جدول جو
جدول جو

معنی نعمان - جستجوی لغت در جدول جو

نعمان
(پسرانه)
نام چندتن از پادشاهان حیره
تصویری از نعمان
تصویر نعمان
فرهنگ نامهای ایرانی
نعمان
خون، کنایه از سرخ
تصویری از نعمان
تصویر نعمان
فرهنگ فارسی عمید
نعمان
(نِ مَتُلْ لا)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، در 11هزارگزی شمال غربی فریمان در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 1099 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 421)
لغت نامه دهخدا
نعمان
(نُ)
خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دم. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). به وی شقایق را منسوب کنند به جهت سرخی، یا شقایق منسوب است به نعمان منذر. (منتهی الارب).
- لالۀ نعمان. رجوع به لاله شود:
شکفته لالۀ نعمان به سان خوب رخساران
به مشک اندرزده دلها به خون اندرزده سرها.
منوچهری.
به فعل بندۀ یزدان نه ای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
نعمان
(نُ)
ابن منذر الغسانی، مکنی به ابوالوزیر، از متکلمان قدری مذهب دمشق و از ثقات محدثین است. به سال 132 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 11). رجوع به طبقات ابن سعد، قسم ثانی از ج 7 ص 167 و میزان الاعتدال ج 3 ص 237 و تهذیب التهذیب ج 10 ص 457 شود
ابن ابراهیم خلیل زرنوجی، ملقب به تاج الدین، از ادبای قرن هفتم هجری قمری بخارا است. او راست: الموضح در شرح مقامات حریری. وی به سال 640 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 3). رجوع به الجواهر المضیئه ج 2 ص 201 و 312 شود
ابن ایهم بن حارث غسانی، از ملوک غسان است، وی پس از جبله بن نعمان به حکمرانی شام رسید و بیست و یکسال پادشاهی کرد. (از تاریخ پادشاهان و پیامبران ص 123) (الاعلام زرکلی ج 9 ص 4). رجوع به العقود اللؤلؤیه ج 1 ص 24 شود
ابن جسربن شیعالله بن اسد بن وبره، مشهور به القین، جدی جاهلی است، قبایل زیادی در شام و اندلس بدو منسوب اند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 5 و جمهرهالانساب ص 424 شود
ابن حارث بن ایهم، از غسانیان شام است وی 18 سال سلطنت کرد. رجوع به تاریخ پادشاهان و پیامبران ص 123 و مجمل التواریخ ص 176 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نعما
تصویر نعما
نعمت، موهبت، نیکی، احسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعمات
تصویر نعمات
نعمت ها، احسان ها، نیکی ها، بهره ها، مال ها، روزی ها، خوشی ها، جمع واژۀ نعمت
فرهنگ فارسی عمید
(غَس س)
وزیدن باد. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نرم وزیدن باد. (آنندراج). نسم. نسیم. (اقرب الموارد). رجوع به نسم شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نعب. نعاب. تنعاب. نعیب. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) (منتهی الارب). رجوع به نعب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خواب آلود. (آنندراج). خواب آلوده. (ناظم الاطباء). ناعس. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
نعق. نعیق. نعاق. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به نعق شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْوْ)
نعی . نعی ّ. (منتهی الارب) (متن اللغه). رجوع به نعی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(نُ عَ)
ابن عمرو بن رفاعه النجاری الانصاری، از اهل مدینه و از صحابۀ پیغمبر بود، مردی مزّاح بود و رسول (ع) را شادمان و خندان می کرد، و در عین شوخ طبعی از شجاعان عرب بود و در جنگهای بدر و احد و خندق شرکت جست، وی بعد از سال 41 هجری قمری در عهد خلافت معاویه درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 15 و الاصابه ص 7890 و التاج ج 9 ص 82 و اسدالغابه ج 5 ص 36 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نعمت ها. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 100). رجوع به نعما شود، آسایش. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 100). نعمت. (از غیاث اللغات) (منتهی الارب). شادمانی. (منتهی الارب). نعمی ̍. نعیم. (از متن اللغه). نعمه. نعیم. ناز و آسایش. (مهذب الاسماء). ج، انعم، دسترس نیکو. (منتهی الارب). الید البیضاء الصالحه. (اقرب الموارد) (المنجد) ، نیکو که کرده شود در حق کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ نعمه. رجوع به نعمه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ عَ)
نعمت ها. خوبیها. نیکیها. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نعمه. رجوع به نعمه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ عِ)
جمع واژۀ نعمه. رجوع به نعمه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
نحم. نحیم. رجوع به نحم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پشیمان. (منتهی الارب) (از منتخب اللغات) (از المنجد) (دهار) ، همنشین بزرگان. (منتهی الارب). ندیم. رجوع به ندیم شود، حریف شراب. (از منتهی الارب) (المنجد). یار شراب. (دهار). هم قدح. (مهذب الاسماء). ج، ندامی ̍، ندامی ̍، ندام. رجوع به ندیم شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ ندیم. (المنجد). رجوع به ندیم شود
لغت نامه دهخدا
(نِ مامْ بَ دِ)
دهی است از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر، در 107هزارگزی جنوب شرقی کنگان بر کنار راه گله دار به وراوی، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 526 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما و تنباکو، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
نعمان. شقائق النعمان. (ازنشوء اللغه ص 120، حاشیه 1). و رجوع به نعمان شود
لغت نامه دهخدا
(نُ نی ی / نُ)
منسوب است به وادی نعمان از اراضی شام. (ریحانه الادب ج 4 ص 221) ، منسوب است به قلعۀ نعمان در زبید یمن. (ازریحانه الادب ج 4 ص 221) ، منسوب است به شهر نعمان از بلاد حجاز. (ریحانه الادب ج 4 ص 221)
منسوب است به نعمانیه که دیهی است در مصر. (ریحانه الادب ج 4 ص 221) ، منسوب است به نعمانیه که موضعی است بین واسط و بغداد در عراق. (از ریحانه الادب ج 4 ص 221)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به عمان روی آوردن یا داخل شدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روی آوردن به عمان و وارد شدن در آن. (از اقرب الموارد). تعمین. (اقرب الموارد). به عمان شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(نُ)
النعمانی، مزید بن علی بن مزید، مکنی به ابوعلی و معروف به النعمانی شاعر و از اهل نعمانیۀ عراق است و به سال 611 هجری قمری در آنجا درگذشت. او راست: دیوان شعر. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 102)
حسن بن خطیر ملقب به ظهیرالدین و معروف به ظهیر نعمانی. رجوع به حسن بن خطیر و نیز رجوع به ریحانه الادب ج 4 ص 221 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
بصیغۀ تثنیه، نام دو وادی که هریک را انعم گویند و یا از باب تغلیب مراد وادی انعم و وادی عاقل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گردو. (فرهنگ فارسی معین). گردکان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
مزون. نام شهری است عربی بر ساحل بحر یمن و هند. و آن در اقلیم اول واقع بوده، طول آن سی وچهار درجه و سی دقیقه، و عرضش نوزده درجه و چهل وپنج دقیقه است. این شهر در مشرق هجرقرار دارد و مشتمل بر بلاد بسیاری است. نخل و زراعت آن بسیار است و گرمای شدید آن زبانزد مردم میباشد. بیشتر مردمان این ناحیه در روزگار ما (اوایل قرن هفتم هجری) خوارج اباضیه هستند و مذهب خویش را کتمان نکنند، چنانکه اهل بحرین که در نزدیکی آنها واقع است، همگی روافض سبائیه بوده و نیز مذهب خویش را پنهان ندارند. اما درباره وجه تسمیۀ آن ’زجاجی’ گوید که این شهر منسوب به ’عمان بن ابراهیم خلیل’ است. و ’ابن الکلبی’ آن را منسوب به ’عمان بن سبأبن یفثان بن ابراهیم خلیل الرحمان’ دانسته است. و ابن ابی الشیبه در کتاب خود، ’عمان’ را که در حدیث حوض آمده است، ظاهراً همین شهر دانسته است. (از معجم البلدان یاقوت). عمان شهری است عظیم (به عربستان) بر کران دریا و اندر وی بازرگان بسیارند و بارکدۀ همه جهان است و هیچ شهری نیست اندر جهان که اندروی بازرگانان توانگرتر از آنجا بود. و همه جهازهای مشرق و مغرب و جنوب و شمال بدین شهر افتد و از اینجا به جایها ببرند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 169). ورجوع به لسان العرب و تاج العروس و اقرب الموارد و متن اللغه شود. وضع فعلی این ناحیه که در جنوب شرقی جزیرهالعرب واقع است، چنین میباشد: از شمال محدود است به خلیج بصره، از مغرب به خلیج عمان، از جنوب به بحرعرب و از مشرق به عربستان سعودی. مجموع مساحت آن 88هزار میل مربع است. جمعیت آن در سال 1333 ه.ش. در حدود یک میلیون تن بوده است. قسمت ساحلی آن دشت، و قسمت داخلی آن تپه ماهور است. تقسیمات سیاسی آن بدین قرار است: 1- هفت شیخ نشین واقع در سواحل شمالی، به نامهای: شارقه (شارجه) ، کلبا، رأس الخیمه، ام القوین، عجمان، دبی، ابی ظبی و فجیره. این شیخ نشینها تحت الحمایۀ دولت بریتانیا میباشند و مجموع مساحت آنها شش هزارمیل مربع میباشد و دارای هشتادهزار سکنه است. اهالی آن به استخراج مروارید، شکار ماهی و کشتی سازی اشتغال دارند. 2- سلطنت نشین مسقط، شامل باقی ساحل می باشد. محصول آن خرما و انار است و از صادرات آن ماهی است. و بیشتر تجارت این منطقه با کشور هندوستان میباشد.این قسمت که بیش از دیگر نواحی به ’عمان’ مشهور است مابین خلیج عمان و شیخ نشینهای تحت الحمایه و ربع خالی و حضرموت و دریای عمان قرار دارد. مساحت آن در حدود 212هزار کیلومتر مربع، و جمعیت آن 550هزار تن است.پایتخت آن مسقط میباشد و شهرهای مهم آن عبارتند از:مرباط، صور و صحار. 3- امام نشین عمان، کشوری است مستقل داخل منطقۀ عمان و از مغرب با کشور عربستان سعودی هم مرز میباشد. و دولت بریتانیا هنوز نتوانسته است در این منطقه نفوذ یابد. پایتخت آن شهر نزوی است و اهالی آن در تربیت شتر مهارت دارند. (از الموسوعه العربیه و المنجد). و رجوع به مزون شود:
گر خصمش امیر مصر گردد
کو را عدن و عمان ببینم.
خاقانی.
گاو عنبرفکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان، به خراسان یابم.
خاقانی.
ز گنجه فتح خوزستان که کرده ست
ز عمان تا به اصفاهان که خورده ست ؟
نظامی.
دیبای روم و شرب مصر و جواهر بحرین و آبنوس عمان و عاج هندوستان... (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 53).
- امثال:
در و یا گهر به عمان بردن، کنایه از کار بیهوده انجام دادن است، نظیر: زیره به کرمان بردن:
نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر
کس گهر از بهر سود باز به عمان برد!
جمال الدین اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی ص 86)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ندمان
تصویر ندمان
پشیمان، می یار، همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعمات
تصویر نعمات
جمع نعمه، شیدان ها پلاو ها جمع نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
نعمت نیکی احسان: ز آنجا همی آید اندرین گنبد از بهر من و تو این همه نعما. (ناصر خسرو. 19) توضیح نعماء بمعنی نعمت و این اسم جنس است نه صیغه جمع چنانکه بعضی گمان برند چرا که فعلا بفتح اول و سکون ثانی از اوزان جمع نیست - از صراح و قاموس - و بعضی شراح و محشیان نوشته اند که این اسم جمع نعمت است و اسم جمع آنرا گویند که معنی جمع دارد و از اوزان جمع نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمان
تصویر عمان
اروستان نام سرزمینی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعما
تصویر نعما
نعمت ها، نیکی، احسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعمات
تصویر نعمات
((نِ عَ))
جمع نعمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نعماء
تصویر نعماء
((نَ))
نعمت، شادمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمان
تصویر عمان
((عَ مّ))
عموها
فرهنگ فارسی معین