند و به بدی یاد کند مردم را. (از اقرب الموارد). منزغه. (از منتهی الارب)
آنکه تباهی افکند و برآغالاند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که بین مردم فساد کند و مردم را بر یکدیگر بشوراند. (از اقرب الموارد). منزغ. (منتهی الارب) ، آنکه غیبت کند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که طعنه زند و غیبت کند و به بدی یاد کند مردم را. (از اقرب الموارد). منزغه. (از منتهی الارب)
زشت و ناخوش: چون صورت و کار دیو را دیدی بگذار طریقت نغامش را. (ناصر خسرو. 23)، تیره رنگ سیه فام. نغام گردیدن (گشتن)، زشت و ناخوش شدن، تیره رنگ شدن سیه فام شدن: بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندران گرد گردد نغام. (دقیقی. لفا. اق. 337)
زشت و ناخوش: چون صورت و کار دیو را دیدی بگذار طریقت نغامش را. (ناصر خسرو. 23)، تیره رنگ سیه فام. نغام گردیدن (گشتن)، زشت و ناخوش شدن، تیره رنگ شدن سیه فام شدن: بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندران گرد گردد نغام. (دقیقی. لفا. اق. 337)